11 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 4 سال پیش 773 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اجیا . نویسنده کابوس و رویا با داستانی جدید و متفاوت نسبت به داستان قبل باز میگردد 🤩 امیدوارم خوشتون بیاد .
همه میگن وقتی هدفی داری باید حسابی تلاش کنی تا بهش برسی. باید بی وقفه به سمتش بدویی و هرروز قدم هایی به سمت هدفت برداری. اما اینکه بدون استراحت به سمت رویاهات بری اشتباهه . گاهی وقتا نیاز داری استراحت کنی و خستگی در کنی . بعضی وقتا نیاز داری خودت باشی. کاری که دوست داری انجام بدی و از زندگیت لذت ببری. زمانایی هست که باید وایسی و دست از دویدن برداری . شاید توی همون زمان توقفت باشه که راهی برای رسیدن به هدفت پیدا کنی. گاهی وقتا صبر کردن کلید رسیدن به موفقیته.
دختر این داستان هم همینطور بود. بی وقفه دنبال گمشده اش که هدفش بود میدوید تا پیداش کنه. اما اگه کمی به خودش استراحت میداد و دنبال چیزی که دوست داشت میرفت... زود تر گمشده اش رو پیدا میکرد. گاهی وقتا حقیقت دقیقا برعکس چیزیه که فکر میکنی. دختر فکر میکرد فرد مورد نظرش گم شده . در حالی که نه تنها فرد پیدا بود و گم نشده بود ، بلکه خود دختر بود که نه تنها بقیه ... بلکه خودش هم خودشو گم کرده بود. زمانی که حقیقت اشکار شد پیدا و ناپیدا جاشون عوض شد . اون سرش پایین بود و دنبال چیزی میگشت که اگر سرشو بالا میاورد و به رو به رو نگاه میکرد... حقیقتش اشکار میشد. زندگی تلخ و بی رحمه. زندگی دروغگوعه. زندگی دلیل دل شکستگی هاست. زندگی دلیل زخم هاست . زندگی دلیل بد قولی هاست . زندگیه که باعث شده ...رنج کشیدن به اندازه نفس کشیدن برای انسان ها طبیعی باشه. این زندگیه که ادم هارو از هم دور میکنه. زندگی کردنه که به انسان ها یاد میده قسمتی از حقیقت. یک دروغ کامله. اما با وجود همه ی اینها... زندگی زیباست..
+ اسمش جانگ هوسوک. _ چند سال پیش ؟ + نوزده سال قبل. _ ما اسامی بچه ها رو تا ۲۰ سال قبل نگه میداریم. لطفا چند دقیقه صبر کنید. + چشم خیلی ممنونم . . . . . . _ کودکی با این اسم نوزده سال پیش توی پرورشگاه ما نبوده. + خانم لطفا یه بار دیگه با دقت نگاه کنین. ممکنه یکم دیرتر هم اورده باشنش مثلا ۱۸ سال پیش. این موضوع خیلی برای من مهمه. _ اه. باشه لطفا صبر کنید . . . . . _ متاسفم خانم. این اسمو تو لیست ندیدم. + باشه. خیلی ممنون که وقت گزاشتید. " توی ماشین نشسته بود. گوشی رو قطع کرد. گفت : اوفف. اشکالی نداره هیونا...فعلا باید برم سرکار اوپا. یه پرورشگاه دیگه مونده . یکم دیگه صبر کن . " از ماشینش پیاده شد و وارد شرکت شد. به قسمت مالی رفت و وارد اتاقشون شد. به سو یونگ لبخند زد و رفت روی صندلی خودش نشست. نگاهی به میز همکار دیگش انداخت که خالی بود و بعد نگاهی به ساعت انداخت. هشت و نیم بود. دستی به موهاش کشید. در باز شد و سو هیون وارد شد و گفت : هیونا اقای کانگ کارت دارن. " + اها. باشه مرسی. سو هیون سمت دخترعموش سو یونگ رفت و هیونا از در خارج شد و به سمت اتاق رو به رویی رفت. در زد. صدای عصبانی اقای کانگ به گوش رسید : بیا تو . " وارد شد. منشی اقای کانگ داشت باهاش حرف میزد : _ داروهای قسمت بی رو که به چین فرستادیم امروز نصف پولشو میفرستن اقا × باشه بقیه پول رو هم برای پس فردا هماهنگ کن. حالا هم میتونی بری. _ چشم " منشی بیرون رفت. هیونا تعظیم کوچیکی کرد و دستاشو از پشت بهم گرفت. × خب خانم جانگ هیونا. به من بگو ساعت چنده ؟ + هشت و نیم جناب رئیس × اینجا کجاست ؟ + شرکت داروسازی ایلسان × خب راجب این شرکت برام بگو + بزرگترین شرکت داروسازی کره . × رئیس این شرکت کیه ؟ + خانم چوی یون هو × این اتاق کجاست ؟ + اتاق مدیر بخش مالی شرکت . × مهم ترین قانون این بخش چیه ؟ + بی نظمی ممنوع. × و تو کی هستی ؟ + حسابدار . × درسته . من تو رو بخاطر خانم چوی با اینکه تجربه کمی داشتی و حتی رشته حسابداری هم نخوندی و امکان نداشت که بتونی تو این شرکت کار کنی قبول کردم. اما میبینی. بازم نیم ساعت تاخیر داشتی . چهار ساله داری اینجا کار میکنی و همیشه هم دیر میای سرکار. یهو وسط کار غیبت میزنه. به جاهای مختلف زنگ میزنی و درست کار نمیکنی. چند بار بهت تذکر دادم اما دیگه قابل قبول نیست. خانم جانگ هیونا تو اخراجی. + اما... × اما بی اما بهانه نیار همین الان از این اتاق برو بیرون و وسایلتو جمع کن و دیگه توی این شرکت نمبینمت. " با عصبانیت دستاشو بهم فشار داد : چشم قربان . " از اتاق رفت بیرون و در رو کوبید. وارد اتاق خودشون شد و شروع کرد وسایلشو جمع کردن. سو یونگ سمتش اومد : اخراج شدی ؟؟ + اره . _ ای باباا. بازم داشتی به پرورشگاه های مختلف زنگ میزدی ؟؟ + اره. _ اه حالا چیکار کنیم ؟ + نمیخواد نگرانم باشی. _ میدونی که کار شرکت ساعت نه تموم میشه. شب برو خونه ی من با هم شام بخوریم باشه ؟ + باشه ممنون " هیونا به تنها دوستش سو یونگ لبخند زد.
کیف و وسایلاشو برداشت و رفت بیرون . توی ماشین نشست و به پارک هانگانگ رفت . نزدیک رودخونه نشست و موبایلش با یک دفترچه در اورد. دفترچه رو باز کرد. تو دفترچه پر از اسم پرورشگاه های مختلف بود که رو اسم همشون خط خورده بود . فقط یکیش بود که خط نخورده بود. دستشو تو موهاش فرو کرد و بغض کرد : اوپا اینجارو یادته ؟ اینجا پارک مورد علاقته همیشه بابا رو مجبور میکردی بیارتمون اینجا . اوپا به نظرت حالا چیکار کنم دیگه حقوق ندارم.. به مادرخوندم چی باید بگم ؟ درسته من دخترخونده ی چوی یون هو هستم ولی خودم باید خرجمو دربیارم. اما اقای کانگ اینو نمیدونست. همکارا هم همینطور. فقط سویونگ میدونه. " موبایلشو برداشت و شماره ی اخرین پرورشگاه رو گرفت . در حالی که داشت بوق میخورد عاجزانه گفت : خواهش میکنم.. الان فقط به یه خبر خوب نیاز دارم . _ الو.. + الو سلام اونجا پرورشگاه؟ _ بله بفرمایید ؟ + میخواستم بدونم نوزده سال پیش پسری به اسم جانگ هوسوک وارد اونجا نشده ؟ _ چند سالش بوده ؟ + هشت سال. _ یه لحظه صبر کنید. . . . . . _ همچین کسی رو اینجا نداشتیم. + با..باشه خیلی ممنون. " اشک از چشماش جاری شد : یاااا اوپااا من به همه پرورشگاه ها و مدرسه های شبانه روزی سئول زنگ زدم. تو هیچ کدوم نبودی . تو لیست بچه های گم شده ی پلیس هم نبودی . اوپا تو کجایی چرا پیدات نمیکنم. اوپا تو هم دنبالم میگردی ؟ اصلا منو یادته یا منو فراموش کردی ؟؟ اوپا اخه چرا. چرا این همه بلا سرم میاد . اصلا میدونی چقدر سخته کل پرورشگاه ها رو زیر و رو کنی ها ؟ اوپا میدونی کار پیدا کردن چقدر سخته ؟ حالا میگی چیکار کنم .از یه طرف تو از یه طرف این کار لعنتی اخه چرا اخراج شدم . اوپا تو خیلی بد قولی. تو قول دادی هیچ وقت تنهام نمیزاری. میدونی چقدر منتظرت شدم. اخه چرا برنگشتی ها. چهارده سالی که تو اون خونه ی جهنمی زندانی شده بودم فقط به امید تو زنده موندم. امید اینکه دوباره کنار هم باشیم و باهم زندگی کنیم. چهار ساله که دارم دنبالت میگردم . هم گوانگجو هم سئول . کلی از خانواده ها که پسر به فرزندی قبول کردن رو پیدا کردم اما تو رو پیدا نکردم. " به گریه کردن ادامه داد . بلند شد و قدم زنان اشک میریخت. توی پارک راه میرفت. پارک بزرگی بود. هرجایی که میرفت مغزش اون خاطره ها رو جلوی چشمش میاورد. یه دختر و پسر بچه که دنبال هم میدویدن و میخندیدن. کاش هنوز بچه بود. کاش به سئول نمیومدن. کاش همونجا توی گوانگجو با اون خانواده گرم صمیمی زندگی میکردن . کاش وقتی به گذشته اش نگاه میکرد به جای اون همه زجر و عذاب . به جای اون دختر بیچاره و تنها. دختری رو میدید که توی خانواده پر از محبتش با خوشبختی بزرگ شده بود . با حسرت توی خاطرات کودکیش فرو رفت. نزدیکای ظهر بود که از خستگی کنار یک درخت نشست .
