10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 118 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام امیدوارم که بخونید و لذت ببرید ، اتفاق های بسیار عجیب و دور از انتظاری در راهه 😆 ( نمی دونم چرا جدیدا از این ایموجیه خوشم اومده )
ویلیام در پشت بوم رو باز کرد و وارد پشت بوم شدیم ، به محض وارد شدن با یه باد سرد مواجه شدم و هوا نسبتا ابری بود ، شال النا رو بیشتر دور صورتم پیچیدم و گفتم : جای دیگه ای نبود بیاریم ؟ ویلیام به طرفم برگشت و گفت : خب جنابعالی بعد چهار سال اومدی انتظار داری ازت با کیک و شیرینی استقبال کنم ؟ اخم کردم و گفتم : کیک و شیرینی که نخواستم ، انتظار بالا پشت بوم هم نداشتم اون هم توی این هوای سرد ، حالا بگو ببینم اینجا چیکار میکنی ؟ ویلیام گفت : خب بعد از اینکه تو یه دفعه غیبت زد متوجه شدم که النا هم غیبش زده ، کنجکاو شدم که بدونم کجایی ، به خاطر همین از نگهبان های قصر سوال میکردم ، هر دفعه یه جور دست به سرم میکردن اما یه روز خواهرت ، شاهدخت اما رو دیدم و بهم گفتن که النا مرده و تو هم افسرده شدی ، یه چند روز بعدش حال مادرم بدتر شد و چندین روز آینده اش فوت کردن ، همون موقع ها اولیور اومد سراغم و پیشنهاد داد که توی قصر کارآموز پزشکی بشم ، من هم که کار دیگه ای نداشتم و به خاطر مرگ مادرم ناراحت بودم ، قبول کردم و در حال حاضر کار آموز پزشکی هستم و پارسال با ربکا و بچه ها ی یتیم خونه آشنا شدم .
سرم رو به علامت تایید کردن تکون دادم و گفتم : آهان برای مرگ مادرت متاسفم ، پس اینجوری تو و ربکا از همدیگه خوشتون اومد !! چه جالب . ویلیام تعجب کرد و گفت : الک باز خیالات برت داشته ، ما فقط دوستیم همین . چشم هام رو ریز کردم و گفتم : آره جون خودت ، بعدا معلوم میشه حقیقت چیه ، حالا اگه دیگه کاری نداری رفع زحمت کنم ، نزدیکای ظهره باید برم قصر . ویلیام گفت : من که کاری نداری . بعد خداحافظی کردیم و من رفتم پایین . بعد از چند دقیقه اولیور رو دیدم که پایین داشت با ربکا صحبت میکرد و جی هم کنارشون ایستاده بود . رفتم جلوتر و خطاب به جی گفتم : فسقلی خیلی طولش دادی ، دفعه ی دیگه انقدر طولش نده . عصبانی شد و گفت : به من چه که نگهبانا رام نمیدادن ، درضمن فسقلی هم خودتی . بعد به طرف اولیور رفتم ، بعد از مرگ النا به دلیل یسری دلایل که خودم هم نمیدونم چی از سمتش به عنوان محافظ شخصی من استعفا داد و الان هم داره به عنوان فرمانده استراتژی قصر فعالیت میکنه . گفتم : به به تو آسمان ها دنبالت میگشتم روی زمین سعادت پیدا کردم ببینمت . اولیور با لحن عصبانی ای گفت : اگه خیلی دلت برام تنگ شده بود میتونستی با چهار قدم از اتاقت بیای بیرون و به دفترم برسی . لبخند مصنوعیی زدم و گفتم : بعدا صحبت میکنیم . بعد به طرف ربکا برگشتم و گفتم : به احتمال زیاد اولیور چند تا سرباز با خودش آورده که از اینجا محافظت کنن ولی در هر صورت خودت خیلی مواظب باش . ربکا گفت : باشه ، باشه ، فعلا که اتفاقی نیفتاده . گفتم : پس من دیگه میرم .
