13 اسلاید صحیح/غلط توسط: لونا میبل انتشار: 4 سال پیش 69 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
این داستان ترکیب داستان های آبشار جاذبه، میراکلس، هری پاتر و کلی داستان دیگه هستش امیدوارم خوشتون بیاد.😊😊
شاید اگر شما توی اتاقتون یه دروازه ی نورانی ببینید، جیغ بکشین، گریه کنین، فرار کنین و یه هر کار دیگه ای. ولی وقتی من با چنین چیزی مواجه شدم؛ به طرفش رفتم و با هیجان پریدم توش. بزارین یکم بیشتر توضیح بدم.
اسم من لیبی کالوتفان هستش، یه دختر ۱۲ ساله.(عکس این پارت) من با عمه ی مادرم زندگی می کنم. وقتی خیلی کوچیک بودم، پدرم رو توی یه حادثه از دست دادم؛ البته این چیزی هستش که بقیه یه من گفتن چون من اصلا اون رو یادم نمیاد. بعد از مرگ اون، من و مادرم با هم زندگی می کردیم تا اینکه زمانی که من ۸ سالم بود، مادرم به خاطر بیماری سرطان در گذشت. از اون به بعد، من با تنها فامیل زنده ام، یعنی عمه ی مامانم زندگی می کنم. یه پیرزن غرغرو و بد اخلاق. با وجود اینکه اون تمام خرج های من رو می ده، بازم ازش بدم میاد. این یکی از دلایلی هستش که باعث شد تو بزرگترین ماجراجویی زندگیم بیفتم.....
۱۶ اکتبر
مثل همیشه با ناراحتی به خونه برگشتم. طبق معمول، بچه ها مسخرم کرده بودن. وارد خونه شدم. عمه تو حال نشسته بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد. وقتی در رو باز کردم برگشت و نگام کرد و با بداخلاقی گفت: چرا اینقدر دیر اومدی؟ وقتی جوابش رو ندادم گفت: حتما بازم گذاشتی اون بچه ها اذیتت کنن. گفتم: من نمی زارم. اونا خودشون می کنن. اون نگاهش رو از رو من برداشت و دوباره به تلویزیون نگاه کرد و گفت: خب باید جلوشون رو بگیری تا چیزی بهت نگن. حال نداشتم باز با عمه سر و کله بزنم. راهم رو کج کردم سمت اتاقم که اون گفت: قبل اینکه بیا برای من یه قهوه دم کن بیار. گفتم: ولی آخه معلمامون تکلیف زیاد دادن. باید... همین که گفتم! اون با بد اخلاقی این را گفت و من رفتم تو آشپزخونه. با قهوه ساز قدیمی و زوار در رفته ای که داشتیم براش یه قهوه ریختم و بردم براش و قبل از اینکه بهم یه دستور دیگه بده جیم شدم. رفتم تو اتاقم و روی تخته دراز کشیدم. یکم صدای قیژ قیژ داد ولی توجه نکردم و تو افکارم غرق شدم......
ولی بعد پا شدم و سرگرم انجام دادن تکالیفم شدم. وقتی تموم کردمشون کردم غروب شده بود. از اتاقم رفتم بیرون توی حال. عمه گفت: بیا اینم شامت. و یه ساندویچ بهم داد. گفتم: عمه! من الان چهار روزه دارم ساندویچ کالباس می خورم. گفت: باشه، فردا برات ساندویچ سوسیس می خرم. گفتم: عمه، نمی شه غذا هایی جز ساندویچ بخوریم؟ اون غرغر کنان گفت: کی حال داره آشپزی کنه؟ و رفت. من گفتم: کجا می رین؟ گفت: می رم بخوابم. تو هم باید بری بخوابی. من بدون هیچ حرفی ساندویچ رو برداشتم و رفتم تو اتاقم. همون جا ساندویچ رو خوردم و منتظر شدم، منتظر شدم...تا بالاخره صدای خروپف عمه اومد. من آروم در اتاقم رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم. صدای خروپف عمه مثل صدای رعد برق بود و تا اون ور دنیا می رسید. آروم در اتاقم رو بستم و رفتم توی حال. کنترل تلویزیون رو برداشتم و روشن کردم، و لبخندی زدم. اون روز از اون روز هایی بود که شانس بهم رو کرده بود؛ می تونستم یکم تلویزیون تماشا کنم. بعد اینکه یکم نگاه کردم، دوباره برگشتم تو اتاقم. رو تختم دراز کشیدم و گفتم: ای کاش بشه یه اتفاقی بیفته و من برم ماجراجویی. یهو یه پرتال باز شه و منو به دنیا های دیگه ببره. وقتی این حرفو زدم، چشمام رو بستم. که یهو...
