
پارت هجدهم / دیدارِ شیرین اما تلخ !

موهای طلایی و ابریشمی اش بافته شده بود اما چشمانِ براقش ، بی فروغ گشته بود و گونه هایش دیگر به سرخیِ آلاله شباهت نداشت . انگار در بدنش روحی وجود نداشت و واقعا به تسخیر لیلیث درآمده بود . بالای سکو کنار کوین ایستاده بود . مثلِ لی لی رفتار نمیکرد . جورِ دیگری راه میرفت و حرف میزد و می نشست . کوین پشت میکروفون گفت ( به همه خوش آمد میگم ! از تمامِ نماینده هایی که از هر گروه موجودات ماورایی فرستاده شدن خوش آمد میگم و متشکرم ! . ۶۶ روز قرار هست که مهمانِ ما باشید و درمورد آینده ی دنیای ماورا و اهدافمون با هر گروه صحبت کنیم . خرسندم از همکاری که قرار هست در آینده باهمدیگه داشته باشیم . این کلمه * ما * بهمون قدرت میده که دست به دست هم در صلح و آرامش زندگی کنیم . مفتخرم تا ادامه ی بحث رو بسپارم به همسرم ، لیلیث ! همه برایش کف زدن . ساموئل و جیمز به دقت نگاه او کردند و رفتارش رو زیر نظر گرفتن . جیمز که حالا او را از زاویه ی جلوتری میدید حالش دگرگون شد . عشقِ زندگی اش آن بالا کنار آن شی*طان ایستاده بود . کوین دست او را گرفت و ب و سید . جیمز ، دستش رو مشت کرد . نظاره گر بود . نظارگر که چطور دلیارش حالا دیگر در چنگِ شیا*طین افتاده و او نمیتواند کاری کند و باید صبر کند ! صبر ! برای عاشق ، صبر کارِ سختی است ! او یک سال تمام از او دور بود و هنوز هم باید صبر میکرد . دختری که آن بالا بود برای همه لیلیث بود اما برای قلبِ عاشقِ او هنوز هم لی لی بود . آن دختر زیبا و پر نشاط که حالا بی روح و ساکت و سرد شده بود ! لی لی پشت میکروفون ایستاد و متنی رو که انگار از قبل حفظ کرده بود رو ادا کرد . حرف های خودش نبود بلکه اط قبل بهش گفته شده بود چه بگوید و چه نگوید ! بعد از سخنرانی ، همه ی نماینده ها به سوی کوین ، برای دست بوسی برای بیعت کردن با او که او را به عنوان اربابشان پذیرفتن صف گرفتن .

سر ها و کمر ها تک به تک جلوی او خم میشد و دست های زشت و کریه و شیطان مانند او را می ب وسیدند . وقتی نوبت به نماینده ی خ ون آشام ها ، یعنی جیمز رسید . همه ی جمعیت سکوت کردن و به او خیره شدن . انگار همه ی دنیای ماورا از داستانِ عشقِ او به لی لی خبر داشتن . جیمز سعی کرد خونسردیِ خود را حفظ کند . کوین با نیشخندی گفت ( چه نماینده ی خوبی فرستادن ! مطمئنم خ ون آشام ها رو سرافراز میکنی ! . بعد رو کرد به لی لی و گفت ( ایشون جیمز هستن . نماینده ی خ ون آشام ها ! . جیمز به صورتش لبخندِ گرمی زد.لی لی با همان چهره ی سرد که زیرِ غبار غم فرو رفته بود نزدیک آمد و هر دو بهم دست دادن . جیمز سعی کرد لرزشِ دست خود را متوقف کند . کوین ( استرس دارین ؟ .جمیز دستش را از او جدا کرد و رو به کوین گفت ( بالاخره دیدار با شماست ! کوین ( یا شایدم ... یادی از گذشته ها و عشقِ قدیمی کردین ! . جیمز سعی کرد رفتارش طبیعی جلوه کند برای همین با لبخند تمسخر آمیز گفت ( عشقِ قدیمی ؟! برام مهم نیست ! به هرحال من همه چیز رو فراموش کردم . کوین ( خوشحالم که اینو میشنوم و ناراحت ! جیمز با تعجب به او خیره شد . کوین ( از اینکه یک سال زندان بودین ! بخاطر لی لی ! داستانِ عشقِ پر مهیج و پرشور تون زبان زد شده بود و دهن به دهن چرخیده بود ! برای همین شک داشتم ! حالا که گذشته رو فراموش کردین این خیلی خوبه . کافیه خودتو به ما اثبات کنی اونوقت اجازه ی موندن در کاخم رو برای همیشه داری و جز یکی از یاران وفادارم میشی ! .جیمز ( مردم یک کلاغ چهل کلاغ زیاد میکنن ! مطمئنم که تحریفای زیادی شده داستانمون ! . کوین لبخندِ رضایت بخشی زد و دستش رو به سمتِ او دراز کرد ( پس مطمئنم که بیعت با ما رو میپذیرین ! .جیمز با خودش کمی فکر کرد که بیعت با او باعث میشود پیشِ لی لی بماند و بتواند او را نجات دهد و اصلا بفهمد که او زنده ست یا مرده ! . پس سرش رو خم کرد . دستِ کوین رو گرفت و با اینکه خلافِ میلش بود با اکراه دست او را ب و سید