اولیور تا قصر همراهی ام کرد اما با هم دیگه اصلا حرف نزدیم یعنی خواستم سر صحبت رو باهاش باز کنم و بفهمم چرا یه دفعه از این رو به اون رو شده اما هر دفعه یه جور خشک و سردی جواب میداد که نا امید تر از قبل برمیگشتم سر خونه ی اولم . بعد از چند دقیقه به قصر رسیدیم ، رفتم اتاقم و دوش گرفتم و یه لباس کرم پوشیدم و راهی سالن فرعی شدم ، هر چقدر هم که نخوام با کسی روبرو بشم اما از یه ناهار خانوادگی نمیتونم فرار کنم چون مادرم خیلی خیلی خیلی روش حساسه . اولین نفر رسیدم و سر جام نشستم و منتظر بقیه شدم ، بعد از من اما اومد که یه لباس سبز یشمی بلند با آستین های تور مانند پوشیده بود و موهاش رو باز گذاشته بود ، اومد به احترامش بلند شدم و تعظیم کردم بعد از اینکه سر جاش که دقیقا رو به روی من بود نشست با یه لبخند گفت : شنیدم باز فعالیت های شاهزاده ی فراری از سر گرفته شده . سرم رو تکون دادم و گفتم : اشتباه نکن ، شاهزاده ی فراری چهار سال پیش مرد ، این فعالیت ها برای یه نفر دیگه است . اما اخم کرد و گفت 😡 : یعنی چی که مرد ؟!! احساس میکنم الان الک در ورژن افسرده و نا امید رو دارم میبینم ، لطفا ورژن های دیگه ات هم نشونم بده . همون موقع در باز شد و مادرم با لباسی به رنگ سرمه ای و زیور آلاتی به رنگ طلایی در حالی که موهای قهوه ای اش رو بالای سرش جمع کرده بود و با زیور آلات طلایی تزیین کرده بود وارد سالن شد ، من و اما ایستادیم و احترام گذاشتیم و مادرم هم سرش رو به نشانه ی احترام متقابل یکم آورد پایین و بعد سر جای پدر نشست و رو به طرف ما کرد و گفت : بچه ها متاسفم اما پدرتون و جاناتان درگیر کارهای مهمونی هستن و ازتون عذر خواهی کردن و گفتن که حتما نبودن امروزشون رو جبران میکنن ، حالا چرا انقدر دور نشستید بیایید نزدیکتر . من و اما از سر جامون بلند شدیم و من طرف چپ مادرم و اما هم طرف راست نشستیم .
بعد از اینکه نشستیم به طرف مادرم برگشتم و گفتم : منظورتون از مهمونی چیه ؟ مادرم یه لبخند دلنشین زد و گفت 😊 : اما لطفا براش توضیح بده . اما درحالی که داشت با رومیزی سفید بازی میکرد گفت : خب مهمونی که نه در اصل یه مراسم که قراره توش کشور های دیگه جاناتان رو به عنوان ولیعهد کشور ما بپذیرن و به رسمیت بشناسنش و هر کشور یه نماینده میفرسته ، مراسم قراره پس فردا به صورت یه مهمونی بالماسکه ( خب شاید الان با خودتون بگید مهمونی بالماسکه چیه خب یه جشنی هست که همه ی کسایی که دعوت شدن ماسک زدن و هویتشون نامعلومه مگه اینکه خودشون اعلام کنن . ) در سالن چلچراغ های آسمانی برگزار بشه . گفتم : که اینطور ، حالا کیا دعوت هستن ؟ در حالی که خدمتکار ها داشتن سوپ رو سرو میکردن گفت : خب خانواده ی وزرا ، نماینده ها و خودمون برای اینکه این مراسم از نظر سیاسی خیلی مهمه جاناتان نخواست که زیاد شلوغش کنیم . بعد از اما پرسیدم : و حالا قراره من هم شرکت کنم ؟ اما یکم اخم کرد و گفت 😡 : معلومه که قراره شرکت کنی ، فکرش هم نکنی که بزارم از زیر این مراسم در بری . یه دفعه مادرم گفتن : میگم اما نظرت چیه که یه دختر مناسب و با اصل و نسب برای الکساندر پیدا کنیم ؟
با شنیدن این حرف قیافه ام ترکیبی از تعجب (😨) و عصبانیت (😠) و نگرانی شد (😣) و یه دفعه گفتم : خب نظرتون چیه اول یه دختر مناسب و خوب و با اصل و نسب برای جاناتان انتخاب کنید ، بالاخره برادر بزرگتره ، ولیعهده ، اون واجب تر از منه ، نه اما ؟ همون موقع از زیر میز با پام به پاش زدم . قیاقه ی اما که ترکیبی از خوشحالی و شوق و ذوق شده بود (😄) بی توجه به علامت من گفت : جاناتان که انتخابش رو کرده ، پیدا کردن یه دختر واسه تو واجب تره اگه یکی از اهالی کشور های دیگه باشه که چه بهتر روابطمون هم با اون کشور پایدار تر میشه . تو دلم گفتم " پایداری ؟! مگه من وسیله ام که مثلا قراره یه پل رو پایدار تر کنم ؟!! اما من میدونم و تو . " گفتم : خواهر عزیزم لازم نیست شما به فکر من باشی ، سوپت رو بخور که یخ کرد و از دهن افتاد . اما یه دفعه چشم هاش رو گرد کرد و گفت 😲 : اوه اوه فهمیدم که چرا انقدر مخالفت میکنی ، از یکی دیگه خوشت اومده ؟ نه ؟ راستش رو بگو . ناراحت شدم و گفتم 😟 : نه خیر هم ، حالا میتونیم این بحث مسخره رو تموم کنیم ؟ مادرم و اما که متوجه شدن ناراحت شدم ، اجازه دادن که بقیه ی ناهار رو در سکوت بخوریم .
