
عروسِ ماه سیاه داستانی تخیلی
بارونِ عرق ، از سر و روم می چکید و ضربان قلبم به اندازه ی صدای ناقوس بلند شده بود.باز همون جنگل و باز من مشوش و حیرون در حصارِ درختای کاج که مثل سرباز ها سیخ ایستاده بودند ، سرگردون بودن. حسِ غریبی داشتم. انگار که دنبالِ کسی یا چیزی بودم اما هرچی می دویدم دوباره برمیگشتم سرِ خونه ی اول. انگار که فقط دور خودم میچرخیدم. ترس عجیبی در بدنم لرزه انداخت.انگار که بخاطر اون ترس می دویدم. تما ترس از چی؟ از کی؟ هوا گرگ و میش و مه آلود بود. طوری که مه بخش عظیمی از درخت ها و جنگل رو پوشونده بود و از دید پنهان کرده بود. بخاطر هوای مه آلود و درخت های سر به فلک کشیده ، آسمون ، به خوبی مشخص نبود اما از غرّشِ ابرها فهمیدم که حالِ آسمون هم مثل حالِ دلِ من طوفانیه! با ترس و لرز خود را در آغوش کشیدم و تند تر از قبل دویدم با حس کردن صدایی سرمو برگردوندم و نگاه پشتِ سرم کردم اما خالی تر از خالی بود! خالی از هر خطری و این صدای کفش های خودم بود که منو دنبال میکردن. بارونِ سختی گرفت. از اون بارون های موسمی ویرانگر. حالا تو سکوت عمیقِ جنگل فقط صدای نفس نفس زدن خودمو که با صدای بارون در آمیخته شده بود ، می شنیدم.
که یهو با صدای : بانو ! بانو ! پلک هام رو به سرعت باز کردم. حدس میزنم الان چشمام از خونم قرمز تر شده ! درحالی که نفس نفس میزدم روی تخت نشستمو دستمو روی قفسه ی سینم گذاشتم.ژاکلین و دو خدمتکارِ دیگز به نام امی (دختری تقریبا همسن من ، شاید دو سه سالی بزرگ تر ، با چشمانی به رنگ دریا) و نووا ( یک دختر چینی و بامزه و جوان و ریزه میزه) کمکم کردن و با پارچه عرقِ صورتمو پاک کردن . نووا کمی چهرشو لوس کرد و گفت: بانو! بازم همون کابوسا رو دیدید؟ امی درحالی که پارچه ای کوچک رو خیسدمیکرد گفت: خیلی وقت بود که دیگه اون کابوس ها رو نمی دیدید که یهو با صدای در که به شدت کوبیده میشد هممون شوکه زده به در خیره شدیم . با عصبانیت گفتم: تنِ لشتو بیار داخل ! که دیدم ژاکلین ، با اون هیکل گرد و تپلش اخم محوی کرده و لبای کوچیکشو در دهانش فرو برد. خواست چیزی بگه که خودم پیش قدم شدم و گفتم: میدونم ، میدونم. مثلِ یک بانو رفتار کن ! ویلیام، مردی قدبلند که نمیشه گفت ، فکر کنم دیلاق واژه ی مناسبیه با اون هیکل لاغر مردنیش و عینکایی که همیشه از پشتشون زیرِ نظرم داشت در چهارچوب در ظاهر شد .
با اون صدای آروم و خنثی گفت: جیمی تو دردسر افتاده! چشمام از حدقه بیرون زد و سریع در سرجایم بلند شدم خواستم از تخت پایین بیام که پام در درونِ پتو پیچید و با مخ کف زمین پهن شدم. زیرلب با اخم غلیظی گفتم: خدا بگم چکارت کنه ، پسره ی چشم سفید! سپس بلند شدم و پتو رو پرت کردم که افتاد رو سر امی. درحالی که با عجله میرفتم گفتم: ببخشید ! به سرعت به سمت راه پله رفتم . با دیدن پله ها گفتم: کی میره این همه راهو! و بعد نشستم روی نرده (حفاظ) ها و سُر خوردم پایین. صدای فریاد ژاکلینو از پشت سر میشنیدم که میگفت: خطرناکه دختر ! اما بی توجه به سمتِ در خروجی رفتم. بادیگاردها تا منو دیدن به سرعت دنبالم دویدن . منم مثل ماهی ، خیلی تند از لای دری که داشت بسته میشد ، گذشتم. دوان دوان سمت جنگل رفتم. آخه همیشه اونجا بازی میکنه. صداش زدم اما پاسخی جز انعکاس صدای خودم نشنیدم .حسِ خوبی نداشتم و میترسیدم .علف های هرزی که مثلِ لوبیای سحرآمیز ، قد کشیده بودنو کنار زدم . رفتم جلو که جیمیو دیدم که رو به درخت تنومندی غش کرده بود. با نگرانی سمتش رفتم : جیمی! روی دو زانو نشستم و نبضشو گرفتم . که یهو از دهنش یه توپ کوچولو بالا اورد. نفسمو از ته حلق بیرون دادمو کمی عقب رفتم. اون لحظه دوست داشتم خودم به جای اون توپ خفش کنم!
که نشست و شروع کرد به سرفه کردن . باعصبانیت گفتم : فکر کردم مردی! پسره ی لوس! به محض اینکه از سر جایم بلند شدم ، بادیگارد ها بازوهامو گرفتن و یکیشونم پشت سرم ایستاد. باعصبانیت سمتشون برگشتم: اینجا جز محدوده ی ممنوعم نیست! یکیشون به نام ساموئل که از همشون قدبلند تر و چهارشونه تر و قوی تر بود گفت: میدونیم. اما چون آقای جیمز نیست باید بیشتر مراقبتون باشیم. چشمو ابرویی بالا انداختم گفتم: اون حتی وقتایی هم که هست سرش گرمه کارای خودشه! من نمیدونم چرا همه چیزو به اون ربط میدید ! [ اما از قعرِ وجودم بدونِ اون میترسیدم و با اینکه عمارت پر از خدمتکار و بادیگارده ، از ته دلم میدونم که مثلِ کشتی بدون کاپیتانه ، خطرناک و نا امن ! از وقتی که آقای جیمز رفته باز اون کابوسای لعنتی ، هرشب بهم سر میزنن...
نظرتو بگو برام
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان منم بخونید خوشحال میشم:)♡
خیلی داستانت قشنگه ، عکسای کاورا فوقالعاده وایبر خیلیی قشنگ و دارکی داره
واقعا قشنگه:)))))
ووووووااااووو خیلی عالیههه
مررررررسی ✨️✨️🌹🌹