
روزی روزگاری کودکی بود که همیشه دوست داشت نقاشی کند. هر بار که مداد رنگی به دست میگرفت، جهان کوچک خودش را روی کاغذ میآورد؛ گاهی یک آسمان پرستاره، گاهی یک ربات آهنی. اما پدر و مادرش، هر بار که میدیدند مشغول نقاشی است، میگفتند: «این کارها وقت تلف کردنه! درس بخون! نقاشی هیچ فایدهای نداره! ریاضی مهمه!» او کمکم آموخت که مداد رنگیهایش را پنهانی زیر بالش نگه دارد. هر بار که کسی وارد اتاق میشد، سریع دفترش را میبست. چیزی که زمانی برایش «لذت» بود، حالا تبدیل شده بود به «جرم».
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عالی "
خسته نباشی "
بk میدم ..
یه سر به پستم بزنید
پین ؟
کاش مامانم اینو میدید
صادق باشم منم میخوام خونوادم اینو ببینن😔
عالیی بود زیبارو لذت بردممم 🎀🛐✨😭
ممنون میشم یه سر به پستام بزنی و حمایت کنیی ^^^
بینظیر بود