بعد از اینکه دسر هم تموم شد مادرم رفتن و من و اما تنها شدیم بعد از چند دقیقه گفتم : حالا این انتخاب جاناتان کی هست ؟ اما که انگار به یه بچه کوچولو آبنبات دادی ، همونجوری خوشحال شد و لبخند زد و گفت 😄 : خب سوال خیلی خیلی مهمی پرسیدی ، نترس غریبه نیست . جدی شدم و گفتم : خب بگو کیه دیگه ؟ اما هم جدی شد و گفت : خب به طور رسمی که چیزی رو اعلام نکردن به خاطر همین نمیخوام بهت اطلاعات الکی بدم ، حالا تو مراسم میفهمیم کیه . زیر لب گفتم : یعنی توی حرص دادن من تخصص خاصی داری اما . اما خودش رو زد به نشنیدن و گفت : راستی الک امروز بعد از ظهر باید من و تو و جاناتان بریم استقبال نماینده ها ، چند شب پیش دعوت نامه ها رو براشون فرستادم ، یسریشون امروز میرسن . با بی حوصلگی گفتم : از اونجایی که خواهر عزیزم چاره ی دیگه ای برام نزاشته مجبورم به حرفش گوش کنم . اما یه دفعه گفت : اوه یه چیز مهم دیگه .
گفتم : باز چیه ؟ با هیجان گفت : امیلی و بانو لورا هم قراره امروز به همراه نماینده ی آماندرییا به طور کلی و برای همیشه برگردن به قصر . ( قابل توجه دوستان ، امیلی همون دوست دوران بچگیشونه که دختر لورد توماسه و در طی این سال ها داشته توی آماندرییا که سرزمینی بوده که مادرش از اهالیش بوده تحصیل میکرده ، یادتون اومد ؟! ) گفتم : آهان ، چه جالب . اما گفت : برادر من حداقل یکم بیشتر هیجان و احساس از خودت نشون بده . با بی حوصلگی گفتم : تلاشم رو میکنم . بعد هم ازش خداحافظی کردم و رفتم اتاق خودم . چند ساعت بعد رو تا قبل از اینکه مهمون ها برسن رو توی اتاق تمرین سپری کردم ، با شمشیرم ضربه به حریف نامرئی ام میزدم در حالی که داشتم نفس نفس میزدم ، برگشتم اتاقم و یه دوش سریع گرفتم و لباس های رسمی کرم قهوه ای با شلوار قهوه ای سوخته و چکمه ی کوتاه قهوه ای پر رنگ پوشیدم و رفتم به سمت دروازه ی اصلی قصر جایی که اما گفته بود راس ساعت پنج اونجا باشم .
