
پارت 25 رمانم که برای بار سوم مینویسمش این یعنی ناظر عزیز اگه رد کنی اکانتم میپره و تو مقصری
یه نفر زیر گوشم میگه: _بالاخره به خونت رسیدم مری و حس میکنم دوتا دندون رو گلومه منم از ترس یه جیغ فرا بنفش میکشم تا چشمامو باز میکنم با ادرینی که دوتا دندون مصنوعی خون اشامی تو دهنشه و گوشاشو گرفته و چشمامو بسته رو به رو میشم تا چشماشو باز میکنه با اخم و حالت جیغ جیغویی میگم🖤:یکباره دیگه اینکارو بکنی من میدونمو تو ادرین💚:وایسا وایسا تو فکر میکنی من اینکارو کردم؟؟مری🖤:نه په عمم دندون خون اشامی گذاشتو اومد کنارم با صدای تو ادرین💚:اوکی اوکی بابا کر شدم مری🖤:حقته و با حالت اخمویی بهش خیره میشم اونم کفش ابی رنگشو که با تیپ سرمه ای ابی سفیدش هماهنگه میگیره و میپوشه منم زیر چشمی بهش نگاه میکنم و میبینم که بند کفششو اشتباه میبنده و میفهمم فکرش مشغوله
یه لحظه دست از کارش میکشه و به کفشش خیره میشه و دهنشو باز میکنه که چیزی بگه و منم اماده حرف زدنش میشم اما... حرفی نمیزنه با تعجب بهش خیره میشم و البته بند کفشش که سومین باره اشباه میبندتش و دوباره بازش میکنه بهش نزدیک میشم و شروع میکنم بند کفششو باز کنم تا دوباره ببندم مری🖤:چی میخواستی بگی ادرین💚:من...من...هیچی هیچی بهش خیره میشم مری🖤:مطمئنی؟ بهم خیره میشه که ادامه میدم🖤:اخه انقدر فکرت مشغوله که سه بار بند کفشتو اشتباه بستی با تعحب بهم نگاه میکنه ادرین💚:وا...واقعا؟!وایسا ببینم تو مگه شمردی مری🖤فک کنم کمی مکث میکنم مری🖤خوب پس دلیل این فکر مشغول چیه؟؟ ادرین با حالت غمگینی بهم نگاه کردو گفت💚:فقط دلم...دلم واسه پدر و مادرم تنگه مری🖤:اها ولی خوب خوشبحاله تو که پدر و مادرتو دیدی ولی منی که ندیدم چی ادرین💚:تو میتونی پیداشون کنی ولی من...
حرفشو ادامه نمیده که یه ثانیه بعد دلیلش رو میفهمم... داره بغضشو قورت میده مری🖤:هی...بیخیال من با تو همدردم میتونی راحت باشی پیشم تمام مدتی که داشتم حرف میزدم سرش پایین بود و به کفشاش خیره شده بود که متوجه میشم... داره بیصدا گریه میکنه!! دستمو زیر چونش میبرمو سرشو میارم بالا که تو چشمام خیره میشه بعد یک صدم ثانیه میپره تو بغلمم و شروع میکنه به بلند بلند گریه کردن منم میپذیرمش و محکم بغلش میکنم که با بغض زیاد تو صداش میگه💚: اون خونه اون خونه و نمیتونه ادامه بده بعد اون تقریبا 15 دقیقه با گریه های بیصداش تو بغلم میمونه بعد اون...
با سرعت تمام از بغلم میاد به بیرون و با خجالت به کفشش خیره میشه و حرفی نمیزنه پس من سر صحبتو باز میکنم مری🖤:تو...یعنی...فکر کنم اولین بار بود که... نزاشت حرفمو کامل کنم ادرین💚:گریمو میدیدی؟؟ اره اره خوب...من...میدونی...وقتی اون خونه...داشت جلو چشمم میسوخت...اولین بار بعد مر.گ پدرومادرم گریه کردم سوالی بهش خیره شدم که ادامه داد💚:وقتی پدرومادرم.... میدونی دیگه و خوب خیلی بد بود حالمو تا چند وقت همینطوری بودم بی روح تو خالی و بدون هدف واقعا یکی رو نیاز داشتم بهم بگه و بفهمونه که من کیم و چرا به دنیا اومدم وقتی قرار بود تو اون کم سن و سالیام تمام عزیزانمو از دست بد☆م بعد اینکه حالم خوب شد با خودم عهد کردم که دیگه هیچوقت گریه نکنم ولی از وقتی اون خونه سوخت تا الان این سومین باری بود که گریه کردم با اینکه هنوز یازده ساعتم نگذشته اوهومی گفتم مری🖤:خوب مگه اون خونه...یعنی چرا اون خونه انقدر برات مهم بود؟؟
ادرین💚:تنها چیزی بود که از عزیزانم برام مونده بود تمام خاطرات بچگیمم تو اون خونه گذشته بود کمی ناراحت شدم وقتی متوجه ناراحتی من شد دوباره با خجالت سرشو پایین انداخت ادرین💚:ببخشید اگه اذیت شدی بلند شدم کیفمو گرفتمو یه وری رو دوشم انداختم مری🖤:چرا باید اذیت شم؟؟ با استینش اشکای خشک شدشو پاک کردو لبخندی زد دستشو میگیرم و بلندش میکنم از زبان ادرین💚:خیلی اروم شدم این دختر واقعا دواست دوباره لبخندی رو لبم اومد که یهو...
ناظر من واقعا خسته شدم هر پادت رو باید 3 بار بزارم باز رد میشه اگه ایندفعه رد بشه میدونم اکانتم میپره و تو مقصرشی دلیل دیر پارت دادنمم دقیقا همینه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پروازپروانههاییداخلقلبش"p3 به لیست چیزایی که روحمو نوازش کردن³🍄🩰 افزوده شد.
ممنونتمممم💗😭
در واقع به اسم جدید برای این لیست گذاشتم
خواهش عزیزم حقیقته🙂😅🤍
مرسی مهربونننن🌿😭
داستانت>>>>
ممنونم دلبندم🥹🤍
عالیییییی بود اجی
مرسی اجییی جون🙂🤍