
مادرش با تعجب تکرار کرد _منفجر شده چطوری؟؟ _ماهم نمیدونیم هیچی نمیدونیم با شنیدن پاسخ آهی از سر آسودگی کشید و به سمت پسرش بازگشت _بیا بریم چند دقیقه بعد مادر و فرزند با آرامش به سمت خانه قدم میزدند در درون آیلین غوغا بود اما نمیدانست چطور شروع کند و حرف هایش را بزند _خب امروز چطور بود پسر با تعجب به مادرش نگاه کرد اولین باری بود که چنین سوالی می پرسید چند ثانیه ای به صورت مادرش خیره ماند _نقاشی کردیم بعدش کاردستی درست کردیم بعدم رفتیم بازی که اونجوری شد _چطوری شد؟؟ _اسباب بازی ها ترکید صدای سوروس میلرزید و آیلین این را خیلی خوب می دانست
شاید هر مادر دیگری در این لحظه عصبانی یا نگران می شد اما آیلین شاد بود شاد تر از هر لحظه ی دیگری در زندگی اش خیلی وقت بود در انتظار چنین لحظه ای به سر می برد هر چند اگر چشمانش را باز می کرد و پسرش را بیشتر می دید این اتفاق برایش آشنا تر بود لب هایش را با تردید باز کرد و سوال دیگری پرسید _امروز از چیزی عصبانی نشدی یا نترسیدی؟؟ می خواست جمله اش را تمام کند که با نگاهی به صورت پسرش ادامه داد _شدی مگه نه؟؟ نترس نمیخوام دعوات کنم و لبخند زد لبخندی واقعی بعد از سال های طولانی سوروس با تعجب و تحیر به صورت مادرش خیره شد هیچگاه ندیده بود مادرش چنان شاد بنماید و چنان شیرین بخندد گویی صورت زن سالها جوان شده بود دقایقی بعد لب گشود و زبان باز کرد _آره نمی خواستم برم اتاق بازی می خاسـ... که ناگهان مادرش با شادی اورا در آغوش کشید
_دوباره هم اینجوری شده کاری کردی که ندونی چرا؟؟ _آآآره _خیلی عالیه فوقالعاده اس من خیلی وقته منتظرم چرا بهم نگفتی _آخه فکر می کردم... _آره آره می فهمم _مامان من چرا اینجوریم _راستش تو یه... یه...بیا نمیتوانست با یک کلمه ذوقش را بیان کند همیشه نگران بود که نکند پسرش واقعا یک فشفشه باش در این سال ها هیچ نشانه ی جادویی ای نداشت اما از قرار معلوم او بود که نمیدید پس دست کودکش را گرفت و با قدم های شتاب زده راه افتاد چند دقیقه بعد هر دو در اتاق سوروس نشسته بودند _ببین این کارایی که تو می کنی جادویه تو قرار جادوگر بشی صورتش درهم رفت _ولی مگه جادوگرا بدجنس نیستن مادرش قیافه ی عجیبی به خود گرفت و گفت _یعنی من بدجنسم اگر می توانست متحیر تر از این شود حتما می شد فریاد کوتاهی کشید و پرسید _یعنی تو و بابا جادوگرین
لبخند مادرش کمی محو شد اما سریع برگشت و با تردید جواب داد _راستش بابات نه _اگه تو جادوگری پس چرا وقتی عصبانی می شی چیزی نمی ترکه مادرش خندید برای اولین بار بعد از آن رسوایی _وقتی بزرگ بشی یاد میگیری کارای جالب تری بکنی دیگه هم چیزی نمی ترکه مثلا اونجا رو نگاه اسب اسباب بازی وسط اتاق را نشانه گرفت و تکان ظریفی به چوبدستی اش داد اسب لحظه ای لرزید و سپس چهار نعل به دور اتاق دوید سوروس فریادی از سر شگفتی کشید _وااااای این خیلی باحاله چند دقیقه ای به اسب چوبی خیره ماند سپس به سمت مادرش برگشت و با احتیاط پرسید _مامان میگم... جادوگری دیگه ای هم هستند؟ خاطرات چونان گله ی گاومیش رم کرده به ذهن آیلین هجوم آوردند آهی از سر دلتنگی کشید و جواب داد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچههه کوجاااایییی؟
پودر شده؟
من پوسیدم
هم خودش نیست،هم داستانش
10 ماه پیش...
خب خب دوثطان... میخواستم اطلاع بدم این کاربر زندست و من دخترشم..
اینکه ایشون کم کاری و میکنه و داستانشو نمیزاره.
می خوای بذاری نهههههههههه؟!؟؟!؟!؟!؟؟؟
سلام، چطوری داوشم؟ شناختی؟
سلام
نه؟؟ متاسفانه
میشه معرفی کنی؟؟
لیلی اسنیپم...😁
توام همینطور...
من اکانتم به فنا رفته یجورای... دنبال فرصت مناسب برای جمع و جور کردنشم
اها
نمیدونستم موریارتی رو هم دوس داری
جالب شد
😁😁
تو چی؟
Me Too
درود،یه ایده داریم.
اینکه روزنامه ی پیام امروز توی تستچی
داشته باشیم!
خبر های واقعی در مورد کاربران پاترهد تستچی،خبرهای خیالی درباره ی دنیای جادوگری،و ...رو منتشر می کنیم.
اگه میخوای از پاترهدان تستچی باخبر باشی،
کلی خبرجالباز هری پاتر دریافت کنی ،
و کلی چیز جالب دیگه وارد پروفایل من شو
و برو توی تست و نظرسنجی و اطلاعات بیشتر دریافت کن!
از جمله چیزهای دیگه:تبلیغ های شما در روزنامه!خبرنگار ما شدن و حقوق دریافت کردن!
مننننتظر چیستی؟
فقط منم که دلم میخواد یپرم تو داستانت و سوروسو محکم بغل کنم انقد که گوگولیه؟
🫂❤️
ما رو معتاد داستانت کردی و نمیذاری؟
بذار دارم میمیرم از خماری🥲😂
پارت بعدو میزاری یا بیام به پنجاه قسمت تقسیمت کنم عزیز خواهر؟
عاااالی💜🥲
ج چ:جیمز و میکشتم اسنیپ و نجات میدادم