شروع دوباره پارت ۲۷

ناظر جان بخدا چیز بدی نداره رد نکن

سخنی با ناظر

آلیا:P27 ولی من به سابین گفتم ما امروز از مارسی بر میگردیم. لوکا:وایی نه الان بهش چی بگم ای خدا! (آلیا) تو همون حالت دستش و گذاشت روی صورتش و همون جا نشست واقعا دلم براش میسوزه اون سالهاست که از مرینت خوش.ش میاد ولی نتونست بهش بگه

فقط داشتم نگاش میکردم چون کاری از دستم بر نمی اومد بعد از ۱ دقیقه شروع کرد به نفس نفس زدن و بعدش از هوش رفت فورا پرستارو صدا کردم تا بهش کمک کنه وقتی بردنش تو اتاق معاینه صدا های عجیبی شنیدم نه واقعیت نداره ممکن نیست حتما دارن اشتباه میکنن یعنی لوکا واقعا سرطا.ن داره؟

من باور نمیکنم اون این بلا سرش اومده باشه الان به مرینت چی بگم تو همین فکرا بودم که صدا کردن: پرستار:همراه آقای کوفین!! آلیا:منم، اتفاقی افتاده؟ پرستار:نه خیر فقط باید این برگه عمل فوری رو یکی از فامیل درجه یکشون امضاء کنه آلیا:عمل واسه چی؟ پرستار:به خاطر تومور مغزی آلیا:ت‌ت تومور؟؟

(آلیا) باورم نمیشد امکان نداره من فکر میکردم یه سر.طان ساده باشه ولی نه اون یه تومور خطرناک بود آلیا:الان حالش چطوره؟ پرستار:حالش تعریفی نداره ولی الان به هوش اومده آلیا:میتونم ببینمش؟ پرستار:بله ولی کوتاه (آلیا) رفتم سمت اتاقش واقعا باورم نمیشد اون لوکا باشه تا حالا با اون حال ندیده بودمش.......