عشق زیر باران

وای امروز خیلی کارم طول کشید ساعتم خیلی دیره باید زودتر برم خونه وگرنه بابا و داداش منرو میکشن چه بارونی هم میاد خیس آب شدم وای خدای من اون همون پسری که دیشب مزاحمم شد دیشب برادرم منرو دیدو نجات داد امشب که خونه ی مادر زنش هستش خوب حالا چیکار کنم بهتره سرم رو بندازم پایین و برم تا منرو نبینه

همینطوری داشتم به راهم ادامه میدادم که صدایی شنیدم. پسره:وایسا ببینمت. ا.ت:من که خیلی ترسیده بودم خودم رو به اون راه زدم و به راهم ادامه دادم که احساس کردم یکی پشتمه دوباره هیچی نگفتم و به راهم ادامه دادم تا اینکه دستش رو گذاشت رو شونم و منرو به طرف خودش برگردوند خیلی بهم نزدیک بود ازم پرسید

پسره:تو همون دختره ی دیروز نیستی؟؟؟. ا.ت:چی من من تا حالا شمارو ندیدم چی میگید. پسره: ولی من مطمئنم تو همونی. ا.ت:اومد نزدیکم و صورتش رو آورد نزدیک صورتم نمیدونستم چیکار کنم که گفتم صبر کن من همسر دارم آره من متاهلم. پسره: خوب مشکلی نداره تو میتونی پیش منم باشی. ا.ت:و دوباره نزدیکم شد که یک دفعه از اونور یک نفر اومد کمکم خیلی ترسیده بودم اون داشت پسره رو میزد منم از فرصت استفاده کردم و فرار کردم.

وای خدای من حالا چیکار کنم اگر بابا و داداش بفهمن چی که رسیدم خونه باید خودم رو کنترل میکردم نباید اونا میفهمیدن چه اتفاقی افتاده به خاطر همین نفس عمیقی کشیدم و در زدم. تق تق پدرم در رو باز کرد. پدر:تا حالا بیرون چیکار میکردی ها(با فریاد). ا.ت:من که دست و پام رو گم کرده بودم گفتم پ پ پدر امروز کارم کمی طول کشید. پدر: ساعت رو دیدی چنده تو به این میگی کمی؟؟؟. ا.ت:پدر باورکن راست میگم باورکن که....

بقیش دیگه برای بعد راستی اگر میشه نظر بدید و بگید چطور بود آخه این اولین رمانی هستش که داخل تستچی میذارم و اصلا بلد نبودم باهاش کار کنم😐 شب بخیر خوشگلام❤❤

نظر فراموش نشه ❤❤❤❤