گریه یک دختر🥺

این داستان کوتاه از دختر بچه هست که الان بزرگ شده و مادر منه😘

دختر همیشه پدرشو دوست داشت ولی پدرش اونو دوست نداشت وقتی از سر کار می‌آمد سیگار می‌کشید دخترم هم ماساژ هر وقت یه کار اشتباه مبکرد اونو کتک میزد مادرم حق اعتراض نداشت 😰

بعد چند سالی که دختر 4سال شد پدر بخواطر سیگار و.. میمیره😰 بعد که دختر 7 سالش شد مادر با کسی ازدواج میکنه ولی اجازه نمیده که دخترش تو عروسی بره😰 پدر ناتی همیشه دختر رو میزد میگفت یه نون خور کمتر بود بهتر بود بعد که دختر 8 سالش میشه اونها بچه دار میشن بچه یه پسر بوده و بعدش مادر بچه رو نمیخواهد اونو به پرورشگاه میبرن😰

بچه های یتیم باید اونجا کار میکردن چون دولت بهشون پول کمی میداد😰 دختر از همه بیشتر کار میکرد چون مادرش حتی 1 هزار تومان نمی‌داد بغصی از بچه ها بخواطر شکایت کسی اونجا بودن بهشون جا خوبی میدادن

دختر وقتی 10 بود با یه پسر اشنا شد که اونم یتیم بود تا 14 سالگی دختر شاد بود چون اون پسر حمایتش میکرد اما بعدش😰 یه خانواده اونو گرفت و اون رفت دوباره دختر تنها بی کس شد😰

بعد 16 سالگی دبگه یتیم خانه اونو راه نمیداد دختر باید خودش کاز میکرد هرجا میشد میرفت کار میکرد که یک روز یه پسر کوچیک 9 ساله به اونم کمک میکرد دختر فهمید این همون پسر کوچولوی هست که مادرش و پدر ناتینش دارن پسر عاشق خواهر ناتینش بود کمکش میکرد 😭🥺بعد اینکه دختر 18 شد یه منشی شد کارش خوب پیش میرفت برادرشم با سن کمی بارم کار میکرد عاشق کار بود دختر مثل همیشه داشت خونرو درست میکرد که یکی زنگ زد وفتی درو باز کرد همون پسری بود که تو یتیم خونه بود