اونجا جاناتان و اما و یه چند تا ندیمه ی دیگه رو دیدم رفتم جلو تر و ادای احترام کردم ، اما یه لباس پر چین و رسمی گلبهی تنش بود و موهاش رو مثل مادر بالای سرش جمع کرده بود و با مروارید مزینشون کرده بود ، جاناتان هم یه دست لباس طوسی خاکستری رسمی پوشیده بود . کنارشون ایستادم و منتظر شدم ، بعد از چند دقیقه هیچ خبری نشد ، به طرف اما برگشتم و گفتم : مطمئنی که امروز میان ؟ گفت : معلومه که مطمئنم ، امیلی تو نامه اش نوشته بود که حوالی ساعت پنج میرسه ، نمیدونم چرا دیر کردن . همون موقع یه کالسکه ی کرم روشن رنگ که با طلا تزئین شده بود از دور نمایان شد و بعد از چند دقیقه به نزدیکی ما رسید ، ندیمه در رو باز کرد و امیلی با موهای بلند بلوندش که بافتهه و چشم های سبزش که یه لباس آبی پر رنگ رسمی پوشیده بود از کالسکه با وقار و متانت اومد پایین و پشت سرش مادر امیلی که ایشون هم موهای بلوند دارن که باز هست و چشم های آبی ، با لباسی به رنگ ارغوانی از کالسکه خارج شدن ، در نهایت یه بانوی با موهای قرمز بلند باز که لباس های مشکی پر چین پوشیده بودن و دستکش هایی از جنس تور دستشون بود و یه دستمال سفید هم در دستشون با کمک یه ندیمه از کالسکه خارج شدن . جاناتان رفت نزدیکتر و ادای احترام کرد و اول به طرف اون غریبه رفت و گفت : شاهدخت ایزابل ، امیدوارم که خسته ی سفر نباشید . اون غریبه که انگار شاهدخت ایزابل بود در حالی که رنگ و روش مثل گچ دیوار بود و در حالی که سرفه میکرد گفت : خیلی ممنونم از استقبال گرمتون ، شاهزاده . بعد من و اما به طرفش رفتیم و ادای احترام کردیم ، اول اما صحبت کرد : ایزابل عزیزم بهتر نشدی ؟
شاهدخت ایزابل که لبخند بی جونی میزد گفت : بهتر میشم اما ی عزیز ، نگران نباش . من بیشتر شنونده بودم تا صحبت کننده که یه دفعه شاهدخت ایزابل بهم نگاه کرد و گفت : شاهزاده الکساندر ازتون ممنونم که برای استقبال ازم اومدید . لبخند زدم و گفت : انجام وظیفه است شاهدخت . همون موقع جاناتان داشت با بانو لورا مادر امیلی و خود امیلی حال و احوال پرسی میکرد و بعد از چند دقیقه گفت : شاهدخت براتون اتاقی رو آماده کردیم که ندیمه ها راهنماییتون میکنن تا اونجا . بعد به بانو لورا نگاه کرد و گفت : بانوی من ، لورد توماس تمایل دارن که ملاقاتتون کنن ، شاهدخت اما تا باغ نیمه شب همراهیتون میکنن . بعد همشون راه افتادن من هم داشتم دور شدن شاهدخت ایزابل رو نگاه میکردم ، نمی دونم چرا اما این ترکیب قرمز و سیاه خیلی برام آشناست ، یعنی کجا دیدمش ؟
خب دیگه این پارت هم تموم شد 😊 نظر فراموش نشه 🙏 و اما عکس این سوال کیه به نظرتون ؟ و عکس خود پارت کیه ؟ 😎
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
شت من چرا انقد دیر دیدم اینو😐
وای خیلی باحال بود البت تو این پارت اتفاق خاصی نیوفتاد ولی خوب بود
خب من برم پارت بعدیو بخونم
وای نمیدونی چه فازی داره یهو بیای ببینی داستان مورد علاقت سه چهار تا پارت رفته جلو😂
خب دیگه خیلی حرف زدم من برم پارت بعدی فعلا
مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
😅😅😅😅😅
فهمیدممممممممممممممممم
این شاهدخت ایزابل همون ایزی خودمون نیست؟
لباسش سیاه بود موهاشم قرمزززززززز
کشفیدمش یوهوووووووووووووووووووو
حالا ببینید چی میشه دیگه 😆
شاهزاده فراری رو عشقههههههههههههههههه❤❤❤❤
😅 مرسی که خوندی 🌸
عالی بود😃😃🤩❤❤
ممنونم که خوندی و نظر دادی 🙏🌸
خوب بود یه سوال الک بالاخره عاشق کی میشه این همه دختر دور و برش ما نفهمیدیم😅
سلام مرسی که خوندی و نظر دادی 🙏🌸 خب دیگه نکته هم همینه خواننده نفهمه ولی به جاهای عاشقانه ی داستان هم میرسیم ، صبر کنید 😅
عالی مثل همیشه
مرسی که خوندی و نظر دادی 🌸🙏