
پارت دوازدهم / دوستت دارم / i love you ...
بعد از ساعت ها چشمانش را باز کرد . کمی دست و پاهایش را تکان داد . دیگر زنجیری بهش وصل نبود . پوزخندی زد ( احتمالا میدونستن که من نمیتونم از این غارِ لعنتیِ هزارتو خارج بشم ... که صدایی آشنا شنید ( لی لی ! . اون صدای جیمز بود ! سریع از جایش بلند شد در جوابش گفت ( جیمز ! . هر دو در اون غارِ تو در تو میدویدن و هم رو صدا میکردن اما صدایشان در همه جای غار منعکس میشد و پیدا کردن همدیگر را برایشان سخت میکرد حتی صدای قدم های شان در همه جا میپیچید و دنبال کردن صدا بیشتر گیجشون میکرد . هردو خسته و نفس نفس زنان ایستادند . جیمز بین نفس هایش گفت ( لی لی ! ... صدامو میشنوی؟ . اشک در چشمانش حلقه زد ( آره ! میشنوم ! جیمز ( خوبه ! من روی دیوار های غار برات با خ و نم نشونه میذارم ، یا مینویسم یا شکل میکشم ، تمامِ دیوار ها رو نگاه کن هروقت پیدا کردی بهم بگو ، نوشته هارو دنبال کن تا به من برسی ، باشه ؟ . لی لی همینطور که اشک میریخت ، دماغش را بالا کشید و گفت ( باشه ! . نیم ساعت در غار قدم زد ولی در این غارِ بزرگ و هزارتو پیدا کردن سخت بود .
جیمز ، چندین دیوار رو تا جایی که میتونست با خ و نش نشونه گذاری کرد و گوشه ای خسته به دیوار تکیه داد بالهایش اطرافش رو احاطه کرده بودند . سرش رو برای دقایقی روی زانوهایش گذاشت که با صدای ( جیمز ! سریع از جا برخاست . لی لی چند متر آن ور تر از او ایستاده بود . به سمتِ هم دویدن و همدیگر را سفت در آغو*ش کشیدند . جیمز دستش رو بین موهای طلایی و ابریشمیِ لی لی برد اما یهو از او جدا شد ( تو ... لی لی نیستی ! . شخصی که رو به رویش بود قدبلندتر و هیکلی درشت تر از لی لی داشت . چهره ی معصومش ، شی*طنت آمیز شد ( خیلی باهوشی ! جیمز اخم غلیظی کرد و دستش رو روی گلوی او قرار داد و با فریاد گفت ( لی لی کجاست؟ چرا خودتو شکلِ اون کردی؟ تو کی هستی ؟ . نیشخندی زد ( من همزادش هستم و محکم دستِ جیمز رو کنار زد ( میدونی که هر آسیبِ کوچیکی به من باعث میشه اونم آسیب ببینه بعد خن*جری رو روی گلویش قرار داد و گفت ( اگه من بمیرم ، لی لی هم میمیره . جیمز دستانش رو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت و گفت ( باشه باشه ! آروم باش ! آروم باش ! بهم بگو چی میخوای فقط اون خنجرو از گردنت دور کن . همزادِ لی لی پوزخندی زد و گفت ( خوشم امد !
لی لی دیگر از گشتن نا امید شده بود . نفس نفس زنان به دیوار تکیه داد خواست چشمانش را ببندد که نگاهش به دیوارِ روبه رویش افتاد با خ و ن نوشته شده بود ( لی لی ! . چشمانش برقی زد و با هیجان جلوتر رفت با هر قدمی که برمیداشت جملات تکمیل میشدند ( من کنارتم ! < تو بهترین < اتفاقِ زندگیمی . همینطور که جملات رو میخوند اشک از چشمانش جاری میشد ادامه داد < متاسفم که < زودتر < بهت نگفتم < که خیلی . جلوتر رفت چیزی ندید باز جلوتر رفت و دیوار خالی بود نگران شد و دوید که رسید به دیواری که بزرگ رویش نوشته شده بود ( دوستت دارم ! . با دیدن آن جمله قلبش تند تند تپید . اشکِ شوق گونه هایش را خیس کرده بود با فریاد گفت ( منم دوستت دارم ! بدو بدو به سمتِ جلو رفت جیمز رو دید که از دلِ تاریکی بیرون امد . با خوشحالی صدایش زد ( جیمز ! خواست به سمتش بدود که یکی از تاریکی بیرون امد و خن*جری تیز رو قرار داد . مات و مبهوت ایستاد اون شخص آنقدر شبیهش بود که شوکه شده بود ! با صدای لرزانی گفت ( تو ... کی ... هستی ؟ . شخص نیشخندی زد ( اگه میخوای زنده بمونه ، کاری که میگمو انجام بده ! . بعد با چشمانش به زنجیری که روی زمین بود اشاره کرد و در گوشِ جیمز گفت ( دستو پاشو ببند ! . جیمز آروم سمتِ زنجیر رفت و برش داشت و سمتِ لی لی رفت ، دستاشو گرفت تا با زنجیر ببنده . لی لی ( داری چکار میکنی ؟ . که ناگهان جیمز به سمتِ همزادِ لی لی هجوم برد و به دیوار کوبوندش
لی لی فریاد کشید ستونِ فقراتش با کوبانده شدنِ آن درد شدیدی کرد . جیمز ( متاسفم ! خواست خن*جرو از دستِ او بیرون بکشد ولی همزاد کارِ خود را کرده بود و خن*جر رو در شکمش فرو کرده بود ! . نگاه لی لی کرد که از شکمش خ و ن سرازیر شد و با پاهای بی جون روی زمین افتاد . جیمز فریاد زد ( لی لی ! . دست و پای همزادش رو با زنجیر بست تا دوباره باعثِ زخمی شدنِ لی لی نشه . سمت لی لی رفت موهایش رو از روی صورتِ معصومش کنار زد و صدایش زد ( خواهش میکنم لی لی ! ... دووم بیار ... لی لی چشماتو باز کن ! ... و فریاد زد ( لی لی ! همزادِ او که زخمی با غل و زنجیر به دیوار تکیه داده بود گفت ( فایده نداره ... اون میمیره ... اینجا یک تونلِ هزارتو هست تا تو راهو پیدا کنی که نمیتونی وقتو از دست دادی و لی لی میمیره ! جیمز با نفرت گفت ( عوضی ! اما او فقط میخندید . جیمز به سمتش هجوم برد ( تو راهو بلدی ! زود راهو نشون بده وگرنه خودتم میمیری ! . درحالی که سرفه میکرد گفت ( نمیتونم ... نمیتونم اجازه بدم برید ! وگرنه کوین ... جیمز با خشم گفت ( اون لی لی رو زنده میخواد ! نه مرده ! . همزاد بی جون گفت ( حتی اگه راهو بگم ... اونقدر طولانیه که دیر میشه ... خیلی دیر ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ💓
❤️✨️💫
یه عالمه تول کشید تا بخونم 🌝
مرسی بابت وقتی که گذاشتی 🙂
حالا ارزش خوندن داره داستانم؟
معلومه که داره
طول*
اوا اشتباه نشتم 😐
عالیی بود 😊💖
بخدا غمگین تموم شه میام تو خوابت🤡👈👉
فعلا که خیلی دارک شده در ادامه دارک ترم میشه
فقط غمگینش نکن هر کاری خواستی بکنی بکن😔🦖
نترس فعلا خیلی با لی لی و جیمز کار داریم 🤫😏
متاسفم.
باید اعتراف کنم ترسیدم.🐜
عه چه زوددد اومددد
خودمم باورم نمیشه