یه صدای عجیبی اومد؛ شبیه صدای طوفان... و همون لحظه بود که دروازه نورانی یا همون پرتال رو دیدم. قلبم از هیجان داشت می یومد تو دهنم. با وحشت دور و بر رو نگاه کردم... یعنی یکی حرف های منو شنیده بود؟ به پرتال نزدیک شدم. می تونستم از توش درخت های جنگل رو تشخیص بدم. آروم آروم نزدیک شدم و......
پریدم تو پرتال، و افتادم تو یه جنگل. بلافاصله از جام پریدم و دور رو اطراف رو نگاه کردم. به نظر می رسید اونجا یه جنگل بزرگ باشد.... داشتم نفس نفس می زدم و میلیون ها سوال تو ذهنم می چرخیدن: چجوری اینجوری شد؟ اینجا کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟ کی منو اینجا فرستاد؟ همینطور که این سوال ها توی ذهنم می چرخیدن یه صدایی شنیدم؛ شبیه صدای خش خش. بلافاصله رفتم پشت یه درخت و پنهان شدم. نمی تونستم چیزی ببینم ولی می تونستم بشنوم. صدای حرف زدن می اومد. یه پسر گفت: من حس بدی دارم..بیا بریم. یه دختر با صدای بلند و خوشحال گفت: نه! گردشمون هنوز تموم نشده! مثلا فکر می کنی قراره چی بشه؟ کوتوله ها بخورنمون؟ تازه.... هنوز حرف دختره تموم نشده بود که
یهو اومدن جلوم. من بلافاصله پریدم عقب. پسره و دختره هم ترسیدن و عقب پریدن. دختره موهای بلند قهوه ای و یه ژاکت با طرح گشنیز و دامن نارنجی و پسره هم یه کلاه آبی و سفید با طرح درخت کاج داشت. من اون ها رو شناختم. گفتم: چیییییییییییییی؟! میبل و دیپر؟! دیپر گفت: تو اسم ما رو از کجا می دونی؟ تو کی هستی؟ میبل گفت: تو پیشگویی؟ گفتم: نه فقط... من از یه بُعد دیگه اومدم. وقتی این حرفو زدم دیپر با حالت مشکوک گفت: از کجا بدونم که تو بیل سایفر نیستی؟ گفتم: بیل سایفر؟ همون مثلثه؟ مگه اون نابود نشده؟ من چرا باید اون باشم؟آخه من کجام شبیه اونه؟ دیپر گفت: خب پس از کجا می شناسیش؟ گفتم: خب توضیحش سخته.....و قضیه رو براشون توضیح دادم. دیپر مات و مبهوت شده بود ولی میبل با هیجان گفت: تو بُعد های دیگه ما رو تلویزیون نشون می دن! ما حتی تو بُعد های دیگه هم معروفیم! وای دیپر باورت می شه! دیپر گفت: خب تو چجوری اومدی اینجا؟ گفتم: با یه پورتال. گفت: خب چجوری می خوای برگردی؟ قبل اینکه جوابش رو بدم همه چی محو شد......
