10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 122 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام امیدوارم که بخونید و لذت ببرید 🌸🌸🌸🌸🌸
بیشتر افراد داخل سالن بودن و یه 🎼🎶🎵 آهنگ ملایم هم نوازنده ها داشتن میزدن تا بقیه هم بیان ، ایزابل لباس های زرشکی ، مشکی مجلسی بلند پوشیده بود و یه نقاب متناسب باهاش هم زده بود و یه گوشه ایستاده بود و داشت با چند نفر خوش و بش میکرد یه نگاه بهش کردم و چند بار سرم رو بالا پایین کردم که یعنی حواسمون باید جمع باشه بعد هم به اما نزدیک شدم که لباس های رسمی سفید ، صورتی ، طلایی با یه نقاب همرنگ لباساش پوشیده بود ، اما منو دید و گفت : حالت بهتره ؟ آروم گفتم : آره ، جاناتان کجاست ؟ همون موقع یه ندیمه یه سینی پر از 🍷 شرا. های قرمز و سفید آورد . من یه لیوان شرا. سفید برداشتم و توی دستم گرفتمش ، اما هم یکی برداشت و بعد ندیمه دور شد . اما در حالی که داشت به بقیه ی نماینده ها خوشامد میگفت ، خیلی نامحسوس گفت : جاناتان قراره با پدر و مادر به عنوان آخرین نفرات وارد سالن بشن . لبخند زدم و با بقیه خوش و بش کردم و بعد گفتم : که اینطور راستی اما ، چیز عجیبی احساس نکردی ؟ با لحن سردی گفت : چرا یه چیز خیلی عجیب احساس کردم . من که نگرانیم زیاد شده بود گفتم : چی ؟
با اخم نگاهم کرد و گفت : من مطمئنم یه چیز عجیبی بین تو و ایزابل هست ، حالا میگی نه ؟ نگاه کن . وقتی حرفش تموم شد تو دلم گفتم : الان برای من مسئله ی مرگ و زندگی افراد داخل این سالن مهمه بعد خواهرم می خواهد همین امشب منو با ایزابل نامزد کنه و بفرسته خونه ی بخت . در حالی که داشتم عصبانیتم رو کنترل میکردم گفتم 😡😑 : اما ، خواهر عزیزم ، فدات بشم ، عزیز دلم ، قربونت بشم فعلا دست از سر کچل این موضوع بردار ، بعدا صحبت میکنیم ، خوبه ؟ یکم اخم هاش رو باز کرد و گفت : حالا ببینم چی میشه . یه نفس راحت کشیدم چون فعلا از دست اما راحت شدم . یکم دیگه با مهمونا صحبت کردم که بعد ندیمه ها ورود پدر و مادرم و جاناتان رو اعلام کردن ، همه مشتاقانه به طرف در ورودی سالن چرخیدن و بعد از چند دقیقه ، اول پدر و مادرم ، بعد هم جاناتان وارد سالن چلچراغ های آسمانی شدن . همه به افتخارشون دست زدن . من هم در حالی که داشتم لبخند میزدم ، براشون دست زدم ، اول پدرم سخنرانی کردن و بعد هم جاناتان . بعد از اینکه جاناتان سخنرانی اش تموم شد ، اما رفت جلو و یه کارد برداشت و باهاش چند بار زد به لیوانش تا توجه همه جلب بشه بعد گفت : معذرت میخوام ولی احساس کردم یه چیزی این وسط کمه . بعد لیوانش رو برد بالا و گفت : به سلامتی ولیعهد کارتیا ، شاهزاده جاناتان . من و بقیه هم لیوان هامون رو بردیم بالا و گفتیم : به سلامتی شاهزاده جاناتان . بعد هم همه یکم از مشرو. داخل لیوانشون رو خوردن .
