10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 🤪Unknown انتشار: 4 سال پیش 97 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام سلام خب امیدوارم بخونید و لذت ببرید ، حالا به نظرتون چه بلایی سر النا اومده ؟
دستم رو مشت کردم و با عصبانیتی که هر لحظه بیشتر میشد دستم رو روی میز کوبیدم جوری که بقیه ی افراد توی رستوران دست از خوردن کشیدن و به من و رئیس رستوران نگاه کردن . من هم یه دفعه داد زدم 😠 : داری چی میگی ؟ یعنی چی که نیست ؟ اصلا اون نامه ی لعنتی رو بده من . رئیس رستوران هم که معلوم بود از لحن تند و صدای بلندم ترسیده سریع به سمت پیشخون رستوران رفت و در یکی از کمد ها رو با عجله باز کرد و بدون اینکه ببندتش ، یه نامه که معلوم بود قبلا باز شده رو برداشت و بهم داد و گفت : حالا هم از رستوران من خارج شو . با عصبانیت نامه رو گرفتم و سریع از رستوران خارج شدم ، هنوز بارون داشت میبارید اما کند تر شده بود ، نامه رو از پاکتش در آوردم و تاش رو باز کردم ، همین که تاش رو باز کردم چند قطره بارون روی نامه افتادن ، بعدش من هم سعی کردم با دستم نامه رو بپوشونم تا خیس نشه ، وقتی که چشمم به متن نامه خورد مثل جن دیده ها خشکم زد . متن نامه به زبان آندرومرایی نوشته شده بود .
متن ترجمه شده ی نامه اینجوری میشد : سلام به شاهزاده ی درالییارد یا بهتره صدات کنم شاهزاده ی فراری مطمئنم الان که داری این نامه رو میخونی حتما خیلی عصبانی هستی ، ناراحت نباش عزیزم ، جای این خوشگل خانم پیش من امنه ، البته تقریبا ، خب کجا بودیم آهان اگه این دختره رو میخوای که میدونم میخوایش بیا به انبار قدیمی خارج شهر ، ای وای ببخشید یادم نبود الان مسافرتی هر وقت که برگشتی بیا دیدنم ، خوشحال میشم خورد شدنت رو ببینم دردسر ساز . گوشه های نامه در اثر مشت کردن دستم از روی عصبانیت چروک شده بودن نامه رو مچاله کردم اما گذاشتمش توی کوله پشتیم بعد سریع سوار فورسر شدم و رفتم جایی که تو نامه گفته بود ، انقدر عصبانی بودم که اصلا متوجه تند شدن بارون نشدم .
بعد از تقریبا نیم ساعت به جایی که گفته بود رسیدم یه انبار متروک خارج شهر و دور از دسترس که معلوم بود اگه اینجا بمیرم چند روز طول میکشه تا یه نفر از اینجا رد بشه و جنازه ام رو پیدا کنه ، سردم شده بود به خاطر همین شال النا رو برداشتم و دور صورتم پیچیدمش تا گرمم بشه وقتی که به شالش دست کشیدم عصبانی تر از قبل شدم و به خودم لعنت فرستادم که با بی پروایی ام جونش رو به خطر انداختم ، چون النا رو گروگان گرفتن نمی تونم قایمکی وارد بشم به همین خاطر باید مستقیم از در اصلی با جلب توجه وارد بشم . شمشیرم رو از غلافش کشیدم بیرون و وارد انبار شدم . یکم که جلو تر رفتم دیدم که النا رو به غل و زنجیر کشیدن و یه لباس سفید آستین کوتاه تا زیر زانو هم تنش بود و موهاش صورتش رو پوشونده بودن وقتی که نزدیکترش شدم ، متوجه حضورم شد سرش رو آورد بالا و با چشم های اشک آلودش که با موهای سیاهش پوشونده شده بودن با صدای گرفته گفت : الک ... لطفا فرار کن . نزدیک تر شدم که یه دفعه یه تیر دقیقا جلوی پام فرود اومد جوری که اگه یه قدم دیگه رفته بودم اون تیره میخورد به پام . به سمت جایی که تیر ازش پرتاب شده بود برگشتم که دیدم یه نفر با شنل سیاهی که صورتش رو پوشونده بود روی یه تیکه چوب ایستاده و یه کمان دستشه . یه دفعه یه نفر از سمت راستم و یه نفر از سمت چپم اومدن که لباس های مشابه کمانداره پوشیده بودن اونی که از سمت چپم اومده بود یه شمشیر زیر گردنم گذاشت و اون یکی که از سمت راستم اومده بود شمشیرش رو زیر گردن النا گذاشت بعد صدای قدم های یه نفر رو از پشت سرم شنیدم بعد از اینکه بهم رسید گفت : عزیزکم بهتره اون شمشیرت رو بندازی تا اول به اون خوشگل خانم ضرری نرسه بعد به خودت . یه نگاه به شمشیر زیر گردنم انداختم و بدون سرپیچی شمشیرم رو زمین انداختم و بعد آروم سرم رو به طرف راستم کج کردم و به طرف اونی که حرف میزد برگشتم ، وقتی دیدمش فهمیدم همون آدم غریبه ایه که با لورد هانتنس دستگیرش کردم یه پسره همسن اولیور با موهای بور تیره و چشم های آبی یخی که لباس های رسمی سفید طلایی پوشیده بود . با لحن سردی گفتم : ولش کنین حالا که من اینجام بزارید بره . همون غریبه با سرد ترین لحن ممکن گفت : نا امیدم نکن ، دلت نمیخواد بدونی من کی ام ؟ بعد به طرف النا رفت و موهاش رو عقب کشید و صورت النا رو آورد بالا ، النا چشم هاش رو از درد محکم بسته بود ، عصبانی شدم و گفتم : بهش دست نزن لعنتی وگرنه ..... . یه دفعه حرفم رو قطع کرد و با بی حوصلگی گفت : وگرنه چی ؟!؟ دقیقا چه غلطی میتونی بکنی ؟ بعد دستش رو به طرف صورت النا برد و گونه اش رو نوازش کرد و گفت : شاهزاده به نظرت برای انتقام چی کار کنم ، تو رو اذیت کنم یا این دختره رو ؟ دندونام رو از روی عصبانیت بهم فشار دادم و گفتم : میگم ولش کن بره ، هر بلایی میخوای سرم بیار اما بزار اون بره .
یه نگاه سرد بهم کرد و بعد با لبخند گفت : خب اگه تو اینجوری دوست داری پس دختره رو اذیت میکنم که هم تو اذیت بشی هم اون و بیشتر هم خوش بگذره . یه نقشه تو ذهنم داشتم و برای اینکه النا رو نجات بدم مجبورم عملی اش کنم حتی اگه درصد موفقیتش کم باشه ، سریع با پام زدم زیر شمشیری که زیر گردن النا بود بعد هم با غلاف شمشیرم زدم به شمشیر زیر گردن خودم بود و پرتش کردم اونور بعد هم سریع به طرف اون غریبه رفتم و غلاف شمشیرم رو گذاشتم زیر گردنش و مثل سپر اونو جلوی خودم و النا گرفتم تا از حمله ی کماندار در امان بمونیم بعد هم اون دو نفر دیگه رو بیهوش کردم یه لبخند از روی عصبانیت زدم و گفتم : مثل اینکه منو خیلی خیلی دست کم گرفتی ، غریبه . اون غریبه هم لبخند زد و گفت : نه عزیزدلم من که تو رو دست کم نمیگیرم به همین خاطره که .... یه دفعه داد زد و گفت : بهش تیر پرتاب کنید . من که تازه متوجه شدم یه کماندار طرف راستم هست ، سریع با غلاف شمشیرم زدم رو سر اون غریبه و بیهوشش کردم بعد هم غلاف شمشیرم رو به طرف اون کماندار بالایی پرتاب کردم و اون هم بیهوش شد همین موقع صدای رها شدن تیر رو شنیدم اما چند ثانیه بعد سنگینی یه بدن رو طرف راستم احساس کردم ، وقتی که به طرف راستم برگشتم دیدم که تیر اون کماندار قلب النا رو سوراخ کرده و لباس سفیدش داره از خون ریزی زیادش به رنگ قرمز تغییر میکنه . اون کماندار یه تیر دیگه پرتاب کرد اما من با دست گرفتمش ولی تا نزدیکی های صورتم اومد و بعد هم همون تیره رو با دست خالی به طرفش پرتاب کردم . چون فاصله مون کم بود تیر به نزدیکی قلبش خورد و روی زمین افتاد . من هم سریع به طرف النا برگشتم .
