
پارت چهاردهم / من کجام ؟ / آشکار شدن

درحالی که کفِ خاکِ سرد جنگل روی شکم دراز کشیده بود و مورچه ها از روی پیراهنش عبور میکردند ، چشمانش رو تا نیمه باز کرد . همه جارو تار و محو میدید فقط از روی درختان میتوانست تشخیص دهد که در جنگل است ! اما چرا ؟ کی امده ؟ چرا اینجا دراز کشیده؟ کمی فکر کرد دیشب تولدش بود فلش بک << همه با صورت های خوشحال برایش میخواندند ( تولد ! تولد ! تولدت مبارک ! ساموئل که وسط همه و رو به روی لی لی ایستاده بود . کیک رو به سمتِ لی لی گرفت ( منو امی و نووا با مدیریت ژاکلین درستش کردیم ! به قیافش نگاه نکن مزش فوق العادست ! و با لبخندی پهن گفت ( تولدِ ۱۷ سالگیت مبارک رفیق ! زود باش آرزو کن ! لی لی دستانش رو بهم قفل کرد و چشمانش رو بست و بعد از چند ثانیه شمع ها رو فوت کرد . همه باهم دست زدن . نووا ( چه آرزویی کردی ؟ . لی لی لبخندِ ملیحی زد و گفت ( آرزو کردم که سالها باهمدیگه تو همین عمارت زندگی کنیم ! . امی ( ولی میگن نباید آرزو رو گفت ، وگرنه برآورده نمیشه ! . لی لی درحالی که با چشمانش اطرافو میگشت گفت ( آقای جیمز ... ژاکلین ( الاناست که پیداش بشه ! . که صدای باز شدنِ در امد و جیمز با دستِ گلی از گل های لی لیِ بنفش وارد شد . همه باهم رفتن تو پذیرایی تا آن دو تنها باشن . جیمز به سمتش آمد و گل ها را بدستش داد و ب و س ه ای شیرین به او زد و زمزمه وار گفت ( تولدت مبارک عزیزم ! که ژاکلین صدایشان زد ( لی لی ؟ آقای جیمز ؟ هر دو بهم لبخند زدن و دستِ هم رو گرفتن و وارد پذیرایی شدن . باهم کلی خندیدن ، عکس گرفتن و رقصیدن بعد هم به اتاقش رفت و آنقدر خسته بود که سریع پلک هایش سنگین شدن و خوابش برد اما ... اما دیگه چیزی بعد از اون رو یادش نمی امد . یادش نمی امد که چرا اینجاست !

ساعت ۶ صبح بود و هوا گرگ و میش و مه آلود . انگار دیدش واضح تر شده بود . چند نفر رو از دور دید که با چراغ قوه به سمتش می آیند . جنگلبان ، پدرِ جیمی به همراه جیمی بود . وقتی بهش رسیدن ، جیمی کمکش کرد تا بلند شه ( حالت خوبه ؟ چیزی شده ؟ درحالی که پیرهنشو میتکوند گفت( امده بودم قدم بزنم اما ی گراز وحشی بهم حمله کرد و بدجوری افتادم زمین ! پدرِ جیمی ( اگه لازمه ببریمت دکتر . ( نه ممنون ! ... آن دو لی لی رو به عمارت رسوندن . خیلی آروم در رو باز کردو خیلی آروم و پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفت که یهو آقای جیمز را رو به رویش دید که بالای پله ها ایستاده بود . هول شد و یک قدم عقب رفت خواست از پله ها پایین بیفته ولی حفاظ ها رو محکم گرفت و خودش رو نگه داشت . با لبخند ساختگی گفت ( صبح بخیر ! امروز هوا خیلی خوب بود رفتم تو حیاط قدم بزنم ! . آقای جیمز نگاهِ زانوی زخمیِ او کرد و گفت ( دروغگوی خوبی نیستی ! . لی لی با خجالت سرشو پایین انداخت . آقای جیمز سمتش امد و بلندش کرد . لی لی با چشمای گرد شده و گونه های گلگون متعجب به او خیره شد . آقای جیمز درحالی که او را به سمتِ اتاقِ خود میبرد گفت ( باید سریع پانسمانش کنم ... . لی لی آروم گفت ( متاسفم ! . جیمز او را روی تخت گذاشت و از کمدش بتادین و وسایل لازم رو در اورد . روی زمین رو به روی او روی دو زانو نشست . خواست روی زخمش بتادین بریزه اما با نگاه کردن به اون خ و نِ قرمز ، دستانش لرزید و بتادین از دستش افتادد و روی زمین ریخت . از جایش بلند شد و به سرعت سمت بالکن رفت . لی لی ( تو حالت خوبه؟ . اما پاسخی نشنید .