از اون موقع به بعد ، مراسم یکم از جدیت و خشک بودنش کمتر شد ، من هم حواسم رو جمع کردم تا به طور نامحسوس همه ی مهمونا رو زیر نظر بگیرم . با اینکه زیر نقاب ها میتونستم بیشتر افراد رو بشناسم اما کسایی هم بودن که اصلا انگار تا حالا ندیدمشون . بعد نوازنده ها یه آهنگ رقص ملایم نواختن و بیشتر افراد شروع کردن به رقص تانگو ، جاناتان به شاهدخت آلیس پیشنهاد داد که شاهدخت پذیرفتن و شاهزاده جردن هم به اما پیشنهاد داد که ، اما هم قبول کرد . بقیه هم مثل من یا فقط یه تماشاچی ساده بودن یا خودشون داشتن میرقصیدن . به کسی پیشنهاد ندادم چون باعث میشه حواسم از هدف اصلی ام پرت بشه . بعد از رقص مراسم تموم میشه . واقعا متعجبم که چرا هنوز خبری نشده 😨 ، شاید هم واقعا اتفاقی نیفته . یه دور همه جا رو از نظر گذروندم که مطمئن بشم واقعا خبری نشده که همون موقع ............ .
ایزابل بهم نزدیک شد و آروم بغل گوشم گفت : ییا بالکن طبقه ی بالا کار مهمی دارم باهات . ( خدایی الان داشتین فکر میکردین کسی حمله کرد یا نه ؟؟؟ ، تو نظرات بگید چه حدسی زده بودید . ) بعد هم خیلی آروم ازم دور شد و به سمت راه پله هایی که آخر سالن بودن رفت ، من هم برای اینکه خیلی ضایع نباشه ، چند دقیقه با چند نفر صحبت کردم و بعد هم خیلی سریع از پله ها رفتم بالا وقتی وارد بالکن طبقه ی بالا شدم دیدم برف هنوز داره میباره و ایزابل به نرده ها تکیه داده و داره آسمون رو نگاه میکنه . رفتم نزدیکتر و گفتم : چی شده ؟ سریع بگو که بریم حواسمون به پایین باشه . در حالی که صدای موسیقی و خنده های بقیه رو میشنیدم از پایین ، ایزابل به طرفم برگشت و گفت : اول بگو حالت خوبه یا نه بعد میرم سراغ حرف اصلی ام . بهش نزدیکتر شدم و گفتم : آره در ضمن لازم نیست نگرانم باشی حالا بگو برا چی منو کشوندی این بالا . ایزابل یه قیاقه ی جدی به خودش گرفت و گفت : نمی دونم درست احساس کردم یا نه اما فکر کنم که اون پسره که لباسای سیاه با طرح های طلایی پوشیده یه جورایی مشکوکه ، چون هی یا داره از پنچره به بیرون نگاه میکنه یا حواسش به ساعتشه ، انگار منتظر یه چیزیه ، بعد یه جور خاصی هم با شاهزاده جاناتان صحبت کرد ، در ضمن مارگارت پایین حواسش هست . به نرده ها تکیه دادم و گفتم : بهتره بریم پایین حواسمون بهش باشه مرسی که گفتی اصلا متوجهش نشده بودم . ایزابل سرش رو به علامت موافقت تکون داد و گفت : خواهش میکنم . بعد هم داشتیم میرفتیم سمت پله ها که یه دفعه ............... .
یه دفعه یه شمشیر رو زیر گردنم حس کردم سرم رو برگردوندم و به ایزابل نگاه کردم که دیدم زیر گردن اون هم یه شمشیره ، دو نفری که شمشیراشون زیر گردنمون بود اومدن جلومون ، دو تا مرد تقریبا سی ، چهل ساله بودن که لباس های مجلسی سرمه ای تیره ، سفید پوسیده بودن و دو تا نقاب به همون رنگ های لباسشونم به چهرشون زده بودن ، چند بار توی سالن دیده بودمشون اما خیلی معمولی به نظر میرسیدن . اونی که موهاش سیاه بود و شمشیرش زیر گردن من بود به اون یکی که موهاش قهوه ای بود و شمشیرش زیر گردن ایزابل بود گفت : دختره رو ول کن ، فرمانده گفته حتی تنهایی دو قدم هم نمیتونه راه بره ، چه برسه بخواد برامون دردسر درست کنه . یه نگاه به ایزابل کردم که همون موقع چند بار پشت سر هم پلک زد ، منظورش رو فهمیدم . تا اون مو قهوه ای شمشیرش رو از زیر گردن ایزابل برداشت ، ایزابل چند بار سرفه کرد و بعد یه دفعه با مشت زد تو صورت طرف ، اون مو مشکیه هول شد و شمشیرش رو از زیر گردنم برد کنار و به طرف ایزابل گرفتش ، همون موقع من از پشتش یه لگد محکم به پشت کمرش زدم و افتاد روی زمین بعد هم با آرنجم زدم توی سرش که بیهوش شد . ایزابل هم اون یکی رو بیهوش کرده بود در حالی که عصبانی بود پوزخند زد و گفت : اون فرمانده لعنتیتون رو پیدا کنم میدونم چه بلایی سرش بیارم . بعد هم دستش رو آورد بالا و به آستین لباسش که پاره شده بود نگاه کرد و گفت : آخه کی با لباس مجلسی مبارزه میکنه که من دومی اش باشم ؟!؟ . یکم سردرد داشتم اما خندیدم بعد یکم به صداهای دور و اطرافم گوش دادم و به طرف ایزابل برگشتم و گفتم : صدای موسیقی نمیاد که یعنی افراد پایین رو گروگان گرفتن ، بهتره آروم بریم پایین . ایزابل هم سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت : شمشرای این دوتا رو بهتره برداریم . شمشیراشون رو برداشتیم و خیلی آروم به سمت راه پله رفتیم .