تو یه جای دیگه بیدار شدم. یه جای عجیب غریب. یه اتاقی بود که دیوار هاش سیاه بود و لا به لای آجر هاش آبی بود؛ و جز یه میز کوچیک آبی چیزی اونجا نبود. چند لحظه صبر کردم و بعد با اضطراب به دنبال راه خروج گشتم؛ ولی اتاق در نداشت. یهو یه صدایی گفت: سلام. من از جا پریدم، ولی منبع صدا رو ندیدم. با وحشت گفتم: تو کی هستی؟ از من چی می خوای؟ صدا گفت: من کسی نیستم. البته فعلا نیستم، چون من جسم ندارم. من گفتم: تو بیل سایفری؟ صدا آروم خندید و گفت: معلومه که نه! گفتم: از برادراشی؟ گفت: من اصلا سایفر نیستم. بعد چند لحظه سکوت شد و بعد من پرسیدم: پس تو چی هستی؟ گفت: یه موجود قدرتمند. گفتم: از من چی می خوای؟ گفت: همون چیزی که تو می خوای. گفتم: منظورتو نمی فهمم. گفت: مگه ماجراجویی نمی خواستی؟ گفتم: تو...... تو کسی بودی که اون پورتال رو درست کردی! گفت: درسته. گفتم: خودت کجایی؟ چرا نمی تونم ببینمت؟ گفت: گفتم که، من جسم ندارم. من فقط یه روحم. گفتم: چرا جسم نداری؟ گفت: داستانش طولانیه و الان موقع مناسبی نیست. گفتم: خب حالا ازم چی می خوای؟ گفت: می خوام کمکم کنی جسمم و قدرت رو بدست بیارم. لحظه ای سکوت شد و من گفتم: من جادو بلد نیستم. گفت: کاری که من ازت می خوام انجام بدی جادویی نیست. تو باید ۱۲ تا تیکه از قدرت منو پیدا کنی.
گفتم: چی؟ گفت: من قدرتمو به ۱۲ قسمت تقسیم کردم و هر کدوم از اونا رو تو یک بعد گذاشتم. اگه همه ی اونها با هم باشن من می تونم قدرت و جسمم رو پس بگیرم. قبوله؟ گفتم: از کجا بدونم که تو بهم کلک نمی زنی؟ گفت: من یه اسلحه نابودی بهت می دم. با اون می تونی اگه من با قدرتم کار خبیثانه ای کردم منو از بین ببری. گفتم: واقعا؟ گفت: بله. حالا قبوله؟ گفتم: وایسا یه سوالی دارم. چرا منو برای انجام این کار انتخاب کردی؟ صدا چند لحظه مردد موند و بعد گفت: آخه من حرف های که می زدی رو می شنیدم. تو دقیقا کسی بودی که نیاز داشتم. باهوش، شجاع، خطر پذیر، به دنبال ماجراجویی و کسی که از زندگیش راضی نیست. گفتم: حالا آخری چه ربطی داره؟ گفت: آخه تو اگه این رو قبول کنی دیگه نمی تونی به زندگی عادیت و خونه ات برگردی. گفتم: چی؟! ولی... اون گفت: ولی وقتی قدرتمو رو بدست بیارم بهت یه قدرتی می دم که بتونی به هر بُعدی که دلت بخواد بری. بعد چند دقیقه در سکوت سپری شد و اون گفت: درکت می کنم. منم اگه جای تو بودم قبول نمی کردم.
همون لحظه یه پورتال بار شد و من تونستم اتاق خودم رو از توش تشخیص بدم. گفت: ایرادی نداره. هر کسی جای تو بود قبول نمی کرد. فقط در این باره به کسی نگو تا.... من قبول می کنم. من اینو با صدای بلند گفتم و همه جا تو سکوت فرو رفت. بعد چند لحظه صدا گفت: واقعا؟ گفتم: آره. با اینکه منبع صدا رو نمی دیدم ولی می تونستم حس کنم که خیلی خوش حال شده. گفتم: حالا باید چی کار کنم؟ گفت: الان باید همو ببینیم. گفتم: مگه نگفته بودی که جسم نداری؟ گفت: آره، ولی می تونم یه کار دیگه بکنم. همون لحظه یه معجون رو میز ظاهر شد. صدا گفت: این معجونو بخور؛ وقتی اینو بخوری، به خواب می روی و من می تونم ببینمت. گفتم: باشه. و معجون رو خوردم. یه لحظه سرم گیج رفت و چشام رو بستم و بعد دوباره بازشون کردم. صدا گفت: حالا می تونی منو ببینی؟ بلافاصله برگشتم. یه پسری جلوم ایستاده بود. موهاش آبی بود و لباساش سفید و یکم آبی.
