
✨️✨️✨️🌙🌙🌙 عروسِ ماه سیاه . . .
تمامِ بدنم انگار منجمد شده بود. نا نداشتم حتی تکون بخورم و حرف بزنم. فقط گاهی از بین پلکام نگاه اطراف میکردم که اونم تار و محو بود ... گاهی کنارِ خودم ژاکلین رو میدیدم که با لحنی محبت آمیز میگفت( منو ببخش لی لی ... تو خوب میشی... خواهش میکنم زودتر خوب شو ... وگرنه خودمو نمی بخشم... . گاهی نووا و گاهی امی کنارم بودن و بهم رسیدگی میکردن . ویلیام هم بعضی موقع ها کنار تختم مکرر قدم میزد. ترحم آمیز بود که نمیتونستم یک کلمه هم حرف بزنم و اطرافمو واضح ببینم ، مثل یک جنازه ی زنده ! . که بعد مدتی هوشیاریم حتی کمترم شد. ژاکلین با خشم میگفت( تو مایه ی دردسری ! دختره ی خودسر! همش مشکل ایجاد میکنی ، کاشکی زودتر بمیری! . میخواستم فریاد بزنم ( متاسفم ... منو ببخشید... اما نمیتونستم. با دهان بسته فریاد میزدم اشکام جاری میشدن . انگار چند نفر امدن و محکم گرفتنم. حالم بشدت بد بود و تب و لرز داشتم. برای چند دیقه به طور کامل در سیاهی مطلق چشمانم بیهوش شدم... با صدای جیر جیرِ در ، از بین پلک های متورم و خسته ام به رو به رو چشم دوختم . جسمی با جامه ی سفید به سمتم میومد
کنارم ایستاد و موهای به رنگِ خورشیدمو نوازش کرد بعد انگشتانش از موهام به سمتِ گونه ها و لب هایم رفت نجوا کرد: لی لی... بیدار شو ... بیدارشو لی لی ... متعجب شدم ... اون ... آقای جمیز بود... دوباره زمزمه کرد( بهت احتیاج دارم لی لی ... لطفا چشم هات رو باز کن ... من دوستت دارم ... اشک های داغ از روی گونه هام سُر خورد خواستم فریاد بزنم ( منم دوستت دارم اما دهانم باز نمیشد و فقط با دهان بسته فریاد میزدم امی و نووا گوشه ای ایستاده بودند و بهم می خندیدند امی ؟ نووا؟ چرا؟ مگه من چکار کردم؟ چرا؟ لحظه ای بعد در تاکستان( باغِ انگور) ایستاده بودم از کنار انگور های یاقوتی گذشتم تا به دریاچه ای بزرگ رسیدم. اطرافم انبوه درختان سرو و بامبو و مزرعه ی ذرت بود. دریاچه آنقدر زلال بود که از آینه هم صاف تر بود .نگاهِ چهره ی خودم در آب کردم ناگهان سکندری خوردمو با هِنی عقب رفتم . این ... اینکه ... چهره ی من نیست! یک زن با چهره ای به شکل شیاطین ، با شاخ هایی بلند و صورت سفیدِ یخی ! بدنم یخ زد و مور مورم شد که ناگهان یکی گفت ( می بینی لی لی ! سرم را برگردوندم و جیمز رو دیدم .
