
بلونا: ایده زیادی نداشتم ولی این آخرین راهم بودم.قلبم رو کامل پاره کردم و اجازه دادم بدنم با هسته ی جادوم تنفس کنه! به خونی که چونه ای رو قرمز کرده بود توجه ای نداشتم. و با درست کردن گلوله ای از جنس هر ۴ عنصر ،به سمت اولیویا حمله کردم. با کمک سپری از یخ دفعشون کرد. ایندفعه چند قطره از خونم رو توی گلوله هام انداختم. و سریعتر و با شتاب بیشتر پرتاب کردم. چطور اینقدر سریع جاخالی می داد؟ •فراموش نکردی که من ققنوس و اقیانوس رو دارم؟درست بود. اون عنصر آب و آتش رو کنار هم نگه می داشت. هنوز درد داشتم. با خونم یک گلوله مرگ درست کردم. نمیخواستم به جادوی سیاه متصل بشم. می ترسیدم. آرینا: قدرتم به تهش رسیده بود. برادرم رو دیدم که لنگان لنگان به سمت ما میومد . ♤کمک میخواین؟ ◇فکر کنم نیاز بشه برادر، ماریبل کجاست؟ اون تیکه لوح رو گرفتید؟ ♧تمرکز کن آرینا! ◇بله کامرون. ♤آره گیر آوردم و ماریبل... مکثی کردی و بعد سرش رو آورد بالا. ♤خسته بود یکم اونجا دراز کشید تا استراحت کنه. ◇برادر تو هم نیاز به استراحت داری عزیزم! راست میگفتم. چون به چند دقیقه نکشید که برادرم بیهوش روی زمین افتاد.
خوبیش اینه که هنوز زندست! ♧آرینا فکر کنم مجبوریم یک کاری کنیم! ◇چه کاری؟ ♧روحامون رو باهم مخلوط کنیم. ◇ شوخیت گرفته؟ با اینکار یا یکی یا شایدم هردوتامون... ♧به خواهرم و اولیویا نگاه کن! نگاهم رو چرخوندم. منظورش رو حالا فهمیده بودم.◇ باشه قبوله. نفس عمیقی کشیدم و حصار رو محکم تر کردم. کامرون تمرکز کرد و بعد قطرات خون از دهنش ریختن بیرون. حالا نوبت من بود ، فقط باید هسته ی جادوم رو می شکوندم. از درد جیغ کشیدم. ♧حالت خوبه؟ ◇آره خوبم. چشمام رو بستم و تمام جادوم رو به مرکز اژدها آبی هدایت کردیم. ♧آرینا اگه تلفات این اتفاق من بودم از کاملیای من خوب محافظت کن! حرفی نزدم ولی به جاش اشتباه عجیبی کردم قلبم رو رو تیکه تیکه کردم. نمیدونم چرا اینطوری شد. ◇کا...کامرون قلبم پاره شده!! با ترس بهم نگاه کردم و بعد لبخند محوی زد.♧بدنت نتونست هسته نداشتنت رو تحمل کنه، دووم بیار آرینا درستش میکنیم. سعی کردم. به کامرون نگاه کردم که از همه جا خونریزی داشت. شاید با مرگ من همه چیز درست میشد. کاملیا مادرش رو از دست داده بود پس با از دست دادن پدرش بدترین ضربه ها رو میخورد.
اون هنوز برای تجربه این دوتا فقدان خیلی کوچولو بود. با تمام وجودم هسته ام رو پودر کردم و اژدهای آبی آروم آروم داشت محو میشد. ■تو احمقی آرینا! فقط بخار یکی مثل بلونا داری خودت رو به کشتن میدی؟ ◇این فقط بخاطر بلونا نیست! تو روح خوبی بودی. با افتادن لوح وسط دایره و پایان حصار منم به سمت زمین سقوط کردم. لحظه های آخر عمرمم برام عجیب بود. کامرونم کنار من افