قدم هام رو سریع تر کردم. همشون مثل هم بودند! من تو این دنیا چه جایگاهی داشتم؟ فقط بخاطر اینکه یک فرشته بودم باید اینقدر اذیت می شدم؟ (چویا لطفا صبر کن!) نمیخواستم صداش رو بشنونم! (چویا!) راهرو برام تمام نشدنی به نظر اومد! (بهت همه چیز رو توضیح میدم!) توضیح؟ حس شنواییم مشکل پیدا کرده بود. میخواستم بال هام رو باز کنم و خودم رو پرت کنم پایین اما مهر و موم نمیذاشت. بالاخره بهم رسید. مچ دستم گرفت و رو زمین انداخت. (چویا ! فکر کردی همه مثل من هستند؟ بهت جا و مکان بدن؟ من چیز زیادی ازت خواستم؟ فقط بهت گفتم...)(ساکت شو! درسته که من یک فرشته ام تو جهنم گم شده ولی ترجیح میدم برم پناهگاه تا یک دقیقه پیش تو بمونم!)(پس گورت رو گم کن احمق ) من جایی نداشتم. شنل رو محکم دور بال هام پیچوندم که کسی نفهمه فرشته ام. تا پناهگاه زیاد راه نداشتم. بارون سرعت می گرفت. نمی خواستم خیس بشم پس منم تند دویدم. صدای بوق وسط خیابون یک ثانیه فکر کردم همش تموم شد ولی پسری با موهای قهوه ای از ماشین خارج شد و با عصبانیت داد زد:(تو دیگه چه کوفتی هستی؟) و این شروع زندگی جدید من بود.
خیلی قشنگه حتما ادامه بده
کاش از فن فیک منم اینقدر حمایت میشد😓
عالی بود من یکی از طرفدارانشم ادامه بده🤩🤩
عالییی بود حتما ادامه بده
عالی بودد میتونی ادامه بدی؛
خیلی خوبه ادامه بده✨
وای ادامه بده!
خیلی قشنگ بود 🤩🤩🤩
به نظرم ادامه بده حتما ادامه بده عالی بود 😍😍