
........
باید یک کاری میکردم برای همین گفتم ( میشه فردا درمورد همه چیز حرف بزنیم ؟ . ( میشه ... ولی چرا؟ کاری مهم تر از این داری؟ لی لی تو نسبت به من بی اعتمادی ! قاطعانه گفتم ( بله بی اعتمادم ... فقط چند ثانیه بهم خیره شدیم و نفس ها در سینه حبس شد . ادامه دادم ( شما هیچ چیز درموردِ خودت به من نمیگی ، حتی درمورد خودم ! من چجور میتونم به کسی که اینقدر رمز و راز داره اعتماد کنم ؟ درضمن ... آب دهانمو محکم قورت دادم گفتم ( هرکسی برای خودش رازهایی داره ... و این چیزِ بدی نیست ! . جیمز نفسشو با حرص از گلو بیرون داد ( اما ممکنه تو خطر بیفتی ، اگه ندونم دور و برت چی میگذره .. با صدای در حرفش ناقص باقی موند . در را باز کرد. ویلیام در چهار چوب در ظاهر شد ( نامادریتون ، کلارا میخوان که شما رو ببینن ، پایین منتظرن . زیرلب گفت ( لعنتی ! و رو کرد به من ( منتظرم بمون برمیگردم ! *** چند دقیقه ای گذشت و لی لی به ساعتِ روی دیوار خیره شد ( ساعت یک ربع به ده ! ۵ دقیقه ی دیگه باید اونجا باشم ! یعنی کلارا چقدر باهاش صحبت میکنه؟ . از اتاق آروم خارج شد و پاورچین پاورچین سمتِ اتاقِ خودش رفت . ویلیام نظاره گر از دور حواسش به او بود . لی لی دید که باز آینه باز شده درون آینه قدم گذاشت و وارد شد ولی نه درون آن باغِ انگور . درون کاخی زیبا و شلوغ ! همینطور نگاه اطراف و آدم ها میکرد که لباس هایی زیبا و در شان مراسم در تنشان بود . همه چیز درخشان بود ! سقف کاخ طلایی و شیشه ای بود . لوستر ها مثل قندیل آویزون بودن . مجسمه های شیشه ای و سنگی از الهه های باستان
یهو یکی بازویش را کشید ( اوه ! بالاخره امدی؟ . کوین ، در کت و شلواری شیک مثلِ شاهزاده ها شده بود ! کوین رو به دو زن و یک پیرمرد گفت ( ایشون لی لی هستن ، مهمانِ ویژمون ! . سپس او را همراه خودش بالای سِن برد . پشتِ میکروفون ایستاد ( امروز ، روزِ بزرگیه ! بالاخره وقتش فرا رسیده ! ... وقتِ بیدار شدن فرا رسیده ، شبِ ماهِ سیاه نزدیکه ، شبی که عروسِ من بعد از سالها بیدار خواهد شد و اهدافمون اجرا میشه بزودی عشق و صلح ! . و نگاهی به لی لی انداخت و لبخند زد لی لی هم در جوابش لبخند زد . ناگهان همه باهم با خوشحالی فریاد زدند ( عروسِ ماهِ سیاه ! کوین به سمتش امد و زانو زد و دست لی لی رو گرفت و ب و س ه ای زد . لی لی ( این عروسِ ماهِ سیاهی که میگن کی هست ؟ . کوین ( زیباترین ، بی رحم ترین و خ و ن خوار ترینه !و درست روبه رویم ایستاده ! . لی لی سرگیجه گرفته بود و همه جا رو تار میدید .نگاه جمعیت کرد .اون ... اونها آدم نبودن . اونا ... شیا* طینی با صورت های زشت و ترسناک بودن همه همدیگر را چنگ میزدن هول میدادن تا بتونن لی لی ، آن ملکه ی خ ون خوار را ل*مس کنن لی لی نفسش بالا نمی آمد . نگاهِ کوین کرد که هچنان دستش در دستِ او بود . حتی کوین هم دیگر شکلِ شاهزاده ها نبود ! چهره ای وهم برانگیز و غول پیکر . دستش را از چنگالِ او بیرون کشید . به تته پته افتاده بود ( ت .. ت..تو کی .. هس...تی؟ . لبخند شی*طنت آمیزی زد طوری که دندون های تیزش خودنمایی کردن ( میتونی ... شیطان صدام کنی ! دنیا دوره سرش میچرخید و زمانی نگذشت تا بیهوش روی زمین افتاد..
