
خب کم کم داریم به اخرای فصل اول نزدیک میشیم(: راستی اسما عوض شد تو پارت قبل گفتم اسم کی چی شد(: و..........انچه گذشت(اونی که النا رو برد اسمش لورا هست که بله خواهر کای هم هست و کای همچنام بی هوشه و لورا به خواسته یکی به اسم آزیتا میخواد یکی دیگه رو بکشهo_o
النا با تعجب گفت(قاتل؟ حواست هست چی میگی؟ اصلا به من میخوره قاتل شم؟) لورا چند ثانیه با تعجب به النا زل زد... بعد گفت(الان نمیفهمی دارم چی میگم! وقتی به خاطر عزیز ترین کست مجبور شدی یکی رو بکشی... اون موقست که میفهمی چی میگم!) النا فقط با تعجب زل زده بود به لورا. هیچ حرفی برای گفتن نداشت. یهو احساس کرد که کم کم داره گشنش میشه! رو به لورا کرد و گفت(اِ چیزه... غذا داری؟ گشنمه!)
یهو هر دوشون با هم خندیدن😂 بعد النا گفت(چیه خب گشنمه دیگه!) لورا به حالت تسلیم دستاشو بالا برد و گفت(باشه من که چیزی نگفتم. فقط... من اشپزیم خوب نیست ها!) النا گفت(اشکال نداره خودم غذا میپزم البته اگه بدونم چی کجاست!) لورا گفت(اگه خودت غذا میپزی باشه قبوله. دنبالم بیا) بعد رفت اشپزخونه النا هم در حالی که داشت ضعف میکرد دنبالش رفت.
کای همچنان بی هوش روی تخت خوابیده بود و یکی بالا سرش نشسته بود که داشت معاینش میکرد. چند لحظه بعد اون مرده بلند شد و گفت(خیلی خوب داره پیش میره روند درمان زخم خیلی خوبه. ببینم احیانا... این پسر یه دورگه نیست؟!) کارن چند ثانیه رفت تو فکر. بعد گفت(نه!) اون مرده دوباره نگاهی به کای انداخت. بعد گفت(ظاهرا هست! یکم بیشتر در بارش فکر کنین.) بعد کیفشو انداخت رو شونش و گفت(احتمالا تا فردا به هوش میاد. خب دیگه... من باید برم. فعلا) و بعد از اتاق رفت بیرون. کارن همچنان به کای زل زده بود. یهو احساس کرد دستاش گرم شده. به دستاش نگاه کرد و دید سیاه شدن...
چشماشو بست و دستاشو مشت کرد. بعد گفت(نه... نه... نه... دوباره نه!) بعد با عصبانیت از اتاق رفت بیرون و درو محکم به هم کوبید.کای یکم تو جاش تکون خورد. اما همچنان بی هوش بود. کارن با عصبانیت داشت میرفت سمت اتاق لینا. وقتی به اونجا رسید در زد. دستاش همچنان سیاه بود. لینا درو باز کرد و با دیدن کارن جا خورد. بعد گفت(چت شده چرا این شک...) اما یهو کارن دهنشو گرفت و گفت(برو تو) لحن و صداش عوض شده بود. به زور لینا رو برد داخل اتاق. درو هم بست.
چشمای سبز زمردیش زرد شده بود. خودش هم خیلی ترسناک شده بود! نفس عمیقی کشید و گفت(کی به کای تیر زده؟!) لینا اخم کرد و گفت(من از کجا بدونم مگه من علم غیب دارم؟) کارن گفت(گفتم کی به کای...) یهو لینا هم چشماش زرد شد و با عصبانیت دستشو تکون داد و کارن پرت شد اون طرف اتاق و محکم خورد به دیوار! چند ثانیه بعد هر دوشون به حالت عادی برگشتن و لینا گفت(چند بار بهت بگم سعی کن سیاهی درونتو مهار کنی تا کار دست خودت ندی! خیر سرت دو سال از من بزرگ تری 517 سالته یکم سر عقل بیا!)