درحالی که پیرهن سفیدی تنش بود و گلِ لی لی بنفش در دستش بود ، با نیشخندی گفت( فکر کردی من دوستت دارم؟! هاها ! من فقط تو رو بخاطر قدرتت میخوام ! و گلِ لی لی بنفشو زیر پاش انداخت و له کرد !! میخواستم حرف بزنم اما دهانم قفل بود. همینطور که گام به گام آروم به سمتم حرکت میکرد . با لبخند تمسخر آمیزی گفت( فکر کردی چرا تو ، توی عمارت منی؟ هان؟! این همون رازه لی لی... وقتی بهم رسید با انگشتای کشیدش چونمو سفت نگه داشت و همینطور که خیلی سرد نگاهم میکرد گفت( از حالا تو ... عروس منی! حس میکردم صورتم داره ذوب میشه و اونقدر داد و فریاد کشیدم که چشمانم را به طور کامل باز کردم هنوز توی اتاق بودم . تند تند نفس میکشیدم انگار اکسیژن کم بود . همه از دیدنم خوشحال شدن . ژاکلین با لبخندِ پهنی سمتم امد گفت : خداروشکر عزیزم ! بخاطر حرف های آزار دهنده ای که بهم زده بود ، اخم محوی کردم . آقای جیمز سریع در را باز کرد و وارد اتاق شد . با لبخند ملیحی کنارم نشست ، بازویم را گرفت تا کمکم کنه بشینم ولی دستشو پس زدم . همه متعجب شدن . آقای جمیز با نگاه گنگی بهم خیره شد ( خوشحالم که حالت خوب شده ... چیزی نگفتم و سرمو پایین انداختم .
با انگشتانش چونه ام را بالا گرفت ( لی لی ، به چشم هام نگاه کن. اما هنوز نگاهم را پشت پلک های خسته ام قایم کرده بودم و نگاهم به پتوی روی پاهام بود . با چشم به ساموئل اشاره کرد همه را از اتاق خارج کند. وقتی همه رفتن و فقط منو آقای جیمز تنها شدیم . با صدای نرمی گفت : لی لی ... اما پاسخی جز سکوت نشنید دوباره لب باز کرد : میشه بهم بگی چی شده؟ . اشک هایم مثل ابر بهاری شروع به باریدن کردن ، سرمو به طرفین تکون دادم . آقای جیمز که نا امید شده بود ، نفسشو از ته حلق بیرون داد و گفت( خیله خب ، باشه ... ولی ... نگاهتو ازم دریغ نکن ... با این جمله ، چشمانم بالا رفت و به چشمانِ مغموم و خسته ی او خیره شد . با انگشتانش اشکان صورتم را پاک کرد ( لی لی ... حالت که بهتر شد باید چیزایی رو بهت بگم که خیلی وقت بود دنبالِ جوابشون بودی ، فقط الان نباید غصه بخوری ، باید استراحت کنی ، باشه؟ سرمو به علامت تایید به بالا و پایین تکون دادم . لبخند کمرنگی زد( خوبه ...! بعد از اتاق خارج شد و تازه متوجه شدم لباسش مشکی بود! پس اون شخصی که کنار تختم بود و بهم ابراز علاقه کرد کی بود؟! نووا رو صدا زدم . وارد اتاق شد . دهانم مثلِ کویری بی آبو علف خشک شده بود . اشاره کردم لیوانو بهم بده . کمی که آب خوردم گفتم ( من چند ساعت تو اون حالت بودم؟ نووا ( چند روز ! چشمام از تعجب گرد شد ( چند روز؟! ... آقای جیمز ... احیانا تو این چند روز لباسِ سفید نپوشیده ؟ نووا کمی تعجب کرد و گفت : نه ! نا امید شدم ( میدونستم ! ... نووا: بله؟! به خودم امدمو گفتم( هیچی ... ممنون میتونی بری . چشمی گفت و از اتاق خارج شد. تو چقدر دلت خوشه دختر ... اون نبود... پس کی بود؟! اون... کی بود؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت واقعا خییلی قشنگه موضوع جالبی داره و قلمت خیلی عالی حتما ادامه بده
مرسی عزیزم نظر لطفته ❤️
خیلی خوشحال شدم دوست داشتی 💫
کاری که عالیه شایسته حمایت✨
✨️💫✨️💫 سپاس فراوان
قلمت خیلی خوبه واقعا میگم ❤❤عالی بود بعدی 😉
مرررررسی ✨️✨️
داستان قنگیه واقعا ارزش خواندن روداره,🌸
ممنون ✨️