* خانم.. خانم بیدار شو . + چی ؟ چیشده؟ اینجا کجاست * حالتون خوبه ؟ شب شده برگردین خونتون حتما خانوادتون نگران شدن " خمیازه ای کشید . کیفشو وقتی خواب بود. محکم تو بغلش گرفته بود...بلند شد. + خیلی ممنونم. "
زنی که بیدارش کرده بود لبخندی زد و رفت. هیونا موبایلشو برداشت و نگاه کرد. ساعت هشت و نیم شب بود. نیشخندی زد. بلند گفت : خب وقتی کل شبو برا یه پروژه مسخره بیدار میمونی همین میشه دیگه. مرتیکه نزاشت حتی پروژمو بهش تحویل بدم . میزاشتی برسم بعد اخراجم میکردی. " گوشیش زنگ خورد. سویونگ بود. برداشت : _ الو. + سلام. _ دختر معلوم هست کجایی ؟ صد بار زنگ زدم. + خواب بودم . فکر کنم چهل و پنج دقیقه دیگه برسم خونت . _ باشه پس زود بیا لطفا. + باشه. " سوار ماشینش شد و بعد از یک ساعتی که توی ترافیک گیر کرده بود به خونه ی سویونگ رسید. رفت و در اپارتمان کوچیکشو زد. کمی بعد در باز شد. هیونا با بویی که داخل خونه میومد خیلی سریع وارد شد و سرگوشی به اب داد. پس از دیدن غذای روی میز جیغی از سر ذوق کشید و به سمت سو یونگ که درو بسته بود برگشت : پیتزا گرفتی ؟؟؟" سو یونگ هم مثل همیشه ذوق کرد اونم جیغ زد : ارههه. " همدیگه رو بغل کردن و بالا و پایین پریدن . عادی بود که با یه غذای کوچیک انقدر ذوق کنن اونا فقط این خوشحالی های کوچیک رو داشتن. سر میز نشستن و با اشتیاق همه ی پیتزاها رو خوردن . میز رو جمع کردن و ظرفا رو باهم شستن و روی مبل نشستن. سو یونگ رفت توی موبایلش و هیونا سرشو به مبل تکیه داد و رفت تو فکر : + میگم ... از فردا باید برم دنبال کار بگردم. _ هیونا اخه چرا الکی بری دنبال کار. ببین بهت که گفته بودم. شوهر خاله ی سوهیون تهیه کننده اس و بهت پیشنهاد کار داده. + منم بهت گفته بودم که... _ ( حرفشو قطع کرد ) میدونم میدونم تا هوسوک رو پیدا نکنی سراغ بازیگری نمیری. اما هیونا یکم سر عقل بیا تو بازیگری خوندی و با اینکه تجربه ای نداری خیلیا بخاطر چهرت بهت پیشنهاد کار دادن و تو همش رد میکنی. یکم سر و سامون بگیری هم بد نیست .اومدیمو هوسوک هیچ وقت ... + بهم قول دادی هیچ وقت این جمله رو نگی _ اره ببخشید. اصلا اومدیمو هوسوک ادم فقیری شده باشه تو باید کمکش کنی . + راست میگیا. بزار فردا به سوهیون زنگ میزنم. _ تو که اصلا باهاش حرف نمیزدی. بزار فردا که رفتم شرکت بهش میگم. + هیم. من یه سال زودتر از تو رفتم تو اون شرکت و تو اون اولا همش باهام محترمانه حرف میزدی . اما میبینی. حالا من اخراج شدم . _ تقصیر خودته . هی بهت گفتم بعد از کار برو دنبالش . + اولا که تقصیر من نیست و تقصیر هوسوکه . دوما ساعت ۹ شب من کجا برم اخه. تا به خودم بیام همه جا بسته اس . تازه میدونی که بعد از کار هم کلی بدبختی ریخته بود رو سرم که اون کانگ عوضی از خود راضی بهم میداد._ من موندم اون داداش بدبخت از همه جا بی خبرت چه گناهی داره که اخراج تو تقصیر اونه.