جیمز بعد از یک ساعت گوش دادن به چرت و پرت های کارلا ، از جایش بلند شد . ساموئل نفس نفس زنان سمتش امد ( عمارت ... عمارت در خطره ! .جیمز با نگاهی پرسشگر گفت ( چی؟! .ژاکلین پرده ها رو کنار زد . نیرو های سیاهی به عمارت حمله کرده بودن و دورتا دورشان را به تسخیر خود دراورده بودن . امی و نووا ( ما میریم توی حیاط و خنثی شون میکنیم . ساموئل ( منم روی پشت بوم ! خواست بره که جیمز مچ دستشو گرفت . ساموئل ایستاد و نگاهش کرد . جیمز ( منم باهات میام ! . بعد رو به ژاکلین کرد ( تو باید پنهان شی ، لی لی تو اتاقِ منه و جاش امنه برو پیشِ اون ! . ژاکلین ( من باید هوای خونه رو داشته باشم ! جیمز ( نه ! که ناگهان از سقف سنگ ریزه ریخت . جیمز همینطور که سمتِ پنجره میرفت گفت ( کاری که گفتمو انجام بده ! بعد با بالهایش به پرواز درآمد . ساموئل ، امی و نووا و بادیگارد ها همه درگیر بودن پس ویلیام کجاست ؟ . شونه ی ساموئل زخمی شده بود . با این حال هنوزم مبارزه میکرد . جیمز به کمکش رفت ( برو خونه ! زخمی شدی . ساموئل ( من حالم خوبه ! . جیمز ( گفتم که .. که ساموئل گفت ( عذاب وجدان نگیر ، منو تو هردو برای یک هدف میجنگیم ، در امان موندن لی لی ! . جیمز نیشخندی زد و بعد با چنگال هایش حریف رو نقش بر زمین کرد .مبارزه ۳ ساعت به طول انجامید . همه وارد عمارت شدن که ژاکلین رو زخمی روی زمین دیدن .
همه شوکه زده به سمتش رفتن . جیمز ( سریع یک دکتر خبر کنین ! نووا سریع رفت. جیمز رو به ژاکلین گفت ( چی شده؟ لی لی ! لی لی حالش خوبه و سریع بلند شد و سمتِ اتاقش میرفن که ژاکلین با صدایی گرفته گفت ( اون ... اون تو اتاقت ... نبود ... . جیمز با خشم دستش را میان موهایش برد ( اونا لی لی رو بردن ! ... ویلیامِ در به در شده کجاست ؟ . ژاکلین ( من رفتم ... اتاقِ لی لی تا پیداش کنم ... ولی اون .. منو .. زخمی کرد ... جیمز با ناباوری گفت ( چی ؟! اون خائن ... بعد به چند بادیگارد گفت که دنبالش بگردن . با ساموئل و امی به اتاقِ لی لی رفتن . اتاق بهم ریخته شده بود و لی لی نبود ! امی ( یعنی اون کجاست ؟ . جیمز نگاهِ آینه کرد تصویر لی لی را در آینه دید که با چشمانی سیاه و صورتی کبود به او لبخند میزند سریع به سمتِ آینه رفت و صدایش زد ( لی لی ! . امی و ساموئل چیزی نمی دیدن با تعجب نگاهی باهم رد و بدل کردن . جیمز دستش رو روی تصویر او قرار داد .یهو آینه شروع به لرزش کرد و ترک بزرگی از وسط برداشت . جیمز ( این ی پورتاله ! کی بازش کرده؟ . آینه ترک های بیشتر و ریزتری برمیداشت . ساموئل ( آینه داره از بین میره زود برو داخل اونوقت لی لی هرگز نمیتونه برگرده ! جیمز سریع از بین پورتالی که با ترک ها کوچیک تر و کوچیک تر میشد گذشت
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی میزاری؟؟؟
چرا تموم کردیییی
عه عه عه ... چرا الان باید تموم شهههههههه
😁😁✨️✨️
عاولیییییی💚💚💚💚💚
✨️✨️✨️
واییییی افتقتقتتقت ذوقققققققققق😭💃