
زیبایی ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
سلام من اومدم با پارت دوم دوستان اسم من بهار هست از زبان مرینت داشتم صبحانه میخوردم که دیدم آدرین بهم پیام داده و گفته که بیا ساعت ۵دم رود سن گفتم باشه (راوی:دوستان الان ساعت 11 صبح است) بعد صبحانه رفتم تو اتاقم به تیکی حرف زدم و باهم بازی کردیم و اتاقم هم درست کردم یهو دیدم ساعت 4 نیم شد(دوستان پدر و مادر مرینت فوت کردن) رفتم ناهار خوردم و تبدیل شدم و رفتم دیدم کت منتظرمه گفتم سلام کت گفت سلام مای لیدی گفتم خوب چه کاری داشتی از زبان آدرین بهش گفتم مرینت لای لای بخواهد سوژه قصد زندانه گفتم چه خوب گفت بعد کلویی هم رفته نیویورک گفت خوب گفتم هیچی میخواستم بگم که بیا امروز تو ی موزه بریم با حالت اصلی پیش کا گامی بعد بهش بگو که من آدرین را دوست دارم من هم میگم دوست دارم تا بری ژاپن پیش مادرش وقتی رفت ازدواج کنیم (دوستان از اندره بستنی گرفتند) از زبان مرینت من قرمز شدم و بستنی تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم بعد آدرین گفت خوبی گفتم خوبم
(چون تو این هفته اتفاقی نمی افته میریم به هفته ی بعدی) از زبان آدرین بیدار شدم رفتم پایین با پدرم و مادرم صبحانه خوردیم بعد من گفتم پدر گفت بله آدرین گفتم من عاشق شدم🤯 پدرم گفت چی؟؟؟ 😯 گفتم من عاشق شدم گفت کیه اون دختر که دل پسر من را برده گفتم مرینت بعد مادرم گفت خب یه حلقه بگیر و از خواستگاری کن گفتم باشه بعد با بادیگاردم رفتیم که حلقه بخرم من یکی خریدم که یک الماس روش بود و بعد دادم به فروشنده که نام مرینت را روش حک کنه بعد بردم خانه تا مادرم ببینه اونم خیلی ازش خوشش اومد و گفت کی گفتم چی کی گفت کی میخواد خواستگاری کنی گفتم برنامه دارم به مرینت بگم که بیاد تو رستورانی که فقط خودمون باشیم و شما و تام و سابین و بابا گفت خیلی خوبه پس برم به مادر مرینت بگم
از زبان مادر مرینت داشتم غذا درست میکردم که گوشیم زنگ خورد جواب دادم دیدم امیلی هست گفتم سلام (بچه ها امیلی و سابین دوست هستند) دوست خوب خوبی ساقی از ما کردی گفت میگم مرینت خونس گفتم نه مدرسه هست مگه آدرین نرفته گفتم چرا رفته گفتم خوب کاری داشتی گفت اره میگم امروز میاین خانواده گی بریم رستوران گفتم باشه میایم چه رستورانی گفت رستوران بورژوا گفتم حتما
از زبان مرینت من که نرفته بودم مدرسه شنیدم چی گفتند و گفتم چرا که نه با آدرین بعد تبدیل به لیدی باگ شدم و رفتم بیرون و اومدم تو خونه به مادرم سلام کردم و رفتم بالا بعدش مادرم اومد و گفت بهم و بهش گفتم باشه منم میام از زبان آدرین دیدم مادرم اومد و گفتم قبول کردن گفت ok ❤❤ ( بچه ها چون اتفاقی نمی افته میریم شب) اززبان مرینت یک لباس که خودم برای خودم طراحی کرده بودم به رنگ بنفش را پوشیدم و موهایم را بافتم و یک کفش بنفش هم پوشیدم و به همراه پدر و مادرم رفتیم وقتی رفتیم مادر آدرین جوری مارا چید که من و آدرین پلو هم بشینین و شام خوردیم و یهو
آدرین پاشد که برقصه مادرم گفت تو هم برقص گفتم باشه و پاشدم باهم رقصیدیم و یهو آدرین زانو زد جلوم و گفت مرینت من را به غلامی می پذیری گفتم به اجازه ی پدر و مادرم بله❤❤ و بعد❤❤❤❤ از زبان مرینت رفتم مدرسه دیدم آلیا داره با زر و جولیکا حرف میزنه رفتم آلیا گفت مرینت گفت بله آلیا چی شده گفت یک دقیقه بیا دیروز من و خانواده و نینو و پدر و مادرش رفته بودیم رستوران داشتیم برمیگشتیم که یهو دیدم تو داری آدرین را❤❤❤ می کنی درسته اون تو بودی گفتم بله از من خواستگاری کرده منم بهش جواب +دادم
ممنون که خواندید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
سلام عزیزم توی داستانت خیلی زود اتفاق افتاد همه چیز بعدش توی اسلاید گفتی پدر و مادر مرینت مردند و لی تو اسلاید بعد زنده بودن یکم دقت داشته باش😕😕😕😕😕😕😕😕
آره دقیقا:/
آخه یک سوال داخل خارج حرفی به اسم قلامی دارند؟ چقدر مسخره
نمی دونم:/