وقتی که به نزدیکی های سالن رسیدیم ، بدون اینکه پایین تر بریم از بالای پله ها همه جا رو زیر نظر گرفتیم که توی شوک بزرگی فرو رفتیم ، همه بیهوش شده بودن و رو زمین افتاده بودن ، سه نفر هم که مثل اون دو نفر قبلی لباس پوشیده بودن و مسلح بودن بالای سر همه راه میرفتن ، یه نفر هم بود که با مشخصاتی که ایزابل داده بود همخونی داشت و انگار رئیسشون بود ، نقابش رو برداشت و شمشیرش رو از غلافش کشید بیرون و برگشت به طرف یکی از اون زیر دست هاش همون موقع صورتش رو تونستم ببینم . باورم نمیشد اون اینجا چیکار میکرد ؟ ایزابل که دید متعجبم خیلی آروم گفت : هر چقدر من گشتم مارگارت رو پیدا نکردم اما بقیه ی ندیمه ها بیهوش شدن ، فگر کنم مارگارت رفته کمک بیاره ، به نظرت چرا ما هنوز بیهوش نشدیم ؟ در ضمن چرا اینجوری عین جن دیده ها به اون لباس مشکی ، طلاییه نگاه میکنی ؟ در حالی که هنوز توی شوک بودم گفتم : فکر کنم داخل مشرو. ها یه چیزی بوده که اینجوری شدن چون من لب به هیچی نزدم و اینکه اون رئیسشونه که اسمش نیکولاسه . ایزابل هم با تعجب نگاهم کرد و گفت : من هم به چیزی لب نزدم ، حالا هدفشونه چیه به نظرت ؟ آروم در حالی که نقابه رو از روی صورتم برمیداشتم گفتم : نمیدونم واقعا ، اگه میخواستن کسی رو بکشن که تا الان کشته بودن اما اگه بخوان این جمعیت رو گروگان بگیرن ، نمیتونن خیلی دووم بیارن ، به نظرم یه جای کار میلنگه . همون موقع ........ .
