
مرسی که میخونید.
اشک های آسمانی خاک و غبار هایی را که روی سنگ قبر های فراموش شده ساکن بودند را شسته بود و آنها را به خاطرات از یاد رفته سپرده بود. اما حالا دیگر آسمان نمیگرید. هیچکس اشک نمیریزد. احساسات خاموش، نقاب های بی نقص و جمعیتی در پارچه های مشکی که فقط به نام های روی سنگ قبر خیره هستند: الیزابت کلارک و کنت کندی. نام هایی که به خاطرات قدیمی پیوستند. کانر جدا از افرادی که دور دو قبر جمع شده بودند ایستاده و باریکهای را به آتش میکشد و میان لب هایش از آن استقبال میکند. دود سیگار را در ریه اش حبس میکند و همراه با خاطرات آن را در ریه هایش دفن میکند.
با نگاهی فاقد از بیداری چشمانش را باز گذاشته و با احساسی فاقد از زندگی نبضش را حس میکند. این دیگر چه بود؟ احساسی که مردگان را وادار به زندگانی میکند. احساسی که مرز بین خواب و بیداری را نابود ساخته و جنونی که مشخص نیست یک شاهکار است یا حقارت. قطرهای سرد گونه اش را لمس میکند و مثل قطرهای اشک از صورتش سرازیر میشود. آسمان به جای چشمان پسر احساسات به خرج میدهد. این آسمان گریان این بار برای چه میگرید؟ بر میگردد و شایستگی دیدار با مهتاب دنیای دروغینش را میپذیرد و میداند درخشش نگاه دختر تنها حقیقت باشکوهی است که میخواهد جلویش زانو بزند، حتی در گِل، حتی در غبار.
کانر با چهرهای سرد و بی عاطفه نگاهش را به سیگاری میدهد که بین انگشتان دست دستکش پوشش میسوزد و خاکستر میشود:«فراموشش کردم..» مثل خاکستری که در باران ناپدید میشود و دقایقی بعد کسی به یاد نمیآورد روزی وجود داشت. پسر دستانش را در جیبش فرو میرود و از کنار جمعیت مشکی پوش میگذرد و باریکه ای دیگر روشن میکند و این را برای همکاری خاکستر میکند که حالا تنها یک جسم پوچ است. بدون بیداری، بدون نبض. سیگار را روی قبر کنت کندی میگذارد و به خاکستر شدن خاطره ای دیگر پشت میکند..
فصل چهارم... بار دیگری به تماشای دو رقصندهی دیگری نشسته که با پول خریدشان. وقیح بود و به وقاحتش پوزخند میزد. انگار که زندگی سگ های انسانی اش یک شوخی بچگانه است. این بار خبری از آتش بیرحم نبود. این بار رقصندگان آنقدر میرقصند که پاهایشان خونریزی کند. زنی جوان پشت سر رئیسش میایستد:« کنت کندی مرده قربان.» مرد همچنان به سالت رقص چشم دوخته و نوشیدنی اش را در دستش نگه داشته:« کانر اندرسون چی؟ مرده؟» _«نه قربان.» مرد پوزخند میزند:« آدم بدردنخوری رو برای کشتن پسر جاناتان پیدا کردم، ولی حیف، کندی سگ خوبی بود.» زن سکوت میکند. _«جسد کنت رو بسوزونید.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پست جدیدم بانام "چیزایی که فراموش نمیشن" رو لایک کنید پلیز واسه ادیت زحمت کشیدمممم🥺💔
پلیز پین ادمین؟😭
پارت بعدی لطفا
توی بررسیه
عآلیه
امتیاز برا چی؟
همینجوری
ممنون🌷
مرسییییی بابت امتییییازززز
عالی بود👌
راستی چرا امتیاز زدی؟؟
مرسی، همینجوری.
دیدی این دفعه شد ۸ تا لایک!؟
😂💕
9
لازمه بگم مثل همیشه شاهکار بود یا میدونی؟
مرسیی=)))
باید برم از اول بخونم اینجوری نمیشه.
:))