کارن نفس عمیقی کشید و گفت(اگه میتونستم پادشاهی رو میدادم دست تو ...و خودم میرفتم یه جایی گم و گور میشدم!) لینا گفت(وقتی رایان هست چرا من؟) کارن گفت(یه جوری حرف میزنی انگار قضیه رایان رو نمیدونی!) لینا گفت(میخواستی اون موقع حواستو جمع میکردی که الان به مشکل بر نخوری. در ضمن... من عمرا پادشاه نمیشم!) کارن بلند شد و گفت(هر جور راحتی!) بعد از اتاق رفت بیرون.
شب شده بود و هوا کم کم داشت تاریک میشد. لورا روی تخت نشسته بود و منتظر بود تا هوا کاملا تاریک شه. النا هم داشت بی خیال شامشو میخورد. هرچند واقعا بی خیال نبود. خیلی نگران لورا بود که یه وقت دستگیر نشه! هر دوشون تو فکر بودن که یهو یه سنگ کوچکلو از بیرون اومد و افتاد تو ظرف غذای النا! لورا بلند شد و گفت(وقتشه) النا سنگ رو از تو غذاش برداشت و با چندش گفت(این دیگه چیه؟!) لورا برگشت و گفت(سنگ) النا با عصبانیت گفت(اخه چرا سنگ باید بیفته تو غذای من😣) لورا خندید بعد دستشو به نشونه نمیدونم تکون داد. النا که از شدت عصبانیت قرمز شده بود سنگ رو پرت کرد یه گوشه و رفت که ظرفارو بشوره. لورا هم رفت بیرون
دوباره رایان بالا سر کای نشسته بود. ((ای بابا خسته نشدی از بس بالا سر این نشستی برو یه کار دیگه بکن😐)) و اتاق تاریک بود. انگار رایان روی صندلی خوابش برده بود. البته اگه میدونست یکم دیگه قراره چه اتفاقی بیفته هیچوقت خوابش نمیبرد! لورا هم اگر میدونست برای کشتن کی قراره دستمزد بگیره هیچوقت این کارو قبول نمیکرد. طلسمی روی قصر کار گذاشته شده بود که فقط الف های تاریکی میتونستن وارد اونجا بشن. الف های روشنایی و دورگه ها نمیتونستن. اما آزیتا اون طلسم ر از کار انداخته بود تا لورا بتونه وارد قصر بشه.
البته لورا باید از پنجره میرفت تو. یه تیر که بهش طناب وصل کرده بود رو برداشت و گذاشت تو تیردان. زه کمان رو کشید و بعد ول کرد. تیر رفت توی دیوار و حالا یه طناب داشت که ازش بره بالا((عجب ترفندی😐)) اما خبر نداشت که وقتی تیر خورد به دیوار رایان با صدای تیر از خواب پرید. بعد بلند شد و چشمش به طناب افتاد که داره تکون میخوره. ینی یکی داره میاد بالا رایان پوزخندی زد و گفت(خب... انگار قراره یه جنگ راه بیفته😏) بعد رفت و تو سایه قایم شد تا این موجود مزاحم بیاد بالا. چند ثانیه بعد دست یه نفر اومد بالا. از دستش معلوم بود که دختره. بعدش سر یه دختر تو چارچوب پنجره دیده شد. در حالی که داشت نفس نفس میزد گفت(وای چقد بلند بود. خدا بگم چی کارت کنه ازیتا اخه این چه راهی بود گذاشتی جلو من!) بعد خواست از پنجره یباد داخل که یهو زیر دستش خالی شد و با کله افتاد زمین