جاناتان یه دفعه از جاش بلند شد و به نیکولاس نزدیک شد ، بعد هم نقابش رو برداشت . به طرف ایرابل برگشتم و گفتم : یعنی جاناتان هم مثل ما بیهوش نشده بود و الان داره میره که باهاش برای در امون نگاه داشتن جون بقیه مذاکره کنه ؟ ایزابل گفت : در هر صورت خطرناکه به نظرت چرا الان پاشده ؟ من هم که متعجب بودم گفتم : حتما یه نقشه ای داره ، بهتره بریم کمکش کنیم ، اون دو نفر با تو ، نیکولاس و اون یکی با من .ایزابل گفت : باشه . بعد نقابش رو در آورد و شمشیرش رو آماده ی حمله کرد ، من هم شمشیرم رو آماده کردم و با دست از سه به یک شماردم و وقتی که یک رو نشون دادم ، همزمان از پله ها رفتیم پایین من اول رفتم سراغ اون یکی زیر دسته و با شمشیرم یه ضربه ی مستقیم به قلبش زدم بعد همون موقع نیکولاس من رو دید و با شمشیرش به طرفم اومد شمشیرم رو از بدن اون مزدوره کشیدم بیرون و درحالی که به خون آغشته بود به طرف نیکولاس رفتم ، نیکولاس داشت با ضرباتش بهم حمله می کرد و من هم ضرباتش رو جاخالی می دادم و بعد توی یه موقعیت مناسب خلع سلاحش کردم . شمشیرم رو گذاشتم زیر گردنش و بدون اینکه نگاهم رو از نیکولاس بردارم گفتم : جاناتان حالت خوبه ؟
جاناتان شمشیر روی زمین نیکولاس رو برداشت و گفت : آره ، حالم خیلی خوبه . بعدش با شمشیرش به طرف من اومد و خواست بهم حمله کنه که ایزابل جلوش قرار گرفت و شمشیر جاناتان و ایزابل به هم قفل شدن ، در حالی که شمشیرم زیر گردن نیکولاس بود با لحنی عصبانی گفتم : داشتی به من یعنی برادر خودت حمله میکردی ؟؟؟؟؟ ، جاناتان حواست هست ؟ الان دشمن ما اینه . بعد به نیکولاس اشاره کردم . جاناتان خندید و گفت : کدوم برادر احمق ؟ من و تو اصلا برادر نیستیم ، من هیچوقت به قاتل خواهرم نمیگم برادر . در حالی که حتی یه کلمه از حرف های جاناتان رو هم نمیفهمیدم با عصبانیت سرش داد زدم : چرا داری چرت و پرت میگی ؟ در حالی که ایزابل داشت جلوی جاناتان رو میگرفت ، جاناتان دوباره خندید و گفت : بزار حقیقت رو بهت بگم شاهزاده الکساندر . بعد شمشیرش رو آورد پایین ، ایرابل هم شمشیرش رو آورد پایین اما آماده حمله بود . جاناتان به من نگاه کرد و با لحنی عصبانی و تحقیر آمیز گفت : روزی روزگاری پادشاه و ملکه ی کارتیا نمیتونستن بچه دار بشن ، ملکه هم که از طرف مقامات تحت فشار بود ، با پادشاه تصمیم گرفتن که بچه یکی از افراد مورد اعتمادشون رو که فوت کرده به فرزند خوندگی قبول کنن و به مادر اون بچه مقدار پولی دادن و بچه رو گرفتن ، که اون بچه من بودم ؛ ولی دقیقا چهار سال بعد ملکه باردار میشه و یه فرزند دختر به اسم اما یعنی خواهر جنابعالی به دنیا میاد ، توی همین اوضاع مادر واقعی من که یه بچه ی دیگه هم به دنیا میاره اما نمیتونه ازش نگهداری کنه پس ملکه و پادشاه رو تهدید میکنه که اگه از خواهرم نگهداری نکنن ، رازشون رو برای همه فاش میکنه ، پادشاه و ملکه قبول کردن اما بعد دو سال حضور یه نفر این وسط همه چیز رو خراب کرد یعنی فرزند دوم ملکه و پادشاه ، وارث حقیقی تاج و تخت کارتیا ، شاهزاده الکساندر که تویی .