+ اره باشه . تقصیر خودمه. _ خیلی خب حالا حرص نخور . میخوای برقصیم ؟ + نه حوصلشو ندارم . _ واا . از چیزایی که تو رو خوشحال میکنه یا پیتزاعه یا رقص . هیچ وقت اینطوری جواب نمیدادی. همیشه میگفتی میرقصی چون هوسوک رقصو... + دوست داره و نمیخوام جلوش کم بیارم . البته از کجا معلوم هنوزم دوست داشته باشه اون موقع هشت سالش بود. ببین بیا یه دقیقه فکرامونو بریزیم روهم . _ باشه. " هیونا صاف نشست. + من به همه پرورشگاه ها و مدارس شبانه روزی زنگ زدم. اسم همه بچه های گم شده و اونایی که به فرزندی قبول شدن رو پیدا کردم. اما هوسوک توشون نبود. اخه به نظرت دیگه کجا میتونه باشه. _ خب شاید اسمشو جایی ثبت نکرده باشن. + بلاخره همینطوری تو خیابون که بزرگ نشده. یا به فرزندی قبول شده که اون خانواده موظفه اینو به دولت اطلاع بدن یا اینکه رفته پرورشگاه که اونجا هم نبود. _ خب خودت چی. خانواده چوی هم به کسی نگفتن تو رو به فرزندی قبول کردن. + من دو روز تو پرورشگاه بودم اسمم اونجا ثبت شده. _ خب. شاید توی یه شهر دیگه هستن . + ( ترسید ) شاید یه خانواده که سئول زندگی نمیکنن قبولش کرده باشن . اهه اونطوری که باید کل کشورو بگردممم. " دستشو توی موهاش فرو کرد._ هی اونی ناراحت نباش بلاخره درست میشه. تو همیشه امیدوار بودی یکم دیگه هم صبر کن . برم برامون قهوه درست کنم ؟ + ممنون. ولی ساعت چنده ؟ " موبایلشو برداشت و نگاه کرد. _ ده و نیم. + دیر شده باید برم. _ کاش شب میموندی پیشم. + میدونی که روزای عادی باید برگردم خونه. تازه الهه ی عذابم هم امشب برمیگرده. _ دونگ وو ؟ به این زودی کارش تموم شد ؟ + اصلا نمیدونم بخاطر کار رفته امریکا یا خوش گذرونی. شایدم دید و بازدید از اقوام دور. _ ایشش. میدونم .مثل سگ دور اون فامیلای امریکاییش میپلکه ولی اونا نگاه هم بهش نمیندازن. + بعدم برمیگرده و پز رگ امریکاییشو میده. " هیونا ادای دونگ وو رو در اورد و هر دو خندیدن. همدیگرو بغل کردن. و از هم خداحافظی کردن. هیونا سوار ماشینش شد و به سمت گانگنام رفت. نزدیک یه ربع به یازده به عمارت رسید. ماشینشو پارک کرد و کلیدشو توی درانداخت. در حیاط باز شد و وارد باغ بزرگ خونه شد. برای غریبه ها باغ زیبایی بود ولی برای هیونا معنی زندان رو میداد. در حالی که راه میرفت کمی نفس عمیق کشید . به سمت بزرگترین درخت باغ رفت. کنارش نشست. چند تا بوته رو کنار زد و تو رفتگی بزرگ و گودی رو روی تنه ی درخت دید . با دیدنش دستشو روی قلبش گزاشت. انگار بازم با یاداوری گذشته قلبش درد گرفته بود. جلوی بغضشو گرفت. دوید و از اونجا دور شد و وارد خونه شد. یکی از خدمتکارا سمتش اومد : سلام خانم هیونا دیر کردین. + خانم کجاست ؟ × دکتر اومده بود. براشون یه ماسک تقویتی پوست روی صورتشون گزاشته و تا یه ساعت دیگه نباید تکون بخورن . رو تختشون دراز کشیدن. + باشه . " از خدمتکار دور شد و به سمت اتاق چوی یون هو رفت . زیر لب گفت : نصف شبم ماسک میزاره ؟؟
