
افسانه ها میگن که .../ افسانه ی حقیقی

( چه فصلی رو بیشتر دوست داری ؟ ( تابستون ! ( تابستون ؟! من که اصلا از تابستون خوشم نمیاد ! گرمه ! خیلی گرم ! مانلی با لبخندی زیبا چشم های عسلی - زردش را به آفتاب که در قابِ پنجره ی کلاس میدرخشید ، دوخت و گفت ( من عاشقِ خورشیدم ! مانلی ملوین ، دختری زیبا با شباهتی شبیه به خورشید . گیسوانِ طلایی و چهره ی درخشان و بشاش همچون آفتابِ لبِ بوم ! . مانلی مانند گل ها با آفتاب قوا و جون میگیرد . وقتی اوجِ تابستونه . گیسوانِ طلایی رنگش بیشتر می درخشن و رشد میکنن . چشمانش گیرا تر و زرد تر میشود ، بینایی اش چندین برابر میشود و پوستش زیباتر و تازه تر میشود . درحضور آفتاب چون گلی زیبا ، میدرخشد . پر انرژی تر و چابک تر میشود . شاید مانلی رو یک ابر انسان بدونید اما ... وقتی خورشید به کشورهای دیگر سفر میکند و جایش را به ماه میدهد . سیاهی شب خیابان ها و کوچه های سنگفرش شده را تصاحب میکند . ماه همچون زهری تلخ و کشنده به جانش میفتد و زخم هایی عمیق روی پوستِ زیبایش میتراشد . او ، دختریست که تنها در حضور آفتاب میتواند بیرون برود و شب ها همچون قناری در قفسِ تنگِ خانه محبوس میشود .
آقای مورفی ، دبیر شیمی با استایل کلاسیک همیشگی اش وارد کلاس شد . به محض ورودش ، برایان ، پسر شَر و شورِ مدرسه گفت ( بالاترین نمره رو کی گرفته ؟ آقای مورفی درحالی که کیفِ بزرگ و قدیمی و خاک خورده اش رو روی میز قرار میداد گفت ( هنری مارشال ! . مانلی دقیق تر شد و درحالی که پشتِ خودکارش رو لبه ی دهانش قرار داده بود ، زیرلب نامِ او را نجوا کرد ( هنری ... مارشال ! . باز هم همون پسرِ مرموز کلاس ! که تا حالا هیچکس تو مدرسا ندیدش . کلاساشو غیرحضوری برمیداره و فقط برای امتحان ها به مدرسه میاد . برایان ( چجوره که هیچ کلاسی رو حاضر نمیشه ولی اینقدر نمره های بالایی میگیره ؟ نمیشه منم غیر حضوری کلاس بگیرم ؟ . آقای مورفی از پشتِ شیشه های پهنِ عینکش اخم محوی کرد و گفت ( تو همینجوریشم نمره ی زیر ۱۴ میگیری ! . هیچکس جرات نداشت بخنده . خب به هرحال قلدر مدرسه بود ! . آقای مورفی ادامه داد ( اگه نمره ی خوب نگیری میخوای چکار کنی ؟ . برایان درحالی که با صندلیِ تق و لقش تاب میخورد گفت ( زندگی ! . اینبار همه خندیدن

آقای مورفی نفسشو از ته گلو بیرون داد و با نا امیدی نگاهی به او کرد ( برای سرکار رفتن نیاز به این نمره ها داری . برایان ( میخوام مثل بابام برم تو ارتش . نیازی به شیمی و این همه فرمول پیچیده ندارم ! . آقای مورفی که میدانست بحثِ کش داری است . دیگر جوابش را نداد .رو کرد به تابلو و گفت ( بسیار خب ! درسو شروع میکنیم . مانلی درحالی که دستش زیر چونه اش بود به پنجره خیره شد . ابرهای بارونی کم کم داشتن می آمدن و جلوی خورشید را کپ میکردن . *** در سالن ، جلوی برد ایستا . عکسِ هنری مارشال در همه ی درس ها اول بود . همینطور به چهره ی بی رنگ و روح او خیره شد .آن چشم های مغموم و سرد ! کا دو دختر محکم به شونه اش زدن و درحالی که با ذوق نگاهِ عکس هنری مارشال میکردن . گفتن ( واااای ! چقدر جذابه ! باید از نزدیک ببینمش تا فکر کنم واقعیه ! . مانلی درحالی که شونش را گرفته بود ، به سمتِ کتابخونه ی مدرسه رفت . کتابخونه ی مدرسه تا ساعت ۷ شب باز است و دانش آموزها میتوانند بعد از تموم شدن کلاس ها در آنجا بمانند و مطالعه کنند یا درس بخوانند . مانلی از کنار قفسه های کتاب میگذشت که ناگهان کتابی جلوی پایش افتاد . خم شد و کتاب را برداشت . کمی خاکی بود . دستی به جلدش کشید و نوشته ی روی جلد را خواند ( افسانه ی ماه و خورشید !

کتاب را ورق زد و جلد اول نامِ افرادی نوشته شده بود که آن کتاب را خوانده بودن یکی یکی با چشمش اسم ها را از بر میخواند و پایین میرفت که به اسمِ هنری مارشال برخورد کرد . بیشتر کنجکاو شد . میخواست علایقِ او را بداند برای همین با آن کتاب سمتِ میز رفت . کتاب را ورق زد ( افسانه ی خورشید و ماه ! در افسانه ها آمده طلوع یک خورشید بر روی زمین و طلوع یک ماه که پیوند این دو بهم گره خورده است . منسوبِ خورشید میتواند زن یا مرد باشد و منسوبِ ماه هم میتواند زن یا مرد باشد ولی هیچوقت هردو همزمان مرد یا زن نبوده اند . وظیفه ی منسوبان ، ایجادِ تعادل در زمین است . انرژی هایی که ... که یکی گفت ( میشه اینجا بشینم ؟ . یک پسر با هودی مشکی که کلاهش رو تا روی چشم هایش را گرفته بود و ماسک زده بود . بدونِ حرفی سری تکون داد و پسر روی صندلیِ رو به رویش نشست و کیفش را به پایه ی صندلی تکیه داد . مانلی نگاهی به او کرد که مشغول مطالعه بود . اما مانلی حس میکرد انرژی اش گرفته شده و حالش خوب نیست . برای همین کیفش را از روی میز برداشت و آنقدر سریع آنجا را ترک کرد که کتاب را جا گذاشت . هوا ابری و گرفته بود و از شانسِ بدش بارانِ شدیدی میبارید . نگاهِ آسمون کرد . خورشید داشت کم کم غروب میکرد با نگرانی گفت ( وای نه ! . پسر که از دمِ در نظاره گر او بود . کتابِ او که روی میز جا مونده بود رو نگاه کرد ( افسانه ی خورشید و ماه ! . چشمانش برقی زد و درحالی که به سمتِ در میرفت با صدایی بلند تر از زمزمه گفت ( وایسا ! خورشید !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بزودی چند ماه دیگه می بینمتون
میتونید برام صبر کنید ؟
عیش
شانس مایه.
خیر🙃
همین چند وقت هم به سختی گذشت😓
به نام خدا .
خیر
مرسی 😂😐💗
چرا پارت بعدی رو نمیزاری؟؟؟
زندهایی؟😁😂
چقد گوگولیهههه
مثل خودددتتت 💖😉
پحعپعحچسحعسحپ
عههههه چقدر گاد بوددد😍♥️♥️
پارت بعدیش کی میاددد🙂😅
عکس مانلی،برایان و هنری رو بزار لطفاااا💜⭐
مررررسی 💗
تو معرفی میذارم ✨️💫