بعد جاناتان مکث کرد و یه پوزخند زد و گفت : حالا بزار یه سری حقایق جالب بهت بگم ، پدر من نمرده و زنده است و در واقعی یکی از بنیان گذاران رستگاران جهنمیه و خودم هم جزئشونم ، خواهرم کیتی به دست تو کشته شد ، اگه اون روز لعنتی بهش اصرار نمیکردی که بازی کنید ، شاید الان زنده بود ، چجوری میتونی تو آینه به خودت نگاه کنی ؟ تو یه قاتلی یه فرد نفرین شده که مسبب مرگ همه ی اطرافیانش میشه ، به دست هات نگاه کن خون کسایی که کشتی روشون خشک شده ، قاتل ، تو ........ . ایزابل پرید وسط حرفش و گفت : خفه شو ، من نمیدونم که این حرفایی که الان زدی راسته یا نه ؟ اما الک هیچوقت کسایی که براش مهم هستن رو نمیکشه ، اگه یکم بشناسیش هم متوجه این موضوع میشی . جاناتان با ترحم به ایزابل نگاه کرد و گفت : شاهزاده ی قاتل و شاهدخت دروغگو ، در و تخت خیلی خوب با هم دیگه جور شدید . عصبانی شدم و در حالی که حالم هر لحظه بدتر میشد گفتم : شاید ما واقعا با هم دیگه برادر نباشیم اما خاطراتی که از همدیگه داریم دلیل برادر بودنمونه . جاناتان نگاه سردی بهم کرد و گفت : یه قاتل که برادرمه ؟؟ توی همه ی لحظاتی که در کنار تو و اما بودم از هر دوتاتون متنفر بودم ، حالا هم به خاطر تو این شاهدخت دروغگو میمیره یه جسد به جسد هایی که زیرپاته اضافه میشه ، باید خوشحال باشی . همون موقع زدم زیر خنده و گفتم : جاناتان ، حالا که فکر میکنم میبینم که راست میگی ، آره من یه قاتلم ، یه آدم تشنه به خون که میخواد خون بیشتری ریخته بشه اما الان داری وقت تلف میکنی که یه نفر بیاد ، نه ؟ وگرنه چه دلیلی داره که اینا رو به من بگی .
بعد به ایزابل نگاه کردم و گفتم : حواست به نیکولاس باشه من و جاناتان یه کار نیمه تموم داریم . بعد ایزابل اومد عقب و شمشیرش رو گذاشت زیر گردن نیکولاس . من هم به طرف جاناتان رفتم و گفتم : به نظرت اگه کیتی زنده بود از این کارات استقبال میکرد ؟ جاناتان شمشیرش رو به حالت حمله کردن به طرفم گرفت و گفت : اگه زنده بود ازش میپرسیدیم در ضمن نیاز به اظهار نظر قاتلش ندارم . بعد هم بهم حمله کرد من هم بهش حمله کردم و مبارزه ی بینمون شروع شد ، به زور داشتم جلوی ضرباتش مقاومت میکردم که یه دفعه ......... . این داستان ادامه دارد 👈👈👈👈👈👈
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
دلم میخواد مغز تو بشکافم بدونم این ایده ها از کجا میاد😐
نویسندگیت حرف نداره👍
والا از بیکاری زیاد میاد اما الان به اندازه ی چندین و چند نسل آینده ام کار رو سرم ریخته 😂😎✌😓
مرسی ، نظر لطفته 🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بلخره اومدی هوورا✌😄😂
🙃🌸🌸🌸🌸
عالییی بوددد😍😍😍
سلام 🙋
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
یه سوال عکسا رو خودت درست میکنی؟🤔 اگه اره چطوری خیلی عالین😄👏👏
سلام نه خیلی خیلی کار سختیه 😖😖
اما همشون رو از پینترست پیدا میکنم و بعضی مواقع هم خودم مثلا یسری چیزاشون رو مثل رنگ چشماشون رو تغییر میدم .
اره واقعا سخته ولی همونم که تغییر میدی خیلی عالیه اصلا تفاوتش معلوم نمیشه با خود تصویر👏👏
مرسی 🙏🌸 نظر لطفته 🌸🌸🌸
ششششششششتتتتتتتت😐
جاناتان خاعنه😐
پدر جاناتان بنیان گذار رستگاران جهنمیه😐
به معنی واقعی پشمام ریخت😐
عجب داستانی شد واقعا حظ کردم
وای نه پارت بعد پارت اخره😢
چه زود تموم شد😭
وای خدا چرت و پرتام نه کشیدن دیگه چیزی نمیاد تو ذهنم/:
وای چالش ای بابا تو هم یهو یادت تفتاد جالش بزاری/:
خب چالش(اصن من از ایزابل خیلی خوشم میاد خیلی دختر با جنمیه😃😂
برو دعا کنین روش کراش نزنم چون من رو هر کی کراش میزنم میمیره/:
کلا از اول شانس نداشتم):
خب من چشم انتظار پارت بعد هستم تا پارت بعد فعلا🙌☺
آره دیگه خائنش کردم 😊😊
یکی از بنیانگذاران یسری افراد دیگه هم این وسط بنیان گذار هستن که بعدا معلوم میشه 😊
حالا صبر کن قراره همینطوری هیجان انگیز تر بشه 😊
نمیدونم چرا انقدر این ایموجیه 😊 رو استفاده میکنم .
