سلام به همگی توضیحی نیست. امیدوارم لذت ببرید
دوییدم سمت تخت هرماینی و از خواب بیدارش کردم انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم حرفی بزنم . هرماینی گفت :(( ویولت چی شده نصف شب بیدارم کردی ساعت ۳ ی صبحه!)) بهش گفتم :(( پ.....پن......پنجره......پنجره !)) هرماینی ترسید
به سمت پنجره رفت و تا ولدمورت رو دید گفت :(( وای!! یدیقه هول نکنیم . یه نفس عمیق بکشید. ( نفس عمیق میکشن) خب . ما باید سریع بریم پروفسور دامبلدور رو پیدا کنیم بدو!))تا حد مرگ سریع دوییدیم و به اتاق پروفسور رسیدیم . انقدر ترسیده بودیم که در هم نزدیم.درو باز کردیم و گفتیم :((پروفسور ولدمورت اینجاست )) دامبلدور از جاش پرید:((چی! مطمئنید؟؟))
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالی بود
چرا نذاشتی پس
تو امتحانات زیاد سر نمیزنم بعدش فعال میشم
نوشته بودی پروفسور ولدرموت 😂
آره اون روز خیلی حالم خوب نبود ولدمورتو پرفسور فرض کردم🤣🤣🤣
عالی بود
خیلی قشنگ بود
میشه من نقشم توی داستان پررنگ تر باشه؟
حتما
مرسیییییییی💖
بک میدم:)
دنبال شدی