✨️✨️✨️🌙🌙🌙 عروسِ ماه سیاه . . .
تمامِ بدنم انگار منجمد شده بود. نا نداشتم حتی تکون بخورم و حرف بزنم. فقط گاهی از بین پلکام نگاه اطراف میکردم که اونم تار و محو بود ...
گاهی کنارِ خودم ژاکلین رو میدیدم که با لحنی محبت آمیز میگفت( منو ببخش لی لی ... تو خوب میشی...
خواهش میکنم زودتر خوب شو ... وگرنه خودمو نمی بخشم... . گاهی نووا و گاهی امی کنارم بودن و بهم رسیدگی میکردن . ویلیام هم بعضی موقع ها کنار تختم مکرر قدم میزد. ترحم آمیز بود که نمیتونستم یک کلمه هم حرف بزنم و اطرافمو واضح ببینم ، مثل یک جنازه ی زنده ! . که بعد مدتی هوشیاریم حتی کمترم شد.
ژاکلین با خشم میگفت( تو مایه ی دردسری ! دختره ی خودسر! همش مشکل ایجاد میکنی ، کاشکی زودتر بمیری! . میخواستم فریاد بزنم ( متاسفم ... منو ببخشید... اما نمیتونستم. با دهان بسته فریاد میزدم
اشکام جاری میشدن . انگار چند نفر امدن و محکم گرفتنم. حالم بشدت بد بود و تب و لرز داشتم. برای چند دیقه به طور کامل در سیاهی مطلق چشمانم بیهوش شدم... با صدای جیر جیرِ در ، از بین پلک های متورم و خسته ام به رو به رو چشم دوختم . جسمی با جامه ی سفید به سمتم میومد
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
داستانت واقعا خییلی قشنگه موضوع جالبی داره و قلمت خیلی عالی حتما ادامه بده
مرسی عزیزم نظر لطفته ❤️
خیلی خوشحال شدم دوست داشتی 💫
کاری که عالیه شایسته حمایت✨
✨️💫✨️💫 سپاس فراوان
قلمت خیلی خوبه واقعا میگم ❤❤عالی بود بعدی 😉
مرررررسی ✨️✨️
داستان قنگیه واقعا ارزش خواندن روداره,🌸
ممنون ✨️