
سلام مجدد به همگی دوستان میدونم منتظر موندید واقعا شرمنده ام چون داستان عدم تایید خورد و منم از اول براتون گذاشتم امیدوارم لذت ببرید ❤❤
مثل هر روز از روی تختم بلند میشم هوا خیلی خوبه یه روز بهاری سریع رفتم پایین تا پیش بابام صبح زود بود و هنوز نرفته بود مطمئنن اگه میرفت دلم براش تنگ میشد این ماموریت خیلی طولانی بود و ممکن بود ماه ها نبینمش سریع از پله ها پایین رفتم و بابام رو دیدم که داشت کتش رو تنش میکرد با دیدن من گفت : عزیزم صبحت بخیر ❤️ سریع پریدم بغلش و بغضم گرفت و گفتم : بابا قول میدی هر روز باهام تماس بگیری دلم برات تنگ میشه 🥺🥺🥺 بابا : باشه دختر خوشگلم تو دیگه بزرگ شدی گریه نکن و با انگشت شصتش اشک های دخترش رو پاک کرد 😢😢😢 بیا باهم صبحونه بخوریم بعد میرم مطمئنم ۱ ساعتی وقت دارم 😊 و هردو روی میز نشستن و مشغول صبحونه خوردن شدن . بابا : لطفا دیگه گریه نکن باشه 💛💛 رز : چشم 💜 بعد خوردن صبحونه : خب من دیگه باید برم لطفا مواظب خودت باش 😘 رز : باشه بابا جونم ( بغضش گرفته بود ) پدر رز رفت و در رو بست حدود ۲ دقیقه بعد رز خیلی محکم گریه کرد 😭😭😭😭 بابا الان تو بری من چیکار کنم آخه 😭😭😭 مامان که نیست تو هم که مدام تو ماموریتی دلم برات تنگ میشه 🥺🥺🥺 ( مادرش طلاق گرفته )
یکم خالی تر شد پاشد تا یکم بره بیرون یه دامن مشکی تا زانو پوشید و یه آستین کوتاه کرمی کیف مشکیش رو انداخت و خم شد تا اسکیت بردش رو از زیر تختش برداره 😍😍 هدفون گلبهیش رو برداشت و از پله ها پایین رفت کلید رو گذاشت تو کیفش و در خونه رو باز کرد 😊 پاش رو روی اسکیت برد گذاشت و پا زد خیلی آروم حرکت میکرد که هدفونش رو آروم گذاشت رو گوشش 💕 یه آهنگ بی کلام رو گذاشت و تصمیم گرفت که به سمت خیابون های سئول بره خانواده پولداری بودن برای همین پدرش مدام به ماموریت های کاری میرفت 😞 اما تحمل میکرد مادرش هم بخاطر کار پدرش ازش جدا شد . از زبان رز : توی خیابون ها با اسکیت رد میشدم مثل همیشه مردم ها مختلفی رو میدیدم و بچه ها کوچیک تر به من نگاه میکردن 🙂🙂😇 این زندگی رو دوست داشتم و ازش لذت میبردم بازار سئول رو مثل کف دستم میشناختم 😌 چون خیلی به اینجا میومدم 🙃 وارد خیابون سانگ شدم ( از خود در آوردی 😜 ) طولش زیاد بود و لذت میبردم معمولا خلوت بود و باعث میشد با نهایت لذت پا بزنم 😍😍😍 حدودای وسطای خیابون بودم که یه ون رو دیدم یه چندین نفر داخلشون بودن اول فکر کردم کارمند های بانک هستن 😂
کم کم راهم رو عوض کردم از کوچه پس کوچه ها گذشتم تا بتونم وارد پارک مورد علاقم بشم معمولا در هفته ۲ باری اونجا میرفتم اصلا برام تکراری نمیشه جای خیلی خوبیه 😉😉 دیگه رسیدم سرعت رو کم میکنم حدود ۱۰ ساله که من اسکیت برد دارم 😍😍 خیلی خوبه یه حس عالی ای داره ❤️❤️ داخل پارک یه دریاچه کوچیک هست جای قشنگی هر دفعه میام میرم اونجا الانم دارم میرم اونجا 😇 که یه دفعه خیلی ترسیدم چون از پشت صدای تیر تفنگ اومد پام رو روی زمین نگه داشتم و سرم رو برگردوندم 😳😨😨😨😨😨 یکی اونجا تیر خورده بود وای خدا خیلی سریع اسکیت رو پا زدم و به سمتش رفتم خیلی وحشتناک بود ماسک زده بود و معلوم بود به زور داره تحمل میکنه 😢😢😢 مردم دورمون خیلی ترسیده بودن که با داد من همشون به خودشون اومدن یکیشون با اورژانس تماس گرفت تا بیاد داشتم نبضش رو میگرفتم یه زمانی رزیدنت قلب میخوندم چند تا کار لازم رو انجام دادم خداروشکر امبولانس زود اومد منم سریع اسکیتم رو برداشتم و افتادم دنبالشون 🙃🙃🙃