+ اجازه هست بیام داخل ؟ " کمی بعد چوی یون هو جواب داد : بیا تو. " هیونا وارد بزرگترین اتاق عمارت شد. به مادرخوندش که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد. × این لیوان رو بردار از اینجا ببر. " چوی یون هو با دستش به لیوانی که روی میز کنار تختش بود اشاره کرد. نفهمیده بود هیونا وارد شده. تعظیم کوچیکی کرد : هیونا هستم خانم. الان برگشتم. × اه تویی. نمیدونی نباید وسط استراحتم مزاحم بشی ؟ + گفته بودین هر وقت دارم از خونه میرم یا برمیگردم بیام و بهتون بگم. × باشه حالا که اومدی این لیوانو بردار ببر. " هیونا رفت و لیوان برداشت. داشت میرفت بیرون که × راستی دونگ وو نصف شب میرسه. به خدمتکارا بگو بیدار باشن. فردا شب هم برای برگشتش جشن میگیریم. مزاحم نشو و تو اتاقت بمون. + چشم. " از اتاق خارج شد. کارا رو با خدمتکارا هماهنگ کرد. و رفت توی اتاق کوچیکش .روی تختش دراز کشید و موبایلشو برداشت. با خودش گفت: باید دنبال یه جایی بگردم که فردا برم تست بازیگری بدم. به سوهیون نمیشه متکی بود. سو یونگ راست میگه. اگه اوپام پول نداشت وقتی پیداش کردم باید بتونم بهش کمک کنم. اما فکر نکنم. اون خیلی باهوشه حتما زندگی خوبی داره. اما اگه اون رفته باشه چی ؟؟ نه من هیچ وقت به این فکر نکردم. اون از این دنیا نرفته . اون تنها امید زندگیمه نمیتونه زنده نباشه. " بغضشو خورد. : خواهرت میخواد بازیگر بشه. از بچگی اینو دوست داشتم اوپا. " چند تا ادرس رو توی دفترچه یادداشت نوشت. دستاشو به چشماش کشید و سعی کرد بخوابه. چشماشو بست و خاطره های اخرش در کنار خانوادش به یادش اومد. ( ۱۹ سال قبل ) # هیونا. بخواب دیگه . فردا کلی کار داریم. + اما مامانی من خوابم نمیاد . # ببین هوسوک خوابیده. " هیونای ۵ ساله در حالی که رو تختش دراز کشیده بود به روبه روش که تخت برادرش بود نگاه کرد. + اما هوسوکم بیداره. × اره مامانی منم بیدارم. # خب بگیرید بخوابید. فردا خواب میمونیدا. × مامان اصلا چرا باید بریم سئول. من دلم برای اینجا تنگ میشه. # بخاطر کار بابا مجبوریم بریم. اما اونجا هم خیلی جای قشنگیه. قول میدم کلی باهم خوش بگذرونیم + حالا که اخرین شبه اینجا میمونیم من میخوام تا صبح بیدار بمونم. # هیونا مامان میخواد بخوابه انقدر اذیتم نکن. × نمیشه ما بیدار بمونیم ؟؟ # نه . + پس برام قصه بگو تا بخوابم. × نه خیر مامان باید برای من قصه بگی. + تو دیگه بزرگ شدی من کوچولو ام مامان باید برای من قصه بگه. × چون من بزرگترم باید برای من بگه. + قبول نیست...# عه بسه دیگه انقدر جر و بحث نکنین. برای دوتاتون قصه میگم. + مامان قصه ی ماهیگیر و دخترشو بگو. × نه مامان قصه ی ببر عصبانی رو بگو. + اما من اون قصه رو دوست ندارم. × منم قصه ی لوس تو رو دوست ندارم مثل خودت داستانش لوسه. + من لوس نیستم. مامان ببین هوسوک به من میگه لوس. اون خیلی پسر بدیه. × من خیلیم پسر خوبیم. تو..# بس کنیید." بابا در اتاقو باز کرد و وارد اتاقشون شد. ÷ ماهی قرمزای من چرا نمیخوابن. چرا مامانتونو اذیت میکنید. × بابا هیونا میگه من پسر بدیم. من بزرگترم نباید اینطوری به من بگه. + بابا هوسوک میگه من لوسم من کوچیک ترم مامان باید برای من قصه بگه . ÷ اینکه دعوا کردن نداره. من برای هیونا قصه میگم . مامان هم برای هوسوک. باشه ؟ ×+ باشهه . " مامان سمت تخت هوسوک رفت و براش قصه گفت . بابا هم سمت تخت هیونا رفت... هیونا وسط قصه ی باباش اروم چشماشو بست و در حالی که باباش موهاشو نوازش میکرد خوابش برد. " ( هیونای ۲۴ ساله هم با حسرت نوازش پدرش بخواب رفت.)
