
آهی کشید در خانه را باز کرد و وارد فضای تاریک خانه شد در را بست همه چیز سیاه شد به طوری که هیچ چیز دیده نمیشد اما از صدای آرام ناله ی کف پوش معلوم بود که آیلین به سمتی میرود چند ثانیه بعد صدای آرامی آمد و خانه روشن شد خانه کوچک و قدیمی اما مرتب بود مبل های راحتی بلوطی دور میز عسلی چیده شده بود گلدان بزرگی کنار راهرو گذاشته بود دو طرف راهرو دو در قهوهای سوخته قرار داشت دو در متعلق به اتاق آیلین و توبیاس و اتاق کوچکتری که قرار بود به اتاق کودکشان تبدیل شود آیلین به سمت اتاق کوچک رفت تنها اثاثیه ی اتاق فرش گرد نارنجی رنگ گهواره ی کرمی و کمد لباس قهوه ای رنگی بود و همین طور یک کتابخانه ی دیواری نسبتا پر که در آن لحظه آیلین روبروی آن ایستاده بود چوبدستی اش را بیرون آورد و تکان ریزی به آن داد جرقه ی قرمز رنگی از نوک آن خارج شد با کتابخانه برخورد کرد و کتابخانه کنار رفت پشت کتابخانه پلکان سنگی و مارپیچی بلندی نمایان شد
_ لوموس چوبدستی روشن شد و آیلین قدم به راهروی سنگی گذاشت و کتابخانه را پشت سر خود بست راهرو به سالنی ختم می شد که بی شباهت به دخمه های هاگوارتز نبود اما به مراتب بلند تر از آنها دیوار های سالن با قفسه های کتاب و شیشه های معجون پر شده بود و نور از شکاف های متعدد سقف وارد اتاق می شد آیلین چند دقیقه ای به جست و جو پرداخت و سپس کتاب دووجهی(این نوع کتاب برای افراد جادویی و غیر جادویی به گونه ای متفاوت دیده می شود) قطوری برداشت کتاب جلد نارنجی روشنی داشت و کلمات براق و نقره ای روی آن میدرخشیدند کتاب(یافتم ها و ساختم ها) نام داشت مجموعه ای از زندگینامه ی بزرگان جادو آیلین گرد و غبار کتاب را تکاند و با سرعتی بیشتر از حد معمول از پله ها پایین رفت و وارد اتاق خواب کوچک شد کتابخانه را به جای اولش بازگرداند و بدون توجه به دنیای اطرافش همانجا نشست و شروع به خواندن کتاب کرد
در همان لحظات در عمارت پرنس غوغایی در پس پرده ی سکوت مخفی شده بود در اتاقی به بزرگی خانه ی آیلین فلیکس در مسیر گردی قدم میزد و زیر لب عالم و آدم را به باد نفرین میگرفت صورتش از شدت خشمی فرو خورده به سرخی می زد و پلک چپش میلرزید پدر او سه پسر داشت و او کوچکترین فرزند بود قانون میگفت هر فرزند نسبت به خواهر و یا برادر بزرگتر خود سهم کمتری از ارث را به دست می آورد و او میدانست سهم قابل توجه ای به او نمیرسد به محض ازدواج آیلین فرصت را غنیمت شمرده بود و تمام توانش را صرف نزدیک شدن به عمویش کرده بود اما یک مانع وجود داشت فلیکس میترسید می ترسید آیلین بازگردد و هر چه رشته بود پنبه کند روزی که خبر کودک رسیده بود خشم عمو آرامش کرده بود باور کرده بود که دیگر هیچ مانعی وجود ندارد به هیچ وجه انتظار بازگشت آیلین را نداشت و بر این باور بود که عمو هرگز دخترش را قبول نخواهد کرد اما امروز باورهایش شکسته بود
صدای پیرمرد در گوشش میپیچید _بدم نمیاد بزارم برگردن این جمله به معنای پایان کار او بود باید کاری میکرد باید راهی می یافت همه چیز را از نظر گذرانده بود نمیتوانست خطر کند و او را بکشد نمیخواست به خاطر همچین چیزی سر از آزکابان در بیاورد نمیتوانست بچه را از بین ببرد چون در این صورت عمو حتما به آیلین اجازه ی بازگشت می داد نمیتوانست با عمویش حرف بزند زیرا ممکن بود پیرمرد مشکوک شود میترسید آیلین دلیلی بیابد و پیرمرد را راضی کند بی هدف دور اتاق قدم میزد تلاش میکرد موقعیت فعلی اش را نگه دارد باید مطمئن می شد راه بازگشتی در آن وصیت نامه نیست باید مطمئن می شد آیلین باز نمیگردد با عجله به سمت میز تحریر مشکی رنگ رفت کاغذی برداشت و چند خطی نوشت
چالش داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی تر از این نمیشه🥺💗
عالی بود...
مثل همیشه عالی بود
سگ در سگ تو آزکابان باشم
سپر مدافعم ببر
یه کلاغو باید با خودم ببرم😐😂
عالیییی
ج چ:هیچکدوم😐😂🤝
نمیشه دیگه
مثل همیشه عالی بود
اولین لایک اولین کامنت اولین بازدید
ممنون😅🖤