به نزدیک ترین بیمارستان رسیدیم خیلی خون از دست داده بود تا رسیدیم بردنش اتاق عمل دکتر گوشیش رو داد تا با خانوادش تماس بگیرم ولی من نمیدونستم کدوم خانوادشه پس با تماسی که چند دقیقه پیش داشت تماس گرفتم مرد جوونی گوشی رو برداشت و گفت : داداش کجایی دیر شد منم خوشحال از اینکه داداششه سریع ماجرا رو براش تعریف کردم اونم که ترسیده بود گفت : الان کدوم بیمارستانی آدرس رو برام بفرست زودی اونجا میرسم ☺️😍 چشم آقا الان براتون میفرستم و آدرس رو براش فرستادم بیشتر از ۱۵ دقیقه نکشید که ۶ نفر وارد بیمارستان شدن منم خیلی تعجب کردم آخه یکی میتونه ۶ تا داداش داشته باشه 😳😳😳 رفتم سمتشون و گفتم برادرتون اتاق عمله یکیشون که حسابی ترسیده بود با صدای لرزون گفت : چطوری شد ؟؟ منم بهش گفتم کسی بهش تیر زد 😢😢😢
بعد سکوتی بینمون بود یکی از بچه ها مدام گریه میکرد و میگفت : اگه خوب نشه چی 😭 همشون نگران بودن خوش بحالشون من که خیلی تنهام 🥺 ازشون پرسیدم باهم داداشید اما جوابشون خیلی قشنگ بود داداش نبودن اما مثل داداش بودن اخی 🥺🥺🥺 رز : من شمارم رو براتون مینویسم اگه به شهادت نیاز داشتید کمکتون میکنم امیدوارم زودی خوب بشن ( داشت شمارش رو روی کاغذ مینوشت ) راستی تیر به سمت شکمش خورده جای خطرناکی نیست اگه دقیقا یادم بیاد زمانی که تو بیمارستان بودم یه همچین عملی انجام دادم یه مقدار زمان عمل طولانیه و ممکنه دیر خوب بشه اما بهتر از اینکه بخوره به قلبش و یه لبخند شیرین زد مواظبش باشید 😊😊😊 خدانگهدار و ادای احترام کرد اسکیت رو از رو زمین برداشت و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کرد 😍😍 که یکی از بچه ها صداش زد ببخشید میشه
میشه بپرسم شما همونی نیستید که امروز تو خیابون سانگ با اسکیت بودید 🤔🤔 رز که تعجب کرده بود عه اونایی که شبیه کارمندای بانک بودن بله خودم بودم 😊😊 مرد تشکر کرد و رفت 😎😎😎 و رز پاش رو گذاشت رو اسکیت و رفت تو راه حس کرد خیلی گرسنس و حال پختن غذا نداره پس رفت به یه رستوران تا یکم غذا بخوره تو همین حین با پدرش تماس گرفت و باهاش صحبت کرد دلش برای باباش تنگ شده بود ولی گریه نمیکرد چون پدرش نگرانش میشد 😔😔 بعد قطع کردن گوشیش گارسون غذا رو براش آورد اونم خیلی گرسنش بود به ساعتش نگاهی انداخت ساعت ۷ شب بود پوفی گفت و شروع کرد به خوردن غذاش با تکون خوردن زنگوله در حواسش رو جمع کرد کسی وارد رستوران شد یه کلاه و ماسک روی صورتش بود رفت و سفارشش رو داد و نشست روی صندلی نزدیک میز رز ، رز هم سرش رو انداخت پایین و با خوردن کیمچیش از رو صندلیش از جاش پاشد تا بره حساب کنه که صدای کسی توجهش رو به خودش جلب کرد . خانم رز !!! رز برگشت و گفت : بفرمائید . مرد : من رو یادتون نمیاد همین چند دقیقه پیش تو بیمارستان باهاش صحبت کردید 😳 رز : آه شمایید آقا عذر میخوام ماسک زدید نشناختم . مرد : حق دارید بفرمایید بشینید و رو کرد به گارسون لطفا ۲ تا قهوه معمولی بیارید ❤️ و گفت : اسمم جونگ کوک هست از آشنایی باهاتون خوش بختم ( دستش رو دراز کرد ) رز : من هم از آشنایی با شما خوشبختم و دست داد .