ساعت هفت و نیم صبح بود. هیونا صبحونه ای که خدمتکار براش اورده بود رو مثل همیشه توی اتاقش خورده بود و داشت اماده میشد که بره بیرون. از اتاقش بیرون اومد و در حالی که توی کیفشو چک میکرد به سمت در رفت. درو باز کرد که بره بیرون. & اوو. هیونا. خوشتیپ کردی. جایی میری ؟ " هیونا به سمت صدای اشنایی که از پشتش اومد برگشت. و درو بست . دونگ وو رو پشت سرش دید که داشت سیگار میکشید و به سمتش میومد. سرشو برای احترام خم کرد : سلام صبحتون بخیر. & به اوپای خوشگلت خوش امد نمیگی ؟؟ + به خونه خوش اومدین. در ضمن. شما اوپای من نیستید. & به هر حال چه بخوای چه نخوای من ازت بزرگترم . " میدونست هیونا خوشش نمیاد اوپا صداش کنه. هرچند خودش هم خوشش نمیومد .فقط دنبال بهانه ای برای گیر دادن بود. حالا که رو به روی هیونا قرار گرفته بود. دود سیگارشو از دهنش به سمت هیونا بیرون داد. چون میدونست هیونا حساسیت داره و اذیت میشه. هیونا دستشو توی هوا تکون داد و سعی کرد هوا رو پخش کنه. به سرفه افتاد چند قدم به سمت راست رفت و گفت : من فقط یه اوپا دارم که اونم شما نیستی. & ببینم نکنه منظورت اون برادرته ها ؟؟ ( قهقه بلندی کرد ) اسمش چی بود. سوک هون ؟ هوسونگ ؟ اها . هوسوک. بدبخت اون مرده تو هنوز به فکر اونی ؟ + اون نمرده . & از کجا میدونی ؟ اگرم زنده باشه یه گوشه ی دنیا داره زندگیشو میکنه و حتی تو رو یادش نمیاد. + برام مهم نیست شما چی فکر میکنید. & هه. فکر کردی کی هستی دختر بی اصل و نسب ؟؟ وقتی برگشتی اتاقمو برام تمیز کن . + خدمتکارا دیشب اتاقتون رو تمیز کردن. & اما من میخوام تو اینکارو برام بکنی. + من خدمتکار شما نیستم. اینجا کلی خدمتکار داره. میتونید بهشون بگید اتاقتونو تمیز کنن." دونگ وو سیگارشو توی زیرسیگاری روی میزی که کنار در بود و گلدون روش بود خاموش کرد. دوباره به سمت هیونا برگشت و رو به روش ایستاد. & مثل اینکه من نبودم زیادی بهت خوش گذشته. زبون در اوردی. باید بهت یاداوری کنم که من کی هستم ؟ + لازم نیست خودم میدونم. & من وارث بزرگترین شرکت داروسازی کره هستم . من نواده بزرگترین اشراف زاده ی امریکایی هستم. حالا تو کی هستی هوم ؟؟ + من ... & جوابی نداری میبینی ؟؟ تو هیچی نیستی. تو لیاقت اینکه خدمتکار من باشی هم نداری. مادر من توِ ولگردِ یتیم رو توی خونه اش نگه داشت و اجازه داد اینجا بمونی. پس حالا که توی این خونه زندگی میکنی وقتی من دستوری بهت میدم باید انجام بدی. ( با داد ) فهمیدی ؟ " هیونا که سرش پایین بود. با داد دونگ وو چشماشو بست. دونگ وو سرشو بالا اورد و سیلی بهش زد. هیونا تعادلشو حفظ کرد و روی زمین نیفتاد. دونگ وو نیشخندی زد و با صدای اروم گفت : فهمیدی ؟ + بله . " دونگ وو خنده ی بلند و پیروز مندانه ای کرد و از اونجا دور شد. هیونا زیپ کیفشو بست. دستی به صورتش کشید. لبخند تلخی زد و گفت : دیگه عادت کردم. "
از در بیرون رفت. از باغ گذر کرد و به سمت ماشینش رفت. سوار شد . از توی اینه ماشین خودشو نگاه کرد : خوبه. خیلی جاش معلوم نیست. " موبایلشو در اورد و به سویونگ زنگ زد : _ الو . سلام هیونا. + سلام سویونگ. سو هیون چی شد ؟ _ گفتش یه بازیگر دیگه انتخاب کردن. + اا باشه. اشکال نداره. خودم میرم دنبالش. _ چیکار میخواهی بکنی ؟ + یه جایی پیدا کردم. میخوام برم تست بدم . _ باشه. فایتینگ . + فایتینگ. " قطع کرد. ماشینشو روشن کرد و راه افتاد. به سمت ادرسی که پیدا کرده بود رفت و تست بازیگری داد.
