
بریم برای داستان . حرفی نیست
دو روز بعد.....) از خواب بیدار شدم......ساعت و چک کردم ...... ساعت ۶ صبح بود. خب، حداقل نیم ساعت وقت دارم تا صبحانه. نشستم رو تخت . داشتم فکر میکردم بلاتریکس چه گیاهانی رو باهم مخلوط کرده که همچین معجونی بدست اومده........وایسا...اصلا مگه قرار نبود پروفسور دامبلدور به ما خبر بده؟؟؟؟!!!!....... درگیر این فکر ها بودم که دیدم یکی داره در میزنه . در و باز کردم . دراکو بود! رو کردم بهش و گفتم: سلام خوبی!؟ اینوقت صبح اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟)) دراکو رو کرد بهم و در جواب گفت: سلام خوبی؟؟ ببخشید اینوقت صبح اومدم ...... خواستم قبل از اینکه اِما.. یعنی دخترعموم... بیاد اینجا بگم که.... من دیگه کسی و نمیشناسم . اگر میشه هوای اِما رو داشته باش چون اولین بارشه. چندروز پیش هم بهت گفتم پیش عموم درس میخونده..)) در جواب حرفهای دراکو گفتم: حتما . حواسم بهش هست . هم سن ماعه دیگه؟؟؟ شاید بتونم یکاری کنم بعضی موقع ها بتونه بیاد پیش ما.)) دراکو با خنده بهم گفت:آره همسن ماعه .مرسی واقعا ... چون میونه اش زیاد با من خوب نیست .. بازم ببخشید که اومدم اینجا این وقت صبح .)) گفتم: نبابا خواهش میکنم . پس بعدا میبینمت..)) با لبخند جواب داد: میبینمت)) و رفت.......

ساعت ۶ و نیم شد. مثل همیشه همگی ردا هامون رو پوشیدیم و برای صبحانه خوردن به سمت سالن اصلی رفتیم.همون جای همیشگی نشستیم . صبحانه ی امروز پنکیک بود . که خب.... من خیلیی دوست نداشتم. اما به هرحال خوردم. پروفسور دامبلدور زنگوله ای رو تکون داد و جلو اومد و گفت: لطفا توجه کنید .امسال استثناً وسط سال، یک سال سومی به سال سومی های دیگه امون میپیونده. از قبل هم گروهبندی شده. معرفی میکنم......اِما مالفوی.گروه اسلیترین... کل اعضای گروه اسلیترین شروع کردن تشویق کردن. و همون لحظه ... دختری با موهای قهوه ای(که پایین موهاش به رنگ بنفش میخورد)از در وارد شد . تو دلم گفتم: پس این اِما عه ! )) به دراکو هاگن(برعکس)کردم . و با اشاره بهش گفتم: حواسم بهش هست . )) دراکو خندید و روشو کرد اونطرف. بعد از این شوک برای بچه ها از طرف پروفسور دامبلدور، صبحانه تموم شد و همگی به سمت کلاسهامون حرکت کردیم .
کلاس اول امون کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بود . کلاسی که من و جینی خیلی دوست داشتیم . وقتیم رفتیم تو کلاس،هرماینی نبود! پس رفتیم ونشستیم پیش آیلین .ناگهان در کلاس باز شد و پروفسور اسنیپ وارد شد و با جدی ترین حالت ممکن گفت: سلام به همگی. پروفسور لوپین یه کاری براشون پیش اومده بود و نتونستن بیان . من امروز تدریس میکنم.)) و چوبش رو به سمت کتاب رون گرفت و صفحه ای راجع به گ..ر...گ..ی..ن..ه ها باز کرد . ناگهان هرماینی گفت: اما ما اینجا نیستیم . چند درس عقب تریم .)) پروفسور اسنیپ رو کرد به هرماینی و گفت: من میگم چی درس بدیم . خب... درس گر..گی..نه ها. کسی راجع به گر..گی..نه ها میدونه؟)) وایسا.... هرماینی کی اومد؟! هرماینی دستش رو آورد بالا تا به سوال پروفسور اسنیپ جواب بده . هرماینی گفت: گرگینه ها آدمهایی هستن که وقتی ماه کامل میشه تبدیل به گرگینه میشن . وقتی تبدیل به گرگینه میشن دیگه نمیشناسن حتی دوستشون کیه))پروفسور اسنیپ گفت: ممنون. اما من نگفتم که شما بگی دوشیزه گرنجر!)) هرماینی چیزی نگفت . رو کردم بهش و گفتم: کی اومدی؟)) هرماینی گفت: منظورت چیه؟؟ من از همون اول بودم)) من و جینی خیلیی تعجب کردیم . خلاصه تو صحبتهایی که تو کلاس شد تصمیم گرفتیم بعد از کلاس بریم کلبه ی هاگرید. و خب.....اونروز چیزی از کلاس نفهمیدم
