عروسِ ماه سیاه داستانی تخیلی
بارونِ عرق ، از سر و روم می چکید
و ضربان قلبم به اندازه ی صدای ناقوس بلند شده بود.باز همون جنگل و باز من مشوش و حیرون در حصارِ درختای کاج که مثل سرباز ها سیخ ایستاده بودند ، سرگردون بودن. حسِ غریبی داشتم.
انگار که دنبالِ کسی یا چیزی بودم اما هرچی می دویدم دوباره برمیگشتم سرِ خونه ی اول. انگار که فقط دور خودم میچرخیدم. ترس عجیبی در بدنم لرزه انداخت.انگار که بخاطر اون ترس می دویدم. تما ترس از چی؟ از کی؟
هوا گرگ و میش و مه آلود بود. طوری که مه بخش عظیمی از درخت ها و جنگل رو پوشونده بود و از دید پنهان کرده بود.
بخاطر هوای مه آلود و درخت های سر به فلک کشیده ، آسمون ، به خوبی مشخص نبود اما از غرّشِ ابرها فهمیدم که حالِ آسمون هم مثل حالِ دلِ من طوفانیه!
با ترس و لرز خود را در آغوش کشیدم و تند تر از قبل دویدم با حس کردن صدایی سرمو برگردوندم و نگاه پشتِ سرم کردم اما خالی تر از خالی بود! خالی از هر خطری و این صدای کفش های خودم بود که منو دنبال میکردن. بارونِ سختی گرفت. از اون بارون های موسمی ویرانگر. حالا تو سکوت عمیقِ جنگل فقط صدای نفس نفس زدن خودمو که با صدای بارون در آمیخته شده بود ، می شنیدم.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
22 لایک
داستان منم بخونید خوشحال میشم:)♡
خیلی داستانت قشنگه ، عکسای کاورا فوقالعاده وایبر خیلیی قشنگ و دارکی داره
واقعا قشنگه:)))))
ووووووااااووو خیلی عالیههه
مررررررسی ✨️✨️🌹🌹