بعد پارت آخر فکر کنم همتون بخواین بکشینم 😣
تازه این عنصر جذاب که چالش نام داره رو یافت کردم 😊
تضمین میکنم قرار نیست بمیره نه شاید حالا کشتمش به این موضوع فکر نکردم هنوز 😊
گذاشتم خداکنه زود بیاد ( فعلا )
پ.ن : حس عجیب غریب بودن دارم خیلی نوشتم 😒
یه چیزی یادم رفت 😡
این همه تایپ کردم یادم رفت بگم
مرسی که خوندی و نظر دادی و تو چالش شرکت کردی 🙏🌸🙏😅
نه نکشیش حا بچمو من دوسش دارم😢
حالا احساس منو درک میکنی که انقد مینویسم🔫😐
این همه نوشتی تهشم یادت رفت جرررر😂
بخدا دیگه حواس نمونده برام 🤦🏻♂️🤦🏻♂️
به همین سوی چراغ فک نمیکردم جاناتان آدم بده باشه😂 😂
النا خوب بود ولی من با ایزابل بیشتر کیف میکنم😂😂😂😂
به همون سوی چراغ از اول قرار بود آدم بده باشه 😂😆
دیگه سلیقه اته بنده تاثیری ندارم 😂
مرسی که خوندی و نظر دادی و تو چالش شرکت کردی 🙏🌸🙏🌸
خیلی عالیی بود🤩🤩
من اصلا انتظار این یکی رو نداشتم🤯🤯 حتی فکرشم نمی کردم جاناتان بد جنس باشه🤯🤯🤯🤯
ج چ: هر دو💙💙💙
سلام ممنونم که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
😆😈😆😈 بدجنس شده دیگه 😅
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🌸🙏
عررررر🤧😐😂
بخدا ی بلایی سر الک بیار یه خوده گریه کنیم😂🚶♀️
عالیییییییییییییی مث همیشه💐💐💐
گناه داره این بنده خدا 😢😢😢
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
چالش:نمیدونم شاید جفتش انتخاب سخته
عالی بود. اخی پارت آخر نزدیکه چه شانسی .از هر کسی انتظار داشتم بجز جاناتان البته وقتی الک رو تنهایی فقط با دو نگهبان و اولیور فرستاد پیش به سوی اون قصر برای گرفتن نیکولاس و آدماش یه جورایی حدسشو زده بودم باهاش سر لج داره و میخواد از شرش خلاص شه
وگرنه کدوم برادر عاقلی که از قضا خواهر یا برادرشو دوست داره اونو میفرسته جایی که میدونه ممکنه آسیب یبینه یا حتی دیگه جنازشم گیرش نیاد
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
واقعا انتخاب سخته 😊
ایول خیلی خوب حدس زدی 👌👏
والا کدوم برادر این کارا رو میکنه 😏
عجب اصلا فکر نمیکردم جاناتان خیانت کنه بهشون تو ذهن من مارگارت جاسوس بود🤣 به نظرم خوب بود که جاناتان الک و شکست بده در لحظه ای که میخواد کارشو تموم بکنه الیور بیاد😈 یا مثلا اما اگه بیهوش نشده باشه حرفاشونو بشنوه و بیاد یه سری حرف تاثیر گذار به جاناتان بگه در لحظه آخر جاناتان نظرش عوض بشه و به نیکولاس حمله کنه خیلی رفتم تو حس داستان🤣 خلاصه مثل همیشه عالی بعدی لطفا
ممنونم که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
مارگارت به اون مظلومی 😢 ( البته مارگارت همون قدر مظلومه که من هستم 😂😈 )
چه نظرات جالبی اما تقریبا نصفش درسته 👌
پارت آخر رو گذاشتم خداکنه زودتر بیاد 😊
عالییییییییی من از موقعی که اونطوری جاناتان الکو فرستاد ماموریت همش حس میکردم یه ریگی به کفششه.😅 واقعا که شده پسر شاه باید از خداشم باشه این چه کارایی میکنه😠😡
جواب چالش: ایزابل
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸🙏
ایول خیلی خوب حدس زده بودی 👌👏
بعدا دلیل کاراش توی فصل دو مشخص میشه 😊
مرسی که تو چالش شرکت کردی 🙏🌸