رایان به زور جلوی خندشو گرفت. این دست پا چلفتی دیگه کیه واسه چی اومده اینجا😂 لورا در حالی که داشت کمرشو میمالید گفت(آی کمرم) بعد نگاهی به کای انداخت و گفت(این چقد خوابش سنگینه! این همه سر و صدا کردم بیدار نشد!) ولی وقتی یکم بهش دقت کرد دید که زخمیه گفت(اوا زخمیه که! خب بهتر راحت تر میشه کشتش!) و یه خنجر از تو کیفش در اورد... رایان وقتی این صحنه رو دید از ترس قلبش ریخت! یهو با یه سرعت خیلی عجیب رفت سمت لورا و کوبوندش به دیوار و گفت(اهای بچه... احساس نمیکنی کشتن یه فرمانده که اتفاقا برادرزاده پادشاه هم هست نباید انقد اسون باشه؟!) لورا که از ترس چشماش گرد شده بود گفت(تو دیگه کی هستی؟!) رایان اخم غلیظی کرد و گفت(اینو من باید بپرسم. تو اومدی تو قصر من اون وق...) اما یهو یه چیزی احساس کرد. این دختر یه الف عادی نبود. مثل خودش! رایان با تعجب گفت(تو هم یه دو رگه ای! مثل من!)...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اسما چرا اینطوری شد؟؟؟؟
یکی توضیح بده لطفا
اسما رو عوض کردم
تو پارت قبل گفتم که
اوا چالشو یادم رفت
عسلی
یا خدا کیو قراره بکشه😨
وای خیلی استرس دارم
اِ داریم به اخر فصل نزدیک میشیم
چه زود تموم شد😐
عجب داستانی شد
راستی لورا خیلی خوشگله اگه گوشاش نوک تیز نبود یکی از شخصیت های داستان منم میشد😂
خب دیگه برم بعدی
بله داره تموم میشه☺
اره خوشگله
حیف واقعا حیف😂
برو به سلامت
خیلییییییییی خوب بود😃
ج چالش: قهوه ای سوخته
ممنون
ممنون که تو چالش شرکت کردی
❤️❤️❤️👌🏻👌🏻👌🏻به تست من سربزن 😜
باشه
بازم مثل همیشه مملی برنده میشه ( چون این پارت مثل همیشه خیلی خوب بود و حتی بهتر هم بود)
توی اين پارت یکم جا خوردم ( به خاطر اینکه لورا میخواست داداشش رو بکشه ) راستی حرف داداش شد داداشم میشی؟ اگه آره من نازنینم و 15 سالمه
چالش : من مثل تو قهوه ای
امیدوارم امتحانات رو گند نزنی 😐😐 ( خب من نمیتونم مهربون باشم یعنی ذاتم شیطانیه 😈😈.)
ممنون☺
اره خیلیا جا خوردن😂
بله میشم یاسین هستم 16 سالمه
انشالله که گند نمیزنم😐😂
تایید نشده یا ننوشتی 😐😐😐😐؟؟
حوصله خوندن ندارم ولی بزا الکی تعریف کنم خوشحال شی🙂 ( وای خدا برگااام😨 خیلی خو بود از کجا در میاری اینا رو بیصبرانه منتظر پارت بعدیم😃😊❤ من عاشق النام و لورام( حالا اصن نمیدونم اینا کین 😂😐 فقط خط اولو خوندم ) خو دیگه بسه 😂 چیزی ب مغزم نمیرسه دیگه ____راستی چرا کم پیدایی چطوری خوبی کجایی ( میدونم فضولم🙂💔) خب دیگه 😁😊 امید وارم تو امتحاناتم موفق باشی مملی برا منم دعا کن یه ماه دیگه شروع میشن😩🤦🏽♀️🙂💔 بابای 😁👋🏻
انشالله که موفق شی
جرررر عالی عالییی اسما عالی 😂🚬
ادامه بده برگان ریخته از رایان دو رگه 😐🗡
ممنون
پارت بعد هم برگان میریزه😂
راستی یادم رف بگم
از این پارت بسی لذت بردم🙌✨
مرسی
یه چیز دیگه رم یادت رفت
چالش😐
به خدا یه رنگ چشم چیز خواسی نیست😐
راس میگی یادم رفت...
ئلی خدایی تو ایران چند درصد چشم رنگی ان ک این چالشو میذاری؟😐😂
خب چشما من قهوه ایه👀✨
اتفاقا تو خانواده ما چشم رنگی زیاده
ععههه ایول داش👀✨