جیمز به نیمرخ ایستاد و لی لی میتونست چشم های قیرگون و دندان های نیش بلند و تیزِ او را ببیند . جیمز ( می بینی لی لی ... من انسان نیستم ، من نرمال نیستم ! نمیتونم حتی زخمِ کسی که دوستش دارم رو پانسمان کنم ! ... حالا فهمیدی چرا عشق نمیتونه جلوی غریزه رو بگیره ؟ . لی لی از جایش بلند شد و سمت او رفت ( نه تو اشتباه میکنی اگه تو خ و ن آشام نبودی و ی انسان بودی نمیتونستی منو از سرزمینِ شیا* طین نجات بدی ! تو کارای بهتر و مهم تری از پانسمانِ زخم انجام دادی . جیمز درحالی که با خودش کلنجار میرفت که به بوی خ ونِ او توجه نکند گفت ( لی لی ...تو تا حالا دیدی ی شکارچی عاشقِ شکارش بشه؟ شده تا حالا عاشقِ طعمه اش بشه؟ . لی لی ( خب منم خ ون آشام کن ! اونجوری دیگه مشکلی نداریم ! منم جاودانه میشم . ما میتونیم همیشه پیشِ هم باشیم ! . جیمز لحظه ای مکث کرد.موهای طلاییِ او را از روی گردنش کنار زد بعد دندان هایش رو به گردنِ لی لی نزدیک کرد . لی لی چشمانش رو بست و آماده ی گازِ او شد که یهو جیمز از او دور شد ( نه ... نه لی لی ... ما برای هم ساخته نشدیم !. بغض لی لی ترکید و شروع به باریدن کرد ( منم انسان نیستم ! وگرنه چرت زندگیم نباید مثلِ بقیه باشه ؟ چرا حق ندارم تنها برم بیرون ؟ چرا هرلحظه برای من خطرناکه ؟ چرا نمیتونم با آدمای دیگه ارتباط بگیرم و دوست بشم ؟ ... من ... من حتی نمیدونم دیشب چه بلایی سرم امده ! .جیمز با نگاهی گنگ به او خیره شد

لی لی ( چشم باز کردمو دیدم توی جنگل دراز کشیدم و هیچی یادم نمیاد که چرا اونجا بودم ! . جیمز ( لی لی ... توی غار باهات چکار کردن ؟ . لی لی ( اونا ... بهم سرنگ تزریق کردن . آقای جیمز کف دستشو به پیشونیش زد ( اونا سعی کردن زودتر فعالش کنن . لی لی ( چی رو ؟ . جیمز ( لیلیث ! لی لی پرسید ( لیلیث کیه ؟ . جیمز نفسشو از ته گلو بیرون داد ( لیلیث ، جادوگری که قا*تلِ بچه هاست ! ۹ سال پیش ... درست ۹ سال پیش اتفاق افتاد ، لیلیث به علتِ رعایت نکردنِ قوانینِ دنیای ماورا نفرین شد ولی کوین ، همسرش راهی برای احیای اون پیدا کرد از یک ساحره ی قوی و قدرتمند کمک گرفت ، ساحره به اون گفت که اونها میتونن لیلیث رو درون بدنِ یک دخترِ هشت ساله با موهای طلایی احیا کنن ، وقتش که برسه در شبِ ماهِ سیاه ، لیلیث بیدار میشه و روحِ اون بدن رو می بلعه و جسمش هم به تصاحب درمیاره و دوباره قدرت و شکوهش رو بدست میاره ، چند هزار کودک هشت ساله موطلایی دزدیده شدن تا مراسم و مناسکِ کثیفشون رو در ماهِ کامل اجرا کنن ، بدنِ هیچکدوم از اونها توانایی نگه داشتنِ همچین چیزی رو نداشت و پس میزد جز تو لی لی ! ... همه ی اونا مردن و قر*بانی شدن ... قدرتِ اون خیلی زیاده حتی میتونه بچه هایی بدنیا بیاره که قدرت های خاص دارن و میتونن ارتشِ قدرتمندی تولید کنن . فکر کردی برای چی همه میخوان تو رو بدست بیارن ؟ اما مثلِ اینکه کوین خواسته زودتر احضارش کنه ! خواسته که بهش قدرت بده تا لیلیث کنترلِ بدنتو تا زمانی که اون شب رسید به دست بگیره اما فعلا نمیتونن به روحت آسیبی بزنن مگه اینکه بازیِ روانی راه بندازن تا وقتی که عقلتو از دست بدی اونوقت اونطوری میتونن راحت کنترلت کنن ... لی لی بهت زده به او خیره شد . جیمز دستاشو روی شانه های او گذاشت ( اما تو میتونی به همه ی اینا غلبه کنی ! همونطور که بدنت تونست و قدرتشو داشت ! منم بهت کمک میکنم !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه بده
چطوری انقدری مینویسییی ؟😳😳😳😳
خیلی خوب بود😍😍😍😍
ادامه?
مرررسی ❤️
هنوزکامل نشده نوشتنش
وای وای واییییی ااایاقاقاقخخثخححثجمثم
حتیدوزموسدسم
ی سوال
اگه بخوای داستانمو تو چند ژانر بگی چه ژانراییه؟
فانتزی،رمانتیک، رازآلود 🦖✅