***
+ اقاعه خیلی ازم خوشش اومد و گفت مطمئن باشم برای سریالشون قبولم میکنن . اما خب گفت باید با رییسش صحبت کنه. _ پس کارتو خوب انجام دادی. + خب معلومه سویونگ . من همیشه کارمو خوب انجام میدم. _ نه. همیشه نه. + عهه. _ خب راست میگم. + ایش. _ میگم میشه وقتی این بستنیا تموم شد بریمو بازم بگیریم ؟؟ + نه خیر. چقدر میخوای بخوری. تازه شام خوردی. _ اصلا به تو چه یه دونه دیگه واسه خودم میگیرم. + پس چرا از من میپرسی ؟ _ مثلا میخواستم یکی دیگه هم برات بخرم.+ همین یه دونه بسمه. _ باشه . بعد از اینکه تست دادی چیکار کردی ؟ + رفتم اداره پلیس. دنبال چیزای تکراری گذشته. _ چیزی پیدا نکردی ؟ + نه . اما فردا میرم اداره ثبت اسناد. _ ثبت اسناد برای چی ؟ + میخوام بگردم ببینم سندی به اسم جانگ هوسوک ثبت شده ؟ شاید از اونجا بشه ردشو گرفت. _ خب تو از خیلی وقت پیش همه چی رو امتحان کردی. هم پرورشگاه هم اداره پلیس هم خانواده هایی که بچه به فرزندی گرفتن. هم شناسنامه هایی که اسماشون توی خانواده ای ثبت شده یا اسمشون عوض شده. هم اشناهایی که تو سئول داشتید. هم مکان هایی که توش رفت و امد داشتید. هم جاهایی که میتونه رفته باشه. همه چی رو امتحان کردی اینم یه راهه. اما چون همشون به ۱۹ سال پیش ختم میشه کار سخته. + اما این دفعه یکم بیشتر امیدوارم . چون اگه سندی ثبت کرده باشه توی همین چند سال اخیره. _ اره. ما میتونیم. + تو این سه سالی که با هم دوستیم . خیلی بهم کمک کردی. مرسی که همیشه کمکم میکردی. _ یاا تو هم خیلی به من کمک کردی. دوستا بخاطر همین روزای سختن دیگه. " در حالی که داشتن توی پارک قدم میزدن و بستنی میخوردن لبخندی بهم دیگه زدن. _ وای هیونا اونجا رو نگاه کن . امشب ماه کامله. + واو . چقدر خوشگله. _ بیا تو دلمون زیر نور ماه کامل ارزو کنیم.+ باشه ." هیونا تو دلش به برادرش گفت : اوپا. امیدوارم تو هم الان درحال نگاه کردن به ماه باشی. میبینی چقدر زیباست ؟ مامان و بابا دارن مارو از اون بالا میبینن. مامان بابا. ازتون یه معجزه میخوام. کمکم کنید زودتر برادرمو پیدا کنم. اوپا زیر نور ماه کامل ازت میخوام زود تر پیدا بشی و برگردی پیشم . اوپا قول میدم دیگه اذیتت نمیکنمو باهات بحث نمیکنم. دوست دارم دوباره... " + اه سویونگ چرا گوشیت باید الان زنگ بخوره.
_ اخ میدونم تو فکر بودی. ببخشید. " گوشیش رو جواب داد : _ هااا؟؟ چیی ؟؟ نه نه من خونه ام. زود بیاین. منتظرم. باشه خداحافظ.... + کی بود ؟ _ اه مامان و بابام امروز بهم زنگ زدن گفتن شب میرسن سئول یادم نبود. الان دارن میرن سمت خونه ام. خونه هم حسابی داغونه. + اه. وای خدا تو چرا یادت نبود؟؟ _ ببخشید هیونا باید زودتر برم . بعدا بهت زنگ میزنم . بای بای. + باشه برو. بای . " سو یونگ دوید و از هیونا دور شد. هیونا با خنده به رفتن سویونگ نگاه کرد. بستنیشو تموم کرد و به سمت خونه رفت. وقتی رسید از ماشین پیاده شد و از باغ گذشت و وارد عمارت شد. از سر و صداهای سالن پذیرایی معلوم بود مهمونای بزرگی رو برای برگشتن دونگ وو دعوت کرده بودن . بی سر و صدا وارد اتاقش شد و روی تختش دراز کشید. از خستگی خوابش برد ...
( صدای اروم و ترسیده ی بچه گانه ای توی مغزش پیچید. :) + هو..هوسوک م..من.. من میترسم. × ن..نترس من اینجام." هردو در حالی که ترسیده بودن همدیگرو بغل کرده بودن توی اون کوچه ی بن بست تاریک نشسته بودن . + حا .حالا با .باید چیکار کنیم ؟ × ما. ما همدیگرو داریم. ق. قول میدم هیچ اتفاقی نمیفته. + اما. ما .. مامان و بابا ... اونا... × بهش ف..فکر نکن. از این به بعد او.. اوپات ازت مواظبت میکنه. قول میدم هیچ وقت تنهات نمیزارم و ه..همیشه کنارت میمونم. از .. از این به بعد. هروقت ترسیدی به جای ما..مامان من بغلت میکنم . + قول می ..میدی ؟؟ " انگشت کوچیک شون رو به هم گره زدن و قول دادن ." ))) هیونا از خواب پرید. به موبایلش نگاه کرد. ساعت سه نصف شب بود. بلند شد و به سمت اشپزخونه رفت. حالش خوب نبود. صورتشو با اب شست و یک لیوان اب کرد. روی صندلی نشست و کل اب رو سر کشید. به لیوان خالی نگاه کرد. زیر لب گفت : تو قول داده بودی ... قولتو شکستی... حالا که ترسیدم. نیستی که ارومم کنی. " قطره اشکی روی گونش چکید. لیوان رو سرجاش گزاشت و به اتاقش برگشت. سعی کرد بخوابه ولی نشد ...