هنوز دستش به غل و زنجیر بسته شده بود و در اثر تیری که خورده بود سنگین نفس میکشید ، سریع شمشیرم رو از روی زمین برداشتم و باهاش زنجیر ها رو بریدم همون موقع النا افتاد روی زمین اما قبل از اینکه کامل بیفته من دستم رو گذاشتم زیر گردنش و دو زانو روی زمین نشستم و النا رو روی پاهام گذاشتم جوری که خونش به لباسم خورد به تیری که توی قلبش فرو رفته بود و جلوی لباسش رو سرخ رنگ کرده بود نگاه کردم ، چون خونریزی بیشتر میشد نمیتونستم تیر رو در بیارم و با عصبانیت دستم رو مشت کردم . همون موقع النا دست چپش که خونی بود رو گذاشت کنار صورتم طرف راست و گونه ام رو نوازش کرد در حالی که به سختی میتونست صحبت کنه گفت : دیوونه مگه نگفتم فرار کن ، چرا موندی ؟ در حالی که اشک تو چشم هام جمع شده بود به زور کنترلشون کردم که جاری نشن و تقریبا داشتم صورتش رو تار میدیدم گفتم : انتظار نداشتی که ولت کنم ، حالا هم ساکت باش لازم نیست صحبت کنی . قبل از اینکه بیام اینجا یه پیام رمزی برای اولیور فرستادم به احتمال زیاد یکم دیگه باید با سربازا سر برسن ، بعد گفتم : یکم دیگه صبر کنی کمک میاد . النا سرش رو تکون داد و بعد سرش رو بهم تکیه داد و آروم چشم هاش رو بست ، سریع تکونش دادم و گفتم : النا ، النا چشم هات رو نبند ، لطفا نمیر . النا چشم هاش رو باز کرد و در حالی که هنوز دستش کنار صورتم بود گفت : الک اشکالی نداره اگه بمیرم ، بالاخره میتونم برم پیش خانواده ام اونا منتظرمن . عصبانی شدم و گفتم : نه نمیزارم تنهام بزاری نمیخوام یه نفر دیگه بخاطر من بمیره ، اصلا بهت دستور میدم که نمیری ، نمیر النا ، لطفا ، خواهش میکنم . بعد از اینکه گفتم لطفا دیگه نتونستم اشک هام رو کنترل کنم و سرازیر شدن ، النا با دست خونی اش اشک هام رو پاک کرد و گفت : هی هی گریه نکن ، اینجوری خوبه اگه تو آغوش کسی که دوسش دارم بمیرم خوشحال هم میشم . با بغض گفتم : هر کاری بخوای برات میکنم ، هر چیزی که بخوای بهت میدم فقط لطفا پیشم بمون ، تنهام نزار . النا چند بار پشت سر هم سرفه کرد و با سختی گفت : الک تو اولین کسی بودی که بعد از این همه مدت بهم امید داد ، توی این دنیای ظالم اولین کسی بودی که عاشقش شدم . بعد چند بار سرفه کرد و اینبار خون از دهنش با سرفه اش اومد بیرون ، بعد گفت : الک هنوز پیشمی ؟؟ نمیتونم ببینمت ، الک ، کجایی ؟ در حالی که اشک از چشم هام روانه میشد آروم دست روی موهای سیاهش کشیدم و گفتم : من اینجام النا دقیقا همین جا پیشتم . النا که داشت به سقف نگاه میکرد گفت : الک تو خیلی قوی ای ، خیلی هم مهربونی ، اون طرف پیش خانواده ام منتظرتم ، دوست دارم . بعد هم دستش افتاد و در حالی که چشم هاش باز بودن سفر ابدی اش رو آغاز کرد . بغصم ترکید و هق هق کنان دست رو چشم هاش کشیدم و گفتم : اون طرف حتما میام پیشت النا ، خدانگهدار . بعد یه دفعه ........ .