حدود ۲۰ دقیقه بعد : خیلی از صحبت باهاتون خوشحال شدم دیر وقته بهتره دیگه برم خونمون هم دور هست . کوک : بله بفرمایید عذر میخوام نمیتونم برسونمتون بچه ها منتظر من هستن 😊 رز : نه مشکلی نداره خودم میرم خدافظ 👋🏻👋🏻 از زبان رز : اسکیتم رو برداشتم و از در رستوران رفتم بیرون هوا به بارونی میخورد پس پام رو سریع رو اسکیت گذاشتم و رفتم خیلی خسته نبودم چون عادت داشتم وقتی با اسکیت بردم بودم حس خوبی داشتم 😍😍 هدفونم رو گذاشتم و پا زدم خوشحال بودم که امروز تونستم یکی رو نجات بدم ❤️ قبل از رسیدن به خونه یکم خرید کردم و بعد رفتم خونه وسایل ها رو گذاشتم رو میز و رفتم لباسام رو عوض کردم که متوجه شدم داره بارون میاد با خودم گفتم : شانس آوردم زود رسیدم خونه و گرنه جوجه آب کشیده میشدم 😄 در اتاقم رو باز کردم و از پله ها رفتم پایین مستقیم رفتم آشپزخونه و گوشیم رو روشن کردم یه آهنگ از اِمینِم گذاشتم من سبک رپ رو خیلی دوست داشتم و طرفدار امینم بودم 😍😍 تازه یه بار از نزدیک دیدمش خیلی کیوته ❤️ ( رز اصلا بی تی اس رو نمیشناسه ) صدای گوشیم رو زیاد کردم و همراه آهنگ خوندم 💛 همینطوری هم وسایل ها رو توی یخچال و کابینت میزاشتم که صدای آهنگ قطع شد و گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود جواب دادم : بله . کوک : سلام خانم رز خوبید ؟؟ رز : سلام آقای جونگ کوک ممنون شما خوبید کاری داشتید تماس گرفتید ؟؟ کوک : ممنون ، ببخشید پلیس اومدن و میخوان حتما شما رو ببینن میتونید بیاید عذر میخوام 😔 رز : آدرس رو برام بفرستید عیبی نداره میام 🙂 کوک : ممنون براتون میفرستم 😊 خدافظی کردن 👋🏻👋🏻
فاطمه: رز : بعد قطع گوشیم به سمت اتاقم رفتم و لباس پوشیدم یه بارونی صورتی کم رنگ و شلوار مشکی لباسم بنفش بود کیف مشکیم رو برداشتم و از پله ها پایین رفتم سوییچ ماشین رو برداشتم به سمت پارکینگ حرکت کردم به سمت ماشینم رفتم و بازش کردم و سوار شدم چند وقتی بود اصلا ماشین نمیروندم 😄😄 به آدرس گوشیم نگاه کردم و حرکت کردم اونجا رو میشناختم توی راه پدرم با من تماس گرفت و حالم پرسید منم باهاش حرف میزدم که رسیدم از بابام خدافظی کردم و از ماشین پیاده شدم هوا تاریک بود و با نور های کمی کوچه روشن شده بود 🧐 وارد شدم هر ۶ نفرشون بودن این دفعه بدون ماسک که کوک اومد نزدیکم و با هم یکم حرف زدیم بعد به سمت بقیه رفتم و سلام کردم خیلی کنجکاو بودم چرا اینا همیشه باهم هستن برای همین ازشون پرسیدم : ببخشید شما کی هستید که همیشه با هم هستید تازه دوستتون هم امروز وقتی زخمی شد من نجاتش دادم پس چرا اون موقع پیشش نبودید 🤨🧐 یکی از اونا رو کرد به من : اگه لازم بود به شما میگفتیم 😒😒 رز : عذر میخوام قصد بدی نداشتم کنجکاو شدم 😅 کوک : شوگا این که حرف بدی نزد یه سوال کوچیک پرسید . شوگا : به هر حال 😏 رز : ببخشید الان باید چیکار کنم ؟؟ کوک : آها برید داخل این اتاق چند تا سوال میپرسن و تمام . رز : ممنون ( رفت به سمت اتاق )
