
Black moon bride : 11 / نیروی عشق / power of love
زمزمه های نامفهوم و صدای چکه چکه کردنِ آب در گوش هایش می پیچید که باعث شد چشمانش را باز کند . اینجا کجا بود؟ مثلِ یک غارِ تاریک و نمناک ! روی سنگی بزرگ دراز کشیده بود . سرجایش نشست که متوجه شد بدنش غل و زنجیر شده ! که ناگهان صدای قدم های چند نفر رو شنید که هر لحظه نزدیک تر و نزدیک تر میشدن . از میانِ تاریکی ۵ نفر از شیا*طین که گوش های بلند و صورتی زشت و سیاه و بدن هایی غول آسا داشتن رو دید با ترس عقب رفت طوریکه از سنگ پایین افتاد . آنها همچنان به سمتش می آمدن . باز خودش را کشون کشون تا جایی که زنجیرها اجازه میداد عقب کشید . صدایی شنید ( بلندش کنید و روی سنگ بذاریدش ! . کوین از بینِ تاریکی بیرون آمد .نگاه لی لی کرد . با آن هیکل ظریف و لاغر روی زمین افتاده بود و نایی نداشت . گونه های سفید و درخشانش کثیف و سیاه شده بود . لی لی با جیغ و فریاد گفت ( نزدیکم نیاید ! ولی آن هیو*لا های زشت دست زیر بازوهایش انداختند و بلندش کردن و روی سنگِ سرد و نمناکِ غار انداختنش . دو نفر دست هایش ، دو نفر دیگر پاهایش و یک نفر سرش را سفت نگه داشته بود . سیلِ اشک هایش امونش نمیدادند ( لطفا ... لطفا ... ولم کنید. کوین بالای سرش ایستاد . انگشت هایش رو بینِ موهای او برد ( بزودی ملکه ی من بیدار میشه ! . لی لی با فریاد گفت ( نه ! اون میاد .. اون میاد ! . قهقهه ای سر داد ( کی؟ جیمز؟ اونم میک*شیم !
بعد سر*نگی بزرگ رو که درونش مایعی سیاه بود رو به گردنش تزریق کرد . لی لی فریاد بلندی کشید . آنقدر محکم گرفته بودنش که حتی نمیتوانست تکون بخورد . دوباره س*رنگ را پر کرد. لی لی حس میکرد که از چشمانش چیزی سرازیر میشود و بله مایعی سیاه رنگ ! . اینبار سر*نگ رو نزدیک بازویش کرد . لی لی ( خواهش میکنم نه ! . باز هم سر*نگ رو پر کرد و به کمرش چند سر*نگ تزریق کرد . بدنِ لی لی به لرزش افتاد و در تمامِ بدنش حس نداشت .افراد او رهایش کرده بودند اما لی لی دیگر نمیتوانست هیچ یک از اعضای بدنش را تکان دهد و حتی حرف بزند . مثل یک مرده افتاده بود . کوین پلک های او را بست . لب هایش را به گوش های او نزدیک کرد ( بخواب عروسِ من ! . لی لی در سیاهیِ چشمانش غرق شد .... *** جیمز وارد کاخِ بزرگی شد . با شنیدن صداهایی درونِ کمدی بزرگ پنهان شد . دو سرباز با گوش هایی بلند و هیکل هایی بزرگ و تنومند کنار پنجره ایستادند . جمیز از بین در نگاهشون میکرد . یکیشون گفت ( عروسِ ماهِ سیاه رو بردن به غارِ هزارتو ! . دیگری گفت ( دارن لیلیث رو فعال میکنن ! .جیمز آنقدر شوکه شد که زانوبش خم شد و به در کمد خورد ! دو سرباز با تعجب نگاهِ هم کردن ( برو ببین صدای چیه؟ .سمتِ کمد حرکت کرد . جیمز آب دهانش را محکم قورت داد . سرباز نزدیکِ کمد شد و درش را باز کرد