یه دفعه یه نفر قدم زنان در حالی که داشت دست میزد وارد انبار شد و گفت : واقعا چه نمایش غم انگیزی بود ، مرغ عشقی که تو آغوش معشوقه اش مرد ، واقعا دلم رو کباب کرد ، ولی به همون اندازه که غم انگیز بود انتقام شیرینی هم بود . در حالی که اشک های داغم داشتن گونه های سردم رو نوازش میکردن به طرف صدا برگشتم و تا برگشتم با لورد هانتنس مواجه شدم . النا رو از روی پاهام گذاشتم زمین و دستاش رو گذاشتم روی بدنش و برای آخرین بار موهاش رو نوازش کردم و گفتم : در آرامش بخواب . بعد هم شمشیرم رو از روی زمین برداشتم و به طرف لورد هانتنس برگشتم و با همه ی عصبانیت توی وجودم فریاد زدم : به خاطرش تاوان پس میدی اون هم نه یه تاوان معلومی یه تاوان سفت و سخت . بعد هم به طرفش حمله کردم که یه دفعه همون غریبه با یه شمشیر جلوم سبز شد و به طرف لورد هانتنس برگشت و گفت : لورد هانتنس لطفا برید من خودم کارش رو یه سره میکنم . پوزخند زدم و گفتم : خفه شو ، همه ی اینا بخاطر تو لعنتیه . بعد هم باهاش جنگیدم در همین حین که داشتم به اون غریبه حمله میکردم لورد هانتنس سوار اسبش شد و فرار کرد ، بعد از چند دقیقه با دسته ی شمشیرم یه ضربه ی محکم به گیجگاه غریبهه زدم و گفتم : حالا دیگه بگیر بخواب . بعد هم سریع از انبار خارج شدم و سوار فورسر شدم . از دور میتونستم لورد هانتنس رو ببینم به خاطر همین در حالی که بارون خیلی خیلی تند میبارید با نهایت سرعت فورسر به طرفش تاختم وسط های راه که فورسر خسته شده بود اما رو دیدم در حالی که سوار اسبش بود . من یه دفعه از فورسر افتادم روی زمین . اما سریع به طرفم اومد در حالی که کل بدنم و لباسام و موهام خیس بودن و صورتم به خون النا آغشته بود ، اما با نگرانی از اسبش اومد پایین و سریع اومد طرفم و گفت : هی الک ، الک خوبی ؟ صدام رو میشنوی ؟ حداقل یه چیزی بگو بفهمم خوبی .... . در همین حال همه جا برام تار شد و صدای اما رو به زور میشنیدم که بیهوش شدم .
خب دیگه این پارت هم با همه ی غم و اندهش تموم شد . حالا یه سوال غم انگیز بود این پارت به نظرتون ؟
ممنون که خوندی 🌸 امیدوارم لذت برده باشید .
نظر فراموش نشه و اما این عکس ، این عکسی از النا ست 😢
و اما عکس خود پارت به نظرتون این فرد گریان زیر باران ( چه هم قافیه شد ) با صورت خونی کیه ؟ 😎 خیلی ضایع است .
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
😢
النا مرد😢
نه😭
واقعا غم انگیز بود من گریم نگرفت ولی غم انگیز بود
بله متاسفانه 😢 ( 😆😆😆😆)
مرسی که خوندی 🌸
اوففففف😮بابا بدبخت الک حق داشته😂چه خوشگله 😂(منظور با الناست)
😂 تا قسمت قبل مرگش نمیخواستم ازش رونمایی کنم 😂 مرسی که خوندی 🌸
پ.ن : نمی دونم چرا ولی قیافه ی جدید ارن رو بیشتر دوست دارم ( منظورم عکس پروفایلته )
حتما برای خیلی ها غم انگیز و دردناک بوده اون قدر که اشکشون در امده برای من هم ......... برای من هم ......پفففففففف هاهاهاهاهاهاهاهاها ببخشید ببخشید ........ولی نمی دونم چرا سر این پارت مخصوصا سوال 5 از خنده ریسه رفتم
واقعا شرمنده ، مثلا قرار بود این پارت غم انگیز باشه اما دارم از خنده می میرم ،این پارت هم عالی بود بی نظیر
ولی به نظرم اگه الک این قدر زور نمی زد که { وای نه ، نکشش ، باهاش کاری نداشته باشو ......از این حرفا بهتر بود چون اگه این حرف ها رو نمی زد اون یارو نقطه ظعف الک رو نمی فهمید
😂 از این منظر به قضیه نگاه نکرده بودم ، تجربه شد دیگه از این کارا تو داستان نکنم ، مرسی که این نکته رو گفتی و خوندی 🌸
وایییییییی دلم کباب شد😭😭😭😭
الهی بمیرم برای دوتاشون😭😭😭😭😭😭😭😭
اون عکسم به قول خودت تابلو بود کیه😢😢😢😢
مرسی که خوندی 🌸
سلام قشنگ بود
سلام مرسی که خوندی 🌸
خیلی عالی بود🤞🏻🍓💋🥀
مرسی که خوندی 🌸
خیلی غم انگیز بود من از الان همدردیمو با الک اعلام میکنم خدا خودش بهش کمک کنه واقعا سخته
مرسی که خوندی 🌸
😭😭😭😭😭😭😭
مرسی که خوندی 🌸
وای چرااااااااا خیلی غمانگیز بود😭😭😭😭😭😢😢
زودتر بعدی رو بزار😢😢
مرسی که خوندی 🌸 تا پارت ۱۳ رو گذاشتم ، امیدوارم تند تند بیان 😊