
لباسامو که عوض کردم همراه یه کتاب از اتاق خارج شدم و رفتم سمت سالن،روی کاناپه نشستم و کتابو باز کردم و همین که خواستم شروع به خوندنش کنم یکی دستشو گذاشت رو شونم، برگشتم به عقب که تیلور رو دیدم که داره میخنده.تیلور:ترسیدی؟الیانا:نه بابا چرا بترسم؟ فقط شکه شدم یهو دستتو گذاشتی رو شونم همین!تیلور:باشه باور کردم حالا نمیخوای تعریف کنی؟متعجب نگاهش کردم و گفتم:چیو تعریف کنم؟تیلور:امروز چطور بود خوش گذشت بهت تونستی چیزی بفهمی راجب کوییدیچ؟الیانا:آها،اره ریگولوس خیلی خوب بهم پرواز با نیمبوس رو یاد داد.بار اول که سوار نیمبوس شدم خیلی خوب بود میدونی حس قشنگی داشت همراه هیجان و خوشحالی!تیلور:نظرت راجب بلک چیه؟ها؟چی بلک؟الیانا:راستش نمیدونم اون پسر خیلی خوبیه و اینکه باهوشه چرا میپرسی؟تیلور:همینطوری مهم نیست!یکم دیگه حرف زدیم و بعد هردو به سمت اتاق هامون رفتیم. وارد اتاقم شدم و کتابو گذاشتم روی میز و رفتم رو تخت دراز کشیدم و چشمامو گذاشتم روهم.
چشمامو باز کردم و از روی تخت بلند شدم ،در اتاقمو باز کردم و از خوابگاه اومدم بیرون هیچکس نبود انگار همه غیب شده بودن قدم های آروم برمیداشتم بعد از چند دقیقه رسیدم به حیاط هاگوارتز هوا مه آلود بود عجیب بود این موقع صبح کسی این بیرون نیست صدای کسی رو شنیدم که داشت اسممو صدا میزد به دنبال صدا رفتم اما مه جلوی چشمامو گرفته بود نگاه پشت سرم کردم شکه شدم من فقط چند قدم از هاگوارتز دور شدم اما الان هاگوارتزو نمیتونستم ببینم،به سختی تونستم اطرافمو ببینم که پر از درختای بلند بود به اون صدا هر لحظه نزدیک تر میشدم یهو صدا قطع شد مه از جلوی چشمام محو شد، نگاه روبه رو کردم اما هیچی جز درخت نمیدیدم! الیانا ، تنها صدایی که از پشت سرم شنیدم همین که برگشتم شخصیو دیدم که ردای سیاهی که داشت باعث می شد حتی چهرش دیده نشه زبونم بند اومده بود که یهو با سرعت زیاد به طرفم حمله کرد همین که بهم رسید از خواب بیدار شدم
پس همه اینا خواب بود؟دستی به صورتم کشیدم غرق عرق بود تند تند نفس میکشیدم بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم از جام بلند شدم و وقتی خودم رو آماده کردم نگاه ساعت رو میزی انداختم ساعت7صبح بوداز اتاق رفتم بیرون و وارد سرسرا شدم، رفتم گوشه ای نشستم و شروع کردم به خوردن صبحانه ام. بعداز چند دقیقه بلند شدم و رفتم سمت زمین کوییدیچ اما ریگولوس رو ندیدم تصمیم گرفتم تا خودم به تنهایی تمرین کنم. سوار نیمبوسم شدم و از اونجا خارج شدم.سرعتم رو بیشتر کردم و از بالا به جنگل چشم دوختم و دیدم که چقدر بزرگ بود یه جیغ از سر هیجان و خوشحالی کشیدم بعد از نیم ساعت تصمیم گرفتم برگردم.از دور ریگولوس رو دیدم که داره تماشام میکنه براش دست تکون دادم اما بهم جواب نداد پامو که رو زمین گذاشتم رفتم نزدیکش و بلند گفتم سلام!سرشو تکون داد و گفت:الیانا چرا بدون اینکه به من بگی اینجارو ترک کردی؟! الیانا:متاسفم،وقتی دیدم تو نیستی تصمیم گرفتم تا تنهایی یکم پرواز کنم همین!.ریگولوس:نباید تنهایی از هاگوارتز خارج بشی تو توی خطری الیانا!بعد نگاهی به اطراف کرد و وقتی دید بقیه حواسشون به ما نیست
ادامه داد: یه زندانی به اسم بارتی کراوچ از آزکابان فرار کرده اون دنبال تو میگرده الیانا!اون یه مرگخواره و از طرف اسمشونبره تو باید مراقب باشی!الیانا:چی چرا باید یه زندانی دنبال من باشه؟من نمیفهمم راجب چی حرف میزنی ریگولوس بعد حرفم صدای یه دخترو از پشت سرم شنیدم که گفت:پروفسور دامبلدور همین الان می خواد تورو ببینه رابی!با تعجب به ریگولوس نگاه کردم و بعد از چند ثانیه دنبال اون دختر رفتم سمت اتاق پروفسوربعد اینکه رسیدم اون دختر سریع رفت و من تنها موندم چند تقه به در زدم که در باز شد سریع رفتم داخل که پروفسور گفت:دوشیزه رابی تودرخطربزرگی هستی نبایدبه تنهایی از هاگوارتز خارج بشی از امروز هرجایی که خواستی بری بلک همراهت میاد سریع گفتم:اما چرا من تو خطرم اون زندانی چرا دنبال منه مگه من چه کاری کردم؟دامبلدور با کمی مکث گفت:تو دارای قدرتی هستی که میتونه به اسمشونبر یا همون ولدمورت کمک کنه الیانا،و بارتی دنبال توعه تا تورو تقدیم اون کنه!از حرف پروفسور تعجب کردم با بهت گفتم:چه قدرتی پروفسور؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عالییییییییی💖🤘✨💥
فداتشم مرسی زیبا
محشررررررررررررررررررررررررر 💚💚💚💚💚💚
مثل خودت
😘
بالاخره اومدددددددددددد 😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆
فداتشم اره
یسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس....😆😆😆😆😆😆
عالی،،👍🏻💕
مچکرم زیبا🤍