_تو کی ای؟... _دلیلی نمیبینم بهت بگم... _چقد پررویی... ایو این کیه؟... ایو با خونسردی کنار میون ایستاد و صاف تو چشمای دختره نگاه کرد... _دوستمه... _ولی اینجا مهمونی خونوادگی داریم... _تو چیکار داری کیو دعوت میکنم ؟... دختره با صورت حرصی از اشپزخونه بیرون رفت... _اون کی بود اونی؟... _دختر عمو نامجون... خیلی فوضول و پرروعه... _اون ک معلومه، اسمش چیه؟... _میچا... میون پیش ایو رفت و کنارش ایستاد تا برای کارا بهش کمک کنه... وقتی سرشو برگردوند نامجون رو دید ک با میچا صحبت میکنه... اعصابش حسابی خورد و اخماش تو هم رفت... نفسشو با حرص بیرون داد و ب عش💃🏻وه های مسخره میچا نگاه کرد... _چیشده میونا... میون هیچی نگفت و فقط ب همون نقطه خیره شده بود، انگار حرف ایو رو نشنید... ایو چشمای میونو دنبال کرد و ب نامجون و میچا رسید... _عصبی نباش... _ینی چی؟ اون عو💃🏻ضی و نگا چطوری خودشو جلوی نامجون لو💃🏻س میکنه... _نامجون ازش بدش میاد... خودتو حرص نده... میون چیزی نگفت و مشغول کمک ب ایو شد... ولی هر از گاهی سرشو برمیگردوند و با حرص ب میچا نگاه میکرد... "نامجون ویو"... با خودم واسه خاست💃🏻گاری تمرین میکردم ک سر و کله میچا پیدا شد... _نامجونی، اینجا چیکار میکنی؟... _ ب تو ربطی نداره... _عی بابا، شماها چرا با من اینطوری رفتار میکنین؟ اون از این اینم تو... _لابد شاید رو مخی... چیکار داری؟... _اومدم حالتو بپرسم... میچا همونطور ک حرفشو گفت چند قدم ب نامجون نزدیک شد و نامجونم همونقدر عقب رفت... _فاصلتو با من حفظ کن... ی قدمم بهم نزدیک نشو... _چرا اینطوری میکنی؟... _میچا گفتم نزدیکم نشو... نامجون وقتی اینو ب میچا گفت چشمش ب میون خورد ک با عصبانیت بهشون نگاه میکرد... _گفتم دس از سرم بردار... و بعد گفته حرفش با قدمای بلند از اونجا دور شد...یکم بعد یونگیم ب جمعشون اضافه شد... نامجون با لبخند بزرگی پیش هیونگش رفت و بغ💃🏻لش کرد... _چطوری هیونگ؟ خوش اومدی... فک میکردم دعوتمون رد کنی... _چرا رد کنم؟... دلم براتون خیلی تنگ شده بود بهونه خوبی برای دوباره دیدنتون بود... میون و یوکی کجان؟... _هرکدوم ی گوشن نمیدونم... بیا از خودت پذیرایی کن هیونگ... نامجون و یونگیم مشغول صحبت بودن ک صدای این بلند شد... _نامجوناااا... _هیونگ ببخشید... _ن بابا راحت باش... نامجون با عجله سمت اشپزخونه رفت... با دیدن میون ضربات قلبش تند شد... _بله نونا؟... ایو صورتشو سمت گوش نامجون برد... _ب سوکجین بگو ک حل💃🏻قه هارو بردارین میخام شروع کنم... _نونا زود نیس؟... _حرف نباشه زود برو... _باش... نامجون سریع از اشپزخونه خارج شد و سمت مامان سوکجین رفت... _خاله میدونین سوکجین هیونگ کجاس؟... _رفت تو اتاقش... _عاها مرسی... نامجون خیلی سریع سمت اتاق سوکجین رفت و با شتاب در اتاقو باز کرد... _سوکجین هیونگ... _چته؟... _سریع حل💃🏻قه ها رو بردار... _میخاد بگههههه؟... _زود باش هیونگ... سوکجین حل💃🏻قه خودش و نامجون رو برداشت و باهم رفتن طبقه پایین... *نکته:نامجون میترسید حل💃🏻قه رو گم کنه برای همینم ب سوکجین دادش... نامجون و سوکجین سمت اشپزخونه رفتن و خیلی سوسکی حل💃🏻قه هارو ب ایو نشون دادن...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
19 لایک
بهترین نویسنده ی دنیا،چرا اینهمه خوبه این داستانت؟
به هر حال،عالی بود♡
خسته نباشی🫂🙃
خدایا😭قربونت برم منننننالبلعلظسثیعرلبنحرنزچزودعصذشتر
خدا نکنه گلم تو هنوز کلی باید داستانای خوب خوب بنویسی و جایزه بگیری این چه حرفیه بهترین نویسنده ی دنیا❤🫂
عتاخابخعارتبشکثقخبصثج0قبعهالاک/سبختاتذرته
*وی لال شد:)❤
عتاخابخعارتبشکثقخبصثج0قبعهالاک/سبختاتذرته
*وی لال شد:)❤
عههههه خدا نکنه😊❤
مححححشره
❤🌚
دندون یوکی چش شد//:
🗿درد گرفت دیگه
اها😂😂😂منظورم بود چرا
همینقد منتغی توضیح دادم😂😭
عممممممم چون داره ولف پایر میشه:)
اها ولی من که اطلاعات ندارم ولی باشه😂😂💔
منم ندارم🤡 دوساعت با دوستم نشستیم فک کردیم این در اومد:)
عررجررر😂😂
😭😂
عررر عالیییی
یوهوو عالیی
۴۰ تا بازدید زدم🙂💖
50
49
48
47