پارت دوم / از راه افسانه ها ...
از در خارج شد دخترک رو دید که کنار خیابون ایستاده بود و با چهره ای درهم رفته به آسمان نگاه میکرد . دوباره فریاد زد ( هی ! وایسا ! اما دختر داشت میدوید آنقدر تند که نفسِ پسر گرفت . بین نفس هایش گفت ( ی لحظه وایسا ! به او رسید و مچِ دستش را گرفت . هر دو احساس گزگزی کردند و دختر ایستاد و با خشم رو برگرداند ، غرید ( چی میخوای؟ و دستش را از بین دست های نحیف و سفید پسر بیرون کشید . نگاهِ پسر کرد . در مقایسه با او ، پسر ، هیکلی بسیار لاغر و ضعیف و اما خوش فرم داشت و قدی بلند تر از او . چهره اش را باوجود ماسک و کلاه پسر دقیق نتوانست ببیند . با صدای زیبایش لبخند قشنگی زد و نگاه ساعت مچی اش کرد ( تا ۵ دقیقه ی دیگه خورشید غروب میکنه . بعد کیف کولی اش را در آورد و از او چتری آبی کاربنی بیرون آورد ( فکر کنم لازمتون بشه خانمِ زیبا ! . ابروهایش بهم گره خورد ( خانم زیبا ؟! . پسر دستپاچه شد و مانند بچه ای کوچیک و مظلوم با گونه های گلگون درحالی که پشت سرش را می خاروند گفت ( ام... چی صداتون کنم ؟ . مانلی با عصبانیت چتر را از دستِ او قاپید ( فردا تو کتابخونه بهت پسش میدم ! داشت میرفت که پسر با آن صدای قشنگ و آهنگینش گفت ( پس ... خورشید صداتون میکنم . مانلی خواست چیزی بگه اما خشمش را فرو خورد و ترجیح داد قبل غروب خودش را به خانه برساند
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
پارت بعد کی میاد
بعدی کوووو
خیلی طول کشید... خییییلی
چقد خوشحالمممم
💃💃💃🎉🎉