
داستان حقیقت و غم انگیز و کمی ترسناک😔😔ناظر جان قبلا منتشر شده بود و واسش عکس گذاشتم و رفت تو صف توروخدا رد نکن
بی اختیار گریه میکردم و دلم نمیخواست که اینجا باشم . بازم همه اتفاقات افتاده بود گردن من اگه از خون نمیترسیدم قطعا یه بلایی سر خودم میآوردم اون ها جدا شده بودند سر بچگانه ترین دعوا اونوقت من هم شده بودم دلیل کاملا غیر منطقی دعواشون من که هیچ کاره بودم.حتی حتی تا آخرین لحظه نمیدونستم سر چی دعواشون شده بود. زدم تو گوگل: خرداد ماهی ها چگونه آرام میشوند. چیز های زیادی راجب یه خرداد ماهی و آروم کردنش خوندم ولی هیچ روشی آرومم نمیکرد چشمم خورد به یه کاری که انگار بدمم نمیومد انجامش بدم نوشته بود باید تو گوشی یا تو چیزای دیگه سرگرم بشم دیدم حقیقته الان یه جورایی کمتر به اون موضوع فکر میکردم. ولی بازم یه چیزی بود که خیلی آزارم میداد
میخواستم برم پیش یه روانشناس ولی من که تو خونه زندانی بودم بازم تو گوگل زدم روانشناس و کلی اسم روانشناس آنلاین و غیر حضوری اومد اما اسم یکیشون خیلی برام عجیب و ترسناک بود ستایش معصومه نرگس نجفی چه عجیب بود دقیقا اسم خودم آخه کی من روانشناس شده بودم؟ کی بزرگ شده بودم فکر کردم دوستام دارن با من شوخی میکنم عصبانی شدم اما یه جمله تو صفحش من رو به وحشت انداخت
نوشته بود من از آینده اومدم و فقط خودم در گذشته میتونه من رو ببینه ستایش من برای تو به اینجا اومدم تو واقعا یه جورایی واقعا تقصیر کار بودی ما مقصر بودیم هردومون کاری کردیم که باعث جدایی شد اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم کاری رو که الان داری میکنی عصبانیتت اون کوله پشتی که واسه فرار جمع کردی وضع تورو بدتر میکنه من همین کار هارو کردم و الان تو بد ترین جای ممکن هستم تویه گروه فقیر فقرا که مجبورم از آدم حسابیا دزدی کنم از خانواده خودم این رو که خوندم بیشتر به وحشت افتادم ولی یه جورایی میخواستم راه درست رو از آینده پیدا کنم پس ادامشو خوندم برای چی میگفت من مقصر بودم؟
نوشته بود : میدونی چرا تو مقصر بودی ؟ شاید واسه همینه که الان برگشتی و داری اینا رو میخونی خب بهت میگم یادت میاد اون بازی ها رو که آنلاین بودن و نصب کرده بودی همیشه مراقب بودی مامان و بابات نفهمن تو چت میکنی یادته؟ اون دختره مهتاب رو یادته که هی باهاش حرف میزدی،؟ سارا رو چی؟ میدونی اونا کی بودن؟ مهتا مامانت بود ساراهم کسی نبود جز بابات کسی نبود جز بابامون کل دروغ هایی که به اونا میگفتیم رو بابا و مامانمون میدیدن کل خبرایی که نمیخواستیم مامان بابامون بفهمن و به سارا و مهتاب میگفتیم اونا میفهمیدن ولی به رومون نمیآوردند وقتی که بیشتر و بیشتر دروغ گفتی وقتی که فهمیدن با پسرای ۲۳ ساله ۴۰ ساله صحبت میکنی عصبانی شدن وقتی که مامانت رفت به بابات اینو بگه یه پیام از دوستش اومد که به شوخی نوشته بود کی بیایم خواستگاریت؟ بابات وقتی اینو دید عصبی شد و دعوا شد و وقتی هم که بابات گوشیشو نشون داد تا بگه ساراس دوستش بهش گفته بود از اون زنه ( چرخکاره کا البته ننوشته بود چرخکار رو) چه خبر بابا تا اومد توضیح بده مامانت دعوا رو شروع کرد و تو شدی عامل دعواشون
نوشته بود راهش این بود که باید برم پیششون عذرخواهی کنم حقیقت هارو بگم با قدرت وایستم رو هرچی شد رو ببینم از گدایی تو خیابون و جدایی ابدی بهتر بود که غرور دخترونه شکسته بشه رفتم پیش مامان و بابام جدا شده بودن ولی داشتن مال و انوال و اینکه من پیش کدومشون باشم دعوا میکردن جلو رفتم و با کلی خواهش و اسرار و شکسته شدن غرورم دوباره برگشتن چه روز عجیبی دوباره با وارد شدن به اون صفحه دیگه کسی رو ندیدم به اسم خودم این باعث خوشحالی بود که دیگه در آینده تو کوچه و خیابون و بدون پدر و مادر سرگردون نمیشم چه خوب چه خوب خدایا شکرت الانم دارم با نوشتنش سعی میکنم فراموشش کنم برای همیشه اینم تو اون روانشناسی نوشته بود
امیدوارم خوشتون اومده باشه این داستان واقعا یه داستان واقعی بود با کمی تغییر 🖤🖤ناظر منتشر کن🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی😘😉🤩😍
خیلی قشنگ بود :))
خوشحالم که خوشت اومده😊