جیمز ، ساموئل ، امی و نووا به اتاقی که در کاخ برایشان آماده کرده بودن رفتن . جیمز از چشمیِ در نگاهِ بیرون کرد تا کسی پشت در نباشد بعد رو کرد به بقیه و گفت ( باید لی لی رو تنهایی گیر بیارم ! تا بتونم بفهمم که خودشه یا نه ! نووا ( خطرناکه ! اگه خودش نباشه میفهمه ما چرا اینجاییم و کوین هممونو میکشه ! . جیمز ( تنها که بشیم بالاخره خودش بهم میگه که لی لیه اگه زنده باشه ! . ساموئل ( فعلا باید زیر نظرش داشته باشیم بالاخره یه سوتی چیزی میده ! . امی ( با ساموئل موافقم ! خب دیگه بهتره این بحثو تموم کنیم ممکنه کسی بفهمه ! . @ لی لی @ ( یک سالی که مثلِ جهنم برام گذشت ! هیچ خبری از دوستام و حتی جیمز نداشتم ! . روی تخت نشسته بودم که کوین در رو به شدت باز کرد و محکم پشت سرش بسته شد . با عصبانیت رو به من کرد ( امروز ، روزِ بزرگیه ! تمامِ این یک سال برای این روزا تو رو اماده کردم ! مبادا چیزی رو خراب کنی وگرنه میندازمت تو اتاقِ شماره ی ۲۱۳ ! با آمدنِ اسمِ اون اتاق مو به تنم سیخ شد ! بدترین تنبیه اون اتاق بود ! هر وقت که اشتباهی ازم سر میزد منو تو یکی از اون اتاقای شکنجه که بدترینش توی این یک سال برای من اتاقِ شماره ی ۲۱۳ بود مینداخت . به سمتم امد و چونمو سفت در دستش نگه داشت ( اون پسره ... جیمز ... با امدنِ اسمش قلبم تند تند تپید و اشکی از گوشه ی چشمم خارج شد . ادامه داد ( اونم امروز می بینی ... اگه بفهمه که تو لیلیث نیستی یا چیزی در این باره بهش بگی ، می کشمش ! فهمیدی ؟ با بغض سرمو به علامت تایید تکون دادم . نیشخندی زد و گفت ( خوبه ! و چونمو محکم رها کرد .

مراسم که شروع شد .چشم چشم میکردم تا از بینِ جمعیت پیداش کنم اما آنقدر شلوغ بود که چشمانم نمیتوانستند او را ببینن و پیدا کنن ولی قلبم میتونست اونو پیدا کنه . قلبم آشوب بود با دیدنِ جیمز ، دلیلِ آشوبش رو فهمیدم . وقتی کوین گفت ( ایشون جیمز هستن ! نماینده ی خ ون آشام ها ! . جیمز بهم لبخندِ زیبایی زد که دیوار های دلم رو به لرزش و ارتعاش در آورد اما مجبور بودم کاراهایی که بهم گفته شده بود رو مو به مو اجرا کنم . بهم دست دادیم . دستانِ سردش می لرزیدن . کوین گفت ( استرس دارید ؟ جیمز ( بالاخره دیدار با شماست ! کوین ( یا شایدم ... یادی از گذشته ها و عشقِ قدیمی کردین ! . جیمز با لبخند تمسخر آمیز گفت ( عشقِ قدیمی ؟! برام مهم نیست ! به هرحال من همه چیز رو فراموش کردم . قلبم به درد امد ! اون منو به همین زودی فداموش کرد و دور انداخت؟ ولی اینجور براش بهتره ... کوین ( خوشحالم که اینو میشنوم ! کوین ( از اینکه یک سال زندان بودین ! بخاطر لی لی ! . متعجب شدم .اون زندان بوده؟! اما برای چی بخاطر من ؟ پس تو این یک سال برای همین نیومده بود سراغم یا شایدم چون اون منو فراموش کرده ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فن دو آتیشتم
مرسی 🌹💫✨️
تولدت مبارکککک✨
مررررسی ✨️🫂
اممم، خیلی عالیههههه😍😍
لطفا پارت بعدیش رو هم سریع بزارررر، نصفه جون شدم ببینم چه اتفاقی میوفته😩
راستی هرچند هم دیر ولی؛ تولدت مبارک✨
مررررسی 🫂💫
باشه حتما ادامشو مینویسم
تولدت مبارك🐢✨
مررررسی عزیزم 🫂✨️
عالی بود 😍
ضربان قلبم میره بالا تا میفهمم پارت جدید دادی❣
مررررسی 🫂❤️✨️💫
نههههه چراااا اخهههه
چون چ چسبیده به راه 😁