
مرسی که میخونید.
صدای در به گونهای در سکوت سنگین اتاق نعره میکشد و نجوای آسمان گریان را میبلعد. برنمیگردد تا آدمیزادی که برایش نگرانی به خرج داده را ببیند. نمیخواهد بداند، اهمیتی ندارد. زمزمهای سر میگیرد که نامش را صدا میزند:«کانر..» صدایش را میشنود، نام خودش را که در زبان او میچرخد. کریس. مردی که بی مقدمه دست هایش را گرفت تا از جهنم بیرون بکشدش. به خیال خود اینکار را کرده بود. اما جهنمی که از آن حرف میزد، برزخیست که در وجودش دمیده. تکه ای جدا نشدنی. یک مضحکهی لعنت شده که به استخوان هایش چنگ میزند. کریس در اتاق قدم بر میدارد. بالای سر کانر میایستد و به ردی که اسید روی دست پسر گذاشته خیره میشود. نجوا میکند:« کانر..تو چیکار کردی..»
کنارش مینشیند اما پسر حتی نگاهش هم نمیکند. نگاهش به زمین دوخته شده، روحش در برزخی لعنت شده گمشده و جسمش تاوان جنایت روحش را پس میدهد. به گونهای که نفسش را میلرزاند. کریس با تردید دستش را سمت کتف او میگیرد. مردد است اما انگشتانش را روی بدنی که در لایه هایی از لباس اسیر شده قرار میدهد. آیا این هم یک نمایش بود؟ تنها یک بازی که جهانش برایش در نظر گرفته تا دگرگونش کند؟ یا نه، شاید حقیقت بود. میخواست سنگینی و گرمای دست کریس را روی کتفش حس کند. نوازشی پدرانه که تجربه کردنش محال بود. لب هایش برای رها کردن حس درونی اش باز میکند و با صدایی خسته و گرفته زمزمه میکند:«کریس..»
مرد با نگرانی و ترحم جوابش را میدهد:«چیشده؟» _«من نمیخواستم اینجوری شه..» _«میدونم پسرم، میدونم.» جواب کریس باعث انقباض عضلاتش میشود. لرزش خفیف بدنش از نگاه مرد دور نمیماند. کانر با صدایی کمی بلند تر و خسته تر از قبل نجوا میکند:«چرا منو نکشتی؟ چرا منو اونجا ول نکردی؟ تو..» قطرات مزاحم گوشه چشمانش مانع حرف زدنش میشود. اما آن قطرات هیچوقت سرازیر نمیشوند. آن برزخ را هیچوقت رهایی نمیدهد، نه با قطراتی بی رحم. کریس با لحنی آرام پاسخ میدهد:«باوری که روی دوشت گذاشتم خیلی سنگین بود نه؟ متاسفم. از دور نگاهت کردم. از دور خیلی سخت بود که صدای خودم رو بهت برسونم.»
چشمان کانر گرد میشوند. صدای تپش قلبش با نجوای مرد تنیده میشود. _«اما کانر تو پسر منی.» کلمات گرمی بودند. گوش هایش را نوازش میدادند و دوزخ درونش را در آغوش میگرفتند. لبخند کمرنگی میزند بابت جملاتی که تا به حال درکشان نکرده بود. چشمانش را میبندد. میخواهد پناه ببرد به تاریکی، به دروغ، به درد. قرص خواب کم کم تاثیرش را میگذارد. موقتی، اما تسکین دهنده. نگاه خیرهی کریس را تنها میگذارد و جملاتش را در وجودش میگیرد"تو پسر منی." دروغ محض، اما قشنگ بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی پارت بعد رو میذاری؟
اگه بتونم امشب مینویسمش
و اگه تا امشب برسم بزارمش بستگی داره کی منتشر شه
عالیه ، امیدوارم زود منتشر شه
استعداد درخشانه
*استعدادت
مرسی:))
چیزی شده؟از چیزی ناراحتی؟
چطور مگه؟
یدفه پروفایلت عوض شد
واسه تنوع عوضش کردم. چیزی نشده
خب خوبه
💕✨
فوق العاده مثل همیشه
مرسی:)
ولی کریس🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐
خودم هم خیلی دوسش دارم🥲✨
توی تصوراتم، یه مرد قد بلند خوشتیپه با چشای خمار و شونه های پهن..
خوشتیپ که هست، متاسفانه فقط یکم پیره..