
قسمت ۲۴؟ این داستان: بازم مدرسه...
(داخل ماشین) صبا: چرا نزاشتن ثبت نامم کنی؟ تونی: چون دانش آموز بدون سرپرست و خانواده قبول نمیکردن. صبا:😀 تونی: به هر حال مهم نیست، چون تو خیلی خوب ثابت کردی که لیاقتت بیشتره. حالا هم میفرستمت اونجا . صبا: اوووو تونی چه خبره چرا انقد تند میری؟ کجا میری؟ تونییی! تونی: ثبت احوال. پاشو بریم، رسیدیم. صبا: اما نیازی به... تونی: منم نمیخوام اما حالا که راضی شدم باید از ماشین پیاده شی. منشی اونجا: ببخشید آقا ولی بدون وقت قبلی نمیتونید وارد اونجا بشید! تونی: نیازه حرف بزنم؟ منشی: اوه آقای استارک ، عذرخواهی میکنم. صبا: میدونی جدا بدم میاد همه ازت عذرخواهی میکنن.😒 تونی وارد اتاق اون یارو میشه که شناسنامه هارو درست میکنه. رئیس اونجا: سلام آقای استارک. برایچه کاری به اینجا اومدید؟ صبا: تونی میگم نمیخوای با پپر به اشتراک بزاری حداقل؟ تونی: چند لحظه ساکت شو . تونی: قراره ایشون رو به فرزندی قبول کنم. بفرمایید شناسنامه. رئیس اونجا: خب به شناسنامه اون خانم هم نیاز داریم. تونی: یه لحظه. از تو جیب پشتیش درمیاره و میزاره رو میز. صبا: ولی قرار نبود شناسنامه من دست تو باشه. تونی: آره، وقتی خواب بودی رفتم برداشتم.
رئیس اونجا: ببینید شما یا میتونید فامیلیتون رو عوض کنید یا مخلوطی از این و اون باشن. صبا: فامیلی خودمباشه. رئیس اونجا: باشه پس میشه اسم وسط، متوجه ای؟ صبا: بله. رئیس اونجا: میدونی اگر من بودم اسمم عوض میکردم. تونی: نه، معنی اسمش قشنگه. هیچربطی به شما نداره فقط کاری که گفت رو انجام بده. رئیس اونجا: چند لحظه بنشینید تا من شناسنامه هارو آماده کنم. چون ایشون اطباع آمریکا نیستند، باید یه شناسنامه دیگه بزنیم. تونی: باشه. صبا: تونی، من نمیخواستم این کار کنی .تونی: هعی! ببین فقط یه قولی بده به کسی نمیگی ، نمیخوام کسی بفهمه، حتی پپر. صبا: قبوله تونی: اوه راستی مگه نگفتی ۱۴ سالته؟ پس چرا تک مدرسه گفتی ۱۵؟ صبا: عامم چون دیگه ۱۴ سالم نیست. تونی: تولدت کی بود؟صبا: ۱۱ فبریه. تونی: هی! چر! نگفتی پس؟ یک ماهه گذشته! واستا بینم رمز اون تلفن... تاریخ تولدت بود، نه؟ صبا: اون تلفونیو میگی که گفتم بسوزونش؟ آره. تونی: ولی نباید تولدتو از دست میدادیم. صبا: اشکال نداره. خیلی وقته که دیگه تولد ندارم. رئیس اونجا: شناسنامه هاتون آمادست. تونی: باش. (ما دوباره رفتیم به مدرسه. تونی شناسنامه هامون رو نشون داد . اون هام ام قبول کردن و قرار شد من از پایه ۱۱ ام به خاطر تصمیم خودم اونجا درس بخونم.)
راه برگشت: تونی: خب خوشحالی میری مدرسه؟ صبا: نمیدونم،فقط خیلی خوشحالم مثل مدرسه های خودمون تو ایران یونیفورم خاصی ندارن. میتونم با همین شلوار جین و تی شرت برم. تونی:😂 میدونی همه یا خیلی ناراحت میشن یا خیلی خوشحال ولی تو مشکل داری . صبا: هو درست صحبت خیر سرت الان سرپرستمی.😒😂تونی: میدونی خوبی این همه زحمت چیه؟ صبا: آره اینکه کمتر تورو میبینم.🫡تونی: آفرین. صبا: تازه میدونی مشکل مدرسه چیه؟ تونی: نه، چرا واستا لابد چون چایی نمیدن.😂صبا: آفریننن! تونی: خب با خودت ببر مواد مخدرتو. صبا:، معلومه که میبرم. تونی: فقط مسخرت کردن نیای پیش من گریا کنیا. صبا: به نظرت اونا میتونن منو مسخره کنن؟ تونی: واستا فک کنم... نچ. انقد وحشتناکی کسی طرفت نمیاد. صبا: خیلی نامردی.😂 تونی: واستا بینم. تو فردا باید بری مدرسه. صبا: خو؟ منظور؟ تونی: احیانا لوازم تحریر، مداد ، پاکن ،دفتر... نمیخوای؟ صبا: اه راس میگیا! تونی: الان باید دوباره سر و ته کنم بریم لوازم تحریر بخریم جدا؟ صبا: میخواستی با سرپرستی نگیری دیگه.. الان باید زحمتشم بکشی. تونی: هعی! اشکال نداره یه فروشگاه خوب بلدم.