صبح از تختش بلند شد . کمی صبحونه خورد و از خونه بیرون رفت. سوار ماشینش شد و به سمت ثبت اسناد رفت.
چهار ساعت بعد. هیونا توی ماشینش نشسته بود و داشت شیر موز میخورد. موبایلش زنگ خورد. + الو سویونگ . چیکار داری ؟ _ سلام. چیکار میکنی ؟ + هیچی نشستم تو ماشین دارم شیر موز میخورم. _ نرفتی ثبت اسناد ؟ + چرا بابا دوساعته دارم باهاشون سر و کله میزنم . گفتن اسما یه چیز شخصیه و بهم چیزی نگفتن . دیگه اسم ادم که شخصی نیست من که ازشون اطلاعات نخواستم . _ اا حالا اشکال نداره. میگم میتونی بیای خونه ی من ؟ + ساعت دوازده ظهر مگه شرکت نیستی ؟ _ امروزو بخاطر مامان و بابام مرخصی گرفتم . + خب مامان و بابات که اونجان. _ نه . دیروز مرخصی گرفتم. شب که رسیدن خونه خوابیدن بعد صبح گیر دادن که برن خونه ی عمو. اخرم رفتن خونه ی عموم. امشب هم همونجا میمونن. + حالا چرا صدات اینطوریه ؟ _ چطوری ؟ + نمیدونم عجیبه. _ نه هیچی... هیچی نیست. + حالا برای چی بیام خونت ؟ _ امم. میگم . تو گروه بی تی اس رو میشناسی ؟؟
پایان پارت اول داستان دوم بنده .پیدا و ناپیدا . خب امیدوارم خوشتون اومده باشه. سعی کردم طولانی بنویسم تا از همین پارت اول از داستان خوشتون بیاد. پارت دوم رو یکم دیر تر میزارم . چون میخوام ببینم اگه خوشتون اومد داستان رو ادامه بدم . هر سوالی که از ماجرا دارید در طول داستان جوابش رو میفهمید. نظرتون رو توی کامنت ها بهم بگید. ممنون اجی ها🤗🤗💜💜🥰🥰🤩🤩
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
73 لایک
عاااااااااااالیییییییمن قصت روتمومکردم خیلی وقته کهخوندمش ۳یاچهاربارم دوباره خوندم الان اومدم بازم بخونم😊
عالی اجیییی
عالیییییییی بود اجی💜❤❤❤
من یکی از طرفدار های بزرگ کاوبس رویا هستم
حدود 4 ماه پیش خوندمش
اومدن این داستانم بخونم
عالیییییییییییییییییییییی بود خیلی خوب مثل همیشه💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖😘💖😘💖😙💖😙💖😘💖😘💖😘💖
میگما اجی، نمیشه کابوس و رویا رو فصل 2 شم بنویسی 😐؟ خدایی سرش هم گریه کردم و هم خندیدم هم عاشق شدم 😐😹♥️خب راستی داستانت عالی بودددددد🍦♥️🍦♥️🍦♥️🍦
ااا اجی بعد از این یکی اگه تونستم مینویسم 😁💜 و خوشحالم خوشت اومده😍💜
اجیا من الان میخواستم پارت ۳ رو بزارم تو بررسی. اگه الان میزاشتم سه روز بعد از پارت ۲ منتشر میشد اما الان تستچی امکان ساخت تست جدیدو تل ۱۳ اردیبهشت غیر فعال کرده . ببخشید دیگه به من نگید دیر گزاشتی من معذورم 🥺💜💔
😭😭حلالت نمیکنم تستچی😭امروز چندمه
چرا انقدر بازدیدا و کامنتا کم شده برای من اوایل زیاد بود ولی الان که داستان باحال تر شده هیچکی کامنت نمیزاره
اره اجی قبلا کابوس و رویا رو حدود ۱۰۰ یا ۲۰۰ نفر میخوندن ولی الان کلا ۱۸ نفر داستانمو خوندن. واقعا نمیدونم چرا🥺😐💔
سلام اجی مثل همیشه عالی بود داستانت محرکست من تازه اولین داستانمه که مینویسم میشه کمکم کنی یکم مشاوره بده
سلام اجی. خوشحالم خوشت اومده🤗💜 اجی داستانت عالیه و تو نویسنده خوبی هستی نیاز به مشاوره من نداری🤗💜 اما بازم اگه تو مبحث خاصی مشکل داری ازم بپرس🌺🌸
سلامممم آجولییی خوبی؟پرنیام خیلییی عالییههههه ادامه بدهههههه اصلا غیر قابل توصیفهههه نمیتدنم بگمش ولی بدون خیلییی قشنگههههه🙂💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
سلام اجی جونم. مرسی خوشحالم خوشت اومده حتما ادامه میدم🤗🤗💜💜🥰🥰