
پسر کوچک با تمام سرعتش می دوید و کوچه های پیچ در پیچ را پشت سر می گذاشت آخر کار روبه روی پارک کوچکی ایستاد پارک چیزی صبیشتر از دو تاب یک چرخ و فلک و یک سرسره ی کوتاه نبود پارک را زمین چمن نسبتا وسیعی محاصره کرده بود اینجا و آنجا شمشاد های بلند و بی تناسب به چشم میخورد چند درخت تنومند به طور پراکنده قد علم کرده بود پسرک روی صندلی تاب نشست فشاری به زمین زیر پایش وارد و شروع به تاب خوردن کرد پارک بسیار خلوت و آرام بود و بسیار هم دورتر از خیابان صدایی نبود به جز ناله ی آرام تاب و فریاد حزن آلود باد پسرک چشمانش را بست و تلاش کرد آن صحنه ها را فراموش کند دور بود دور از خانه دور از هرچه که باعث ترسش می شد اما از خاطرات نمی توان فرار کرد انگار تصاویر واضح تر شده بود و صداها بلند تر چند دقیقه پیش از میان شکاف در آن منظره را دیده بود و حال حس می کرد در میان آن هیاهو است
بغضش را فرو داد و پلک هایش را روی هم فشرد مثل تمام آن وقت هایی که قلبش درد می کرد مثل تمام فرار های قبلی هر بار که در جستجوی آرامش از پنجره بیرون می پرید و می دوید به سوی مقصدی نا مشخص هر بار که فریاد های پدرش فضای خانه را پر می کرد هر بار که به جمع های کوچک همسن و سالانش می نگریست هر بار که بغض دیگری را فرو می داد تنها یک چیز آرامش می کرد یک انتظار صدای مادرش در گوشش پیچید انگار دوباره برگشته بود به همان روز همان روزی که فهمید کیست همان روزی که مادرش برای اولین بار آن نام را به زبان آورده بود و همان نام رویایش شده بود صدای مادرش در سرش پیچید _باید اینو زودتر می گفتم ولی خب تو یه... یه... باهام بیا و لحظه ای بعد احساس کرد قدش آب رفته دوباره همان لباس ها را پوشیده و میان همان اتاق ایستاده
فلش بک🖤💚 تا آنجا که می توانست محکم به دیوار پشت سرش چسبید انگار انتظار داشت در آن فرو برود می ترسید ترسی آمیخته به تعجب و حس شور و شیرین انتقام دیگر کمتر تعجب می کرد اما هنوز گاهی می ترسید و گاهی می خندید به معلم های حیران و آشفته اش خیره شد و دختر بلوندی که بی صدا اشک می ریخت هیچ کس نمیفهمید، نمی توانست و نمی دانست آن اتفاق تنها یک اتفاق عجیب و بی منطق نیست هیچ کس در آن اتاق رنگی و شلوغ انگشت اتهام به سمت او دراز نکرده بود اما سوروس خوب می دانست کار کار خودش است به دیوار های راهروی پیش دبستانی نگاه کرد دیوار های سبز و آبی میمون ها و پلنگ و مار و توکان های نشسته بر درخت های نقاشی سقف پوشیده از ابر ها و خورشید خندان کاغذی و در آخر قفسه ی کوچک و قهوه ای رنگ کفش ها که هر لحظه خالی تر از پیش می شد او هم مانند دیگران منتظر بود منتظر مادرش
چند خیابان آنطرف تر مادرش تماسی شتاب زده از معلمی آشفته دریافت کرد مهد کودک سه ساعت زودتر تعطیل شده بود و باید به دنبال فرزندش می رفت تلاش کرد تا سوالی بپرسد اما مربی بی هیچ جوابی تلفن را قطع کرد آهی کشید و پیشبند خیسش را باز کرد لباس مناسب تری پوشید و به سمت مهد کودک به راه افتاد چند دقیقه بعد آنجا بود از میان مادران و کودکانی که با عجله از در بیرون میرفتند رد شد و وارد راهروی شلوغ مهد شد پسرش آنجا بود خیره به معلمش که دختر بلوند گرایانی را به آغوش گرفته بود به سمت معلم رفت می خواست دلیل این تعطیلی زود هنگام را بداند _ببخشید ممکنه بگین چرا اینقدر زود تعطیل کردین معلم همانطور که دخترک را نوازش می کرد جواب داد _منم نمیدونم تعطیل کردیم که ببینیم چی شده یهو اسباب بازی های اتاق بازی منفجر شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود🙃💚
عالی بود
ما تو ماشین بودیم
یهو دیدم پارت جدید دادی
جیغ زدم یاخدا
بابا سکته کرد😂
کرمون کردی اون جوری که جیغ زدی😑🩴
😂😂
خیلی عالی بود
مرسی
واقعا زیبا بود.
عالیییی بودد
ممنون