پوزخندی زد و گفت ( هیچی نیست ! که یک خفاش محکم با چنگال هایش به چشمانِ او زد و رفت . جیمز به شکلِ خفاش درآمده بود . سریع از پنجره خارج شد . از داخلِ درزی وارد اتاقی دیگر شد که بزرگ و مجلل بود . کوین روی صندلیِ بزرگ و بلندی نشسته بود و پا روی پا گذاشته بود .رو به وزیرش گفت ( کسی نباید جای اون غار رو بفهمه ! وزیر سرش را پایین انداخت و گفت ( خیالتون راحت ارباب ! هیچکس متوجه نمیشه که اون غار پشتِ کوه های یخه اگه هم متوجه بشه تو اون غار هزارتو گیر میفته و راهشو گم میکنه اونوقت از گشنگی و تشنگی میمیره . کوین درحالی که با ناخن های بلندش دسته ای موی طلایی را نوازش میکرد گفت ( خوبه ! . جیمز کمی به آن موها دقت کرد ، اونا موهای لی لی بودن ! آروم اما سریع از بین درز عبور کرد و از پنجره ی کاخ خارج شد .کوه های یخ رو که زیرِ آفتاب مثلِ الماس برق میزدند ، آشکار بودن . سریع به سمتِ آن کوه ها پرواز کرد . ۵ ساعت گذشته بود و هوا هم گرگ و میش شده بود . خسته روی شاخه درختی نشست تا نفسی تازه کند . اما فکرِ اینکه پشت اون کوه های بلند و سرد و غاری عظیم و تو در تو چه بلایی بر سرش می آورند ، نگذاشت آرام بگیرد . دوباره به پرواز درآمد . بالاخره به بالای کوه رسید .اما اونقدر طوفان و بوران بود که اگه به شکلِ خفاشی کوچک ادامه میداد ، بین برف ها پرت میشد برای همین از شکل خفاش خارج شد و بالهای کوچکِ خفاش تبدیل به بالهای بزرگ و مشکی شدند . از بینِ آن طوفان و گلوله های تگرگ که مثل کلوخه صورتش را تیرباران میکردند و تمام بدنش و صورتش را زخمی و خونی کرده بودند گذشت . انگار طوفان آروم تر شده بود و فقط سوزِ سرما بود که به وجودش چنگ میزد اما لحظه ای نگذشت که بهمنی بزرگ شروع به غلتیدن کرد ... زمین به لرزش درآمد و طوفان سخت تر شد . آقای جیمز ، نتوانست مقاومت کند و محکم بین برف ها پرتاب شد . بدنش رمقی برای ادامه نداشت
بالهایش سنگین و خسته شده بودند . لحظه ای به همان حالت موند که چهره ی زیبا و خندونِ لی لی در ذهنش نقش بست . در اون طوفان نیروهای سیاهی او را پیدا کرده بودند .جیمز بلند شد و با آنها مبارزه کرد اما آنها زخمی اش کردند .گوشه ای بی حال روی زمین افتاد و بالهایش را مثلِ سپر روی سرش قرار داد . هیچ امیدی نداشت ! او شکست خورده بود ! . در اوجِ ناتوانی و نا امیدی صدایی شنید ( جیمز بیدار شو ... بیدار شو جیمز ... اون صدای شیرینِ دلبندش ، لی لی بود . صدا باز درگوش هایش پیچید ( من دوستت دارم ! بهت احتیاج دارم ! . درحالی که اشک هایش سرازیرمیشدند گفت ( من بیشتر ! ... من بیشتر لی لی ! صدا چون تلنگری او را از جای بلند کرد و با تمام قوا مبارزه کرد و همه ی آنها را نابود کرد و به سمتِ غار قدم برداشت ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاولییی💖
❤️❤️❤️💫
تزازتیتیتتیتیت عالییی 😭💗
مررررسییی✨️❤️
میشه بگی عکسای کاورتو از کجا دانلود میکنی؟
از پینترست
بسی زیبااا و قشنگ بود❤😍
ممنون ✨️✨️