گفت: ترسیدی؟ گفتم: نترسیدم، سکته کردم! همینطور که نفس نفس می زدم گفتم: می شه لطفا قبل اینکه کاری بکنی بهم بگی؟ اون با حالتی عذرخواهانه گفت: باشه، شرمنده. گفتم: تو انسانی؟ گفت: نه، ولی حالت انسانی دارم. قدرتم فقط تا حدی هستش که تو حالت انسانیم باشم. سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. گفت: خب حالا وقتش که یه وسیله ارتباطی بسازم. گفتم: چی؟ ولی اون چشماش رو بست و دستاشو روی هم گذاشت. چند لحظه بعد، یه سنگ با یه طرح عجیب (عکس این پارت) تو دستش بود. گفتم: این چیه؟ گفت: این وسیله ارتباطی بین من و تو هستش. با این، هر کدوم از تیکه های قدرتمو پیدا کنی می تونی بهم بگی، و اگه کمک خواستی می تونم بهت کمک کنم؛ و اینکه با این می تونی به اینجا بیای تا بتونی به بُعد بعدی بری. سوالی داری؟ گفتم: آره، از کجا باید بفهمم که تو هر بُعد باید چی پیدا کنم؟ گفت: با کمک این نقشه.
و یه نقشه بهم داد ( عکس این پارت) گفتم: این که نماد صورت های فلکی هستش. گفت: آره. گفتم: چرا؟ گفت الان وقت توضیح نیست. حالا با دقت گوش کن. و لحنش جدی شد. گفت: چند تا نکته وجود داره. اول: تو هر بعدی که بری، چیزی که باید پیدا کنی یکی از نماد های نقشه هستش. هر نمادی به مکانی که یکی از تکه های قدرت من هستش مربوطه. مثلا اگه تو وارد بعدی بشی که لِوُ توش باشه، نماد لِوُ شیر هستش؛ یعنی تو باید جایی بای که به شیر مربوط باشه. فهمیدی؟ گفتم: آره ولی یه سوال؛ چطوری بفهمم که تو هر بُعد باید چه نمادی رو پیدا کنم؟ جواب داد: تو هر بُعدی که بری، نمادی که باید پیدا کنی تو نقشه می درخشه. گفتم: آهان. گفت: حالا، زمانی که تو این سنگ رو از من بگیری یعنی این کار رو پذیرفتی. پیشنهاد می کنم قبل اینکه اینو بگیری یه بار دیگه خوب فکر کنی. با این حرفش کمی دودل شدم. به سنگ نگاه کردم و افکارم رو سبک سنگین کردم. در نهایت، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
خب این پارت تموم شد. از پارت بعدی آنچه خواهید دید داریم.
لطفا اون قلب سفید رو🤍 قرمز کن❤
فالوم کن🤩🤩🤩.
و چالش رو جواب بده.😘😘😘😘
داستانهای:
Black and white (از خودم)
نیمه اکسولوتل (از بیپر ۲)
جاذبه صفر درجه (از نویسنده)
رمان هری پاتر من (از آیدا)
رو بخونید.
خدانگهدار.💙💙💙💙💙
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
خییلییی عالی بود کاش منم یکی از این دروازه ها داشتم
وای خیلی جالب بود آجی 💙💙
چالش :
میراکلس = مرینت
هری پاتر = دراکو
آبشار جاذبه = میبل
عالی راستی اگه هری پاتر دوست داری یه تست نوشتم با عنوان: چقدر هری پاتر رو با دقت دیدی؟ تو برسیه بعدا اگـــــــــــه خواستی ببین🙃
حتما می بینم😊😊
مرسی که نظر دادی💙💙💙
مرینت
هرماینی
میبل
ممنون که نظر دادی😊
منم میبلو دوست دارم🤩🤩
💙💙💙
میراکلس:کت نوار
هر پاتر:ندیدم
آبشار جاذبه:دیپر و بیپر
منم همینطور🤩🤩🤩
مرسی که نظر دادی😘😘
من اگه ببینم ازش فرار می کنم 😂
😂💙💙
عالی بود^^
منم بودم بی سر و صدا می پرم وسط اون دروازه نورانی😂
منم همینطور😅💙
خوب بود ولی اگر من یه دروازه ی نورانی ببینم جیغ نمیکشم و از این کارا نمیکنم فقط میپرم توش😀😂
منم همینطور🙂🙂