فاطمه: و در اتاق رو باز کردم یه مرد خوش اخلاق نشسته بود و با دیدن من گفت : سلام خانم وقتتون بخیر بفرمائید بنشینید . رز : ممنون ❤️ چندتا ازم سوال پرسید و من به همشون جواب دادم و بعد از اتاق اومدم بیرون بقیه هواسشون جای دیگه ای بود که یه خدافظی گرم کردم و از رفتم بیرون که یکی صدام کرد سرم رو برگردوندم شوگا بود . رز : بله کاری داشتید ؟؟ شوگا : متاسفم حال خوبی نداشتم بد باهاتون صحبت کردم 😔😔😔 رز : نه آقا مهم نیست عیبی نداره ناراحت نشید 🙂😇😇 شوگا : ممنون از شوگا خدافظی کردم و به سمت ماشینم رفتم هوا بارونی بود و سرد نه به صبح که آفتاب بود نه به این شب 😂😂😂 وارد ماشین شدم میخواستم روشنش کنم که دیدم همشون اومدن بیرون و یه ماشین شیک اومد و سوارشون کرد تعجب کردم اصلا به قیافشون نمی خورد بادیگارد داشته باشن 😛 هه دختر به تو چه چیکار با مردم داری ☹️ ماشین رو روشن کردم و به سمت خونمون رانندگی کردم هوا سرد بود زیپ بارونیم رو بستم 🥶🥶 تو راه بودم و آهنگ ملایم گذاشته بودم که رسیدم خونه و انقدر خسته بودم که وقتی لباسم رو عوض کردم حال مسواک زدن نداشتم اما به زور هم که شده مسواکم رو زدم و رفتم خوابیدم عجب روز عجیبی بودا 😄😄
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه در حد توان زیاد نوشتم تا لذت ببرید☺☺☺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی عطر عشق منتشر شد تو هپروتم برم بخونم
😂😂😂😂 انقدر منتظر موندی اینجوری شدی 😂
سلام عاجی مثله همیشه عالی راستی عاجی چرا نیومدی داستانمو بخونی جدید زدما😢
ممنونم اجی جونم ❤❤❤
عه کی اومد پس من چرا متوجه نشدم 🤦🏻♀️ الان میرم بخونم از بس هواسم رو داستان و درسمه زیاد تستچی نمیام
خدایی ارزش این همه صبر کردن رو داشت😎😹💜 عالی بود نارنگی جونم😉
فقط اونی که تیر خورده بود کدوم یکی از اعضا بود😐من نفهمیدم😐💔
ممنونم اجی جون ☺☺☺
تو این پارت مشخص نمیشه 😅😅 پارت بعدی ایشالله
تیر خورده ی نامشخص😐😹😹😹
ایشالله🤲😹
عالی بود اونی حتما ادامه بده🥺💜
مرسی اجی جون ❤❤❤☺
داستان جالبیه ، من کنجکاو شدم. 😍
من همون بچه مثبت ی تو تلم. 😎
فک کنم بشناسی؟! 🙂
ممنونم ❤❤❤
شناختمت ☺☺ فهمیدی چه گندی زدم 🤦🏻♀️
من نشناختم تورو
کیستی.؟
نازی؟
وای عالی بود🤩🤩🤩🤩
تو با داستانات می خوای منو بکشی؟
اگه می خوای بکشی بگو
خیلی خوشم اومد🤩🥰
بی صبرانه منتظر پارت بعدم🤩🤩
ممنون اجی ☺☺
خوشحالم انقدر خوشت اومده ❤
پارت بعدی فک کنم فردا بیاد منتظر باش 😁
وای عالی بود بالاخره اومد😃💜💜💜💜
خیلی قشنگ مینویسی💖
فقط یه سوال: کدومشون تیر خورده بود؟🤔
راستی آجی میشی؟
محیا ام ۱۳ سالمه لگولاس صدام کن😁
ممنون از اینکه خوشت اومده خوشحالم ☺☺
لو نمیدم بعدا میفهمید 😂
به اجی جون منم فاطمه ام خوشبختم ❤❤
خوش وقتم آجی💖
چرا نمیگی؟
من سکته میکنم تا اون موقع😱😂
میگم تو قسمت بعدی که میگی؟ چون نگی من دار فانی را وداع میگویم از کنجکاوی😂 خدا نکنه البته😆
عالی بود اونی😍
(امیدوارم شناخته باشی😐)
مرسی ❤❤❤
اره بابا مگه میشه نشناسمت 😇😇😇
😂💜❤️🖤خوب شد شناختی