بعد از کلاس ،هرماینی،رون،هری و من راهی کلبه ی هاگرید شدیم . وقتی رسیدیم،اونجا نبود. یخورده که گشتیم دنبالش ،دیدیم وایساده تو دریاچه ی نزدیک خونه اش . نزدیکش رفتیم .بنظر ناراحت میومد. داشت سنگ پرتاب میکرد. ازش پرسیدم: سلام هاگرید! چرا اونجا وایسادی؟؟؟)) هاگرید روش رو کرد طرف ما: سلام . میخواستم یخورده آروم شم. آخه یخورده ناراحتم.)) هری با تعجب پرسید: مگه چی شده؟؟؟)) هاگرید گفت: بعد از قضیه ی کج منقار و دراکو، دراکو رفت تا درمانش کنن . دستش یخورده ز...خ...م شده بود . و الان هم باندپیچی کردنش . بعد از اون ، پدر دراکو رفت و درخواست م....ج.....ا.....ز....ا...ت برای کج منقار رو داد. و قبول کردن . و خب......کج منقار هم....میخوان م....ج....ا.....ز...ا....ت کنن!))( ناظر.....) همه با تعجب به هاگرید نگاه کردیم . هاگرید زد زیر گریه . هرماینی با تعجب گفت: جدی فقط بخاطر یه ز...خ..م؟)) با تعجب به آسمون نگاه کردم: فکر نمیکردم پدر دراکو اینکارو کنه . !!!!)) هری بهم گفت: هیچ چیزی هیچ وقت بعید نیست..)) پلک زدم و ناخواسته یه اشک از چشمم افتاد .... هیچوقت فکر همچین کاری از پدر دراکو رو نمیکردم . یا ...... حتی فکر نمیکردم که بعد از این کار بابای دراکو ، دراکو جلوی باباش رو نگیره.......

هرماینی خیلییی عصبانی بود . از هاگرید خداحافظی کردیم که هرماینی دویید . ما تعجب کردیم ولی دنبالش رفتیم . وقتی دنبال هرماینی میرفتیم، آیلین و دیدیم . سریع اومد پیشمون و پرسید: چی شده!؟)) هری گفت: کج منقار و بابای دراکو میخواد م...ج....ا...ز...ا..ت کنه !)) آیلین با تعجب گفت: چی؟! خب.... همینطوری میخواین دست روی دست بزارین؟؟؟)) هرماینی گفت : نه فقط وایسا و ببین ....)) و باز هم به راهش ادامه داد. آیلین هم دنبالمون اومد. هرماینی به یه گوشه ای رسید . دیدیم که دراکو وایساده و داره با کرب و گویل میخنده. احساس کردم سر کج منقار عه! هرماینی جلو رفت . دراکو همچنان داشت میخندید که هرماینی و من و بقیه رو دید. هرماینی جلو رفت و چوب دستیش رو به سمت دراکو گرفت! دراکو ترسید! رون هرماینی رو آروم کرد. هرماینی عقب اومد. اما بعد ناگهان هرمانی م....ش....ت....ش. رو ز...د رو صورت دراکو! من و آیلین همزمان گفتیم: هرماینی!!!!!!!!)) و بعد هرماینی عقب اومد و رفت . بچه ها هم دنبالش.هری یه لحظه وایساد. یه لحظه فقط.انگار میخواست چیزی بگه..... ولی نگفت.فقط مسیرش رو ادامه داد منم هیچی نگفتم . ولی اون یه ثانیه .. تو ذهنم موند...... وقتی داشتیم میرفتیم، رفتم جلوی دراکو و با نا....را...حتی گفتم: آخه چرا!؟)) و بدون اینکه منتظر جوابی بمونم از اونجا رفتم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی 😁
مرسیییی🤗
واییییییی خیلیییییییییی خوب بود😍❤
عالیییییییی بود🌷💗
مرسیییییییییییی🥰❤️
😍