( فروشگاهه.) تونی: خب بیا دنبالم. برو هرچی میخوای بردار. صبا: الان باید چی بردارم؟ آها یه کوله میخوام. اها این که آبیه، روش ستاره داره قشنگه. خبببب بعددد آها یه جامدادی.. اینم آبی. یه مداد با یه خودکار. یه دفتر آبی. فک کنم بسباشه دیگه. تونی: یعنی جدا نمیتونم یه جا تنهات بزارم؟ اینا چیه؟ من دوباره نمیام خرید ! از هرکدوم رفته یدونه برداشته. خب این جعبه مداد و مداد رنگیو بگی.... این دوتا جامدادیو بگی. اینم یه جعبه پاک کن. کل این خودکار ها هم برداشتم. برو سمت میز . اینارو بزار روش. تونی: خب آقا چقدر شد؟آقا:۱۰۰۰ دلار. صبا: تونی خیلی... زیاده.. تونی: ببند! بیا بریم. این دوتا کیسه رو منمیارم اون یکیم تو بردار بیا........ خب بزارشون تو صندوق عقب. تونی: معلومه خیلی آبی دوست داری. صبا: اوهوم. تونی: بهمبرخورد. صبا: هاع چرا؟.... آها😂 (خونه) صبا: جدا حوصبه ندارم فردا صبح زود از خواب پاشم. تونی: مجبورم نکن دوباره آب بریزم روت. صبا: تو خودت زور میاد بهت ساعت ۶ صب از خواب پاشی. به منمیگی؟ به خودت زحمت نده. تونی: باش، به هپیگفتمبیاد دنبالت. صبا: مگه نگفتن اتوبوس مدرسه میاد؟ تونی: آره ، ولی منگفتم نیاد. خوشم نمیاد اتوبوس بیاد جلو در خونم.
صبا: ایش چه چس بازیا. من میرم بخوابم وگرنه صب یکی با پارچ آب میاد بالاسرم شبی عزرائیل. تونی: هوی این مشما هاتم ببر. توقع نداری که تا اتاقت بیارم وسایلاتو؟ صبا: نه من توقعی از تو ندارم. بنده تمام مشما هارو جمع کردم و از پله ها رفتم بالا. از اون همه وسایلی که خریده بود، از هر کدوم یکیشو برداشتم و گذاشتم تو کیفم. که فردا برم مدرسه. من هیچ وقت استرس نداشتم اما نمیدونم چرا همش فکر میکردم اگه برم اونجا قراره مسخرم کنن؟ اصلا میدونی چیه، نباید مهم باشه برام که قراره اونا چی بگن. من از راهنمایی به بعد مدرسه نرفتم. فک کنم زیاد نباید فرقی داشته باشه دیگه نه؟ اونا گفتن میتونی بعد از امتحان کردن کلاسای درس رشتتو انتخاب کنی و یک هفته وقت داری. خب خوبه. چند روزی همینجوری تو مدرسه قراره بچرخم. از مدیره خوشم نمیاد، خیلی انسان نچسبیه، تازه نژاد پرستم هست. اه اه (این جانب میره زیر پتو) نگا کن حالا زل زدم به سقف دارم اورثینک میکنم. اونم درباره چی؟ مدرسه! یکی نجاتم بده. (صبح) رینگ رینگ! رینگ رینگ! رینگ رینگ! صبا: اه پدسگ خاموش شو! خاک تو سرمم! مدرسههه!
وای الان هپیمیرسه. بدو بدو صورتم و شستم و موهامو شونه کردم و دم اسبی بستم. انقد صبح سرد بود که هودی تنم کردم با شلوار جین بگ. کیفم و برداشتم و از پله ها اوندم پایین جلوی در. هپی اونجا وایساده بود. هپی: آومممم🥱 عه اومدی؟ خوبه به موقع است. صبحت بخیر. صبا: صبح توام بخیر. هپی : میدونی واقعا برام عذابه که قراره هر روز تو رو ببرم مدرسه. صبا:منم همینطور. هپی: خوبه تفاهم داریم. بفرمایید، رسیدید. صبا: خدافظ! هپی: موفق باشی! صبا: بیشور، از قصد گفت. خب از در مدرسه که رد شدیم. چرا اون گوشه حیاط دادن پچ پچمیکنن و منو نگا میکنن؟ بزارید بیام تو بعد ... مدیره واستاده رو پله ها. باید برمسمتش؟ میرم. مدیر: سلام صبا! صبا: سلام. مدیر: خوش اومدی به مدرسه ی ما. برای اینکه ببینی کدومرشته مناسبته، امروز میتونی از کامپیوتر شروع کنی. برو به کلاس ۱۰۴. من رفتم. تا وارد کلاس شدم همه برگشتن و به من خیره شدن. من دنبال یه صندلی خالی میگشتم. اون ته کلاس یدونه بود. رفتم و وسایالمو گذاشتم و نشستم. چند دقیقه بعد یه دختری اومد و گفت: هی! هر کی که هستی! اینجا جای دوس پسره منه پاشو!
من بدون هیچ حرفی از جام پاشدم که برم...) ولی یه پسره اومد جلوم و گفت: هعی خانم، ایرادی نداره بنشینید من میتونم برم اون ور. اون دختره: هی جاسپین! چرا ؟ من میخوام کنار تو بشینم. (فکر صبا): پس اسمشجاسپینه؟ یه پسر با موهای خرمایی و چشای آبی؟ جاسپین: اشکال نداره ساندرا امروز و من کنار دیوار میشینم. صبا: ممنون ! جاسپین: خواهش. همون موقع یه خانمی وارد کلاس میشه. همه از جاشون پا میشن. اوه فک کنم معلمه! منم از جام پاشدم و بعد نشستم. معلم بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد ادامه ی درس و دادن. مدت کلاس ۱ ساعت بود. و من حوصلم داشن سر میرفت. چیزایی که میگفت خیلی مبتدی و راحت بودن. از نیم ساعت کلا به بعد گوشیمو دراوردم و داشتم بازیمیکردم. معلم: فکر کنم بعضیا علاقه ای به درس ندارن؟! (من توجه ام جلب شد و نگاش کردم.) معلم: خب؟ خانم دانش آموز جدید هستی؟ انگار اینارو بلدی که سرت پایینه؟صبا: آره. معلم: میتونی بیای انیجا توضیح بدی پس؟ صبا: نیاز با اونجا اومدن نداره. با گوشیم تخته هوشمند و هک کردم و همونجا نشستم و توضیح دادم. بعد از جام بلند شدم. صبا: خب خب خب فکر کنم کامپیوتر رشته ی موردعلاقه ی من نیست... خانمه..؟
(به نوشته ی روی لباسش نگاه کردم که نوشته بود Elizabeth ) آها خانم الیزابت. فعلا! از کلاس خارج شدم. (فکر جاسپین): عجب دختر باهوش و با جربزه ایه! ساندرا: به چی فکر میکنی جاسپین!؟ جاسپین: هیچی هیچی. صبا: من رفتم پیش مدیر و گفتم: فک نکنم کامپیوتر رشته من باشه. مدیر: باشه، الان میتونی بری کلاس هنر. کلاس ۱۵ طبقه ی پایین. صبا: باشه. من رفتم اونجا و در زدم. معلمش یه آقاعه بود. بهم گفت میتونی بیای بشینی. نشستمروی یکی از صندلی ها . داشت توضیح میداد با سیاه قلم چجوری سایه میزنن. و من دوباره حوصلم داشت سر میرفت. تصمیم گرفتم دفترمو دربیارم و خودم طراحی کنم. دوتا چشم کشیدم و شروع کردم به سایه زدن . داشتم یکی از چشم هارو گریون میکشیدم. معلم: هی، تو خیلی خوب طراحی میکنی! برگشتم و نگاش کردم و گفتم: میدونم. و فکر کنم هنر مناسبم نیست. معلم: اما تو که... صبا: میتونم برم؟ معلم: اره. از کلاس خارج شدم و دوباده پیش مدیر رفتم. مدیر: میدونی، همه حداقل بیشتر میمونن تو کلاسا. یا زیاد طول میکشه که انتخواب کنن رشتشونو. اما تو میای بیرون چرا؟
صبا: من؟ چون بلدم! مدیر: آه این کلاس آخریه که میتونی بری امروز. برو کلاس ۱۰۲ طبقه ی آخر. صبا: واقعا خسته شدم این باید آخریش باشه که میرم. در زدم... تق تق! در و باز کردم و یه آقای قد بلند کمی پیر بهم گفت بیا تو. توی کلاس خیلی کم دانش آموز بود! یعنی به ۱۰ نفر همنمیرسیدن. پرسیدم: ببخشید شما چی تدریس میکنید؟ معلم: من فیزیک و کوانتوم فیزیک. بهت نگفتن؟ صبا: نه. اونیکم زیر لبی خندید و شروع کرد. من سر اون کلاس حتی یک صدم ثانیه هم خوابمنگرفت. فقط دهن باز به نوشته های رو تخته ی اون نگاه میکردم. کلاس تموم شد و همه وسایلشونو جمع کردن و از کلاس خارج شدن. میخواستم منم برم که معلمه صدام کرد. برگشتم سمتش . اون گفت: هی، قبل از اینکه مدیر بهت بگه من معلمسخت گیریم و به خاطر همین دانش آموزام کمن. خواستم خودمبهت بگم من اینجا فقط اونایی که متفاوت هستن و نگه میدارم خانم. صبا: قبوله، منم الان فهمیدم که عاشق فیزیکم. آقای... معلم: مورگان هستم. ویکتور مورگان. صبا: عجیبه تو کارت نداری رو لباست. معلم: آره چون من نمیخوام مثل معلمای دیگه باشم. صبا: باشه اقای مورگان، من از این به بعد کلاسای شما رو شرکت میکنم.
معلم: خوبه خانم استارک... صبا: تو از کجا؟.. منو استارک صدا نکن. معلم: بین معلما پخش شده که تو بچه ی استارکی. و خودنم میدونی که بین بچه ها هم پخش میشه. صبا: به هر حال، فقط منو صبا صدا کن. ویکتور: باشه صبا، الان میتونی بری. ( از کلاس بیرون رفتم و به مدیر گفتم: من از این به بعد کلاس آقای مورگان شرکت میکنم. ) مدیر: باشه. پس از الان رشته ی ریاضی فیزیک قرارت میدم. باید کلاسای ریاضی هم شرکت کنی. فقط برای هر شاخه ی فیزیک یک معلممیاد. اینم برنامه ی درسیت.صبا: ممنون. مدیر: الان میتونی بری خونه. من رفتم تو حیاط مدرسه. هپی هنوز نرسیده بود. منتظر بودم که جاسپین اومد جلوم. جاسپین: هی! بالاخره چی انتخاب کردی؟ صبا: عاممم ریاضی فیزیک. جاسپین: اوه رشته ی سختیه. راستی اسمت چیه؟ صبا: صبا هستم. جاسپین: اممم اسم قشنگیه. خواستم بگم صبا اگر دوست داشتی میتونی بیای تو گروه ما . خوشبگذرونیم. صبا: باشه، بهش فک میکنم. هپی: صبااااا! بیا! صبا: خدافظ! رفتم و سوار ماشین شدم. هپی: اون کی بود؟ صبا: یکی از دانش آموزای اینجا. هپی: دوست پیدا کردی روز اول؟ حتی فکرشم نمیکردم. صبا: دوستم نی!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
حتما تو هم خیلی به امتیاز نیاز داری🌷
پس مشکلی نیست میتونی توی نظرسنجی آخر من شرکت کنی🌱
یه قرعه کشی ده هزار امتیازی!هرشانس فقط ۲۰۰ امتیازه.پس بدو و شانس خودت رو امتحان کن تا ظرفیت پر نشده
پین؟
تونی تو کاور >>>>>>>>>>>>>>>
اگر آن ترک شیرازی 🫶
به دست آرد دل ما را 🫀
به خال هندویش بخشم
سمرقند و بخارا را🫂🥲
خسته نباشید:)
بسیارعالی بود🥹
داستانت عالیه (:
مطمئنم میتونی یکی از
بهترین نویسنده ها بشی !🌷
همینجوری به کارت ادامه بده و
از خودت بهترین نویسنده رو بساز .🔮
با آرزوی موفقیت:لونا 🌷
به کتابچه ی لونا نیز سر بزنید 🎍
اسم کتاب های کتابخانه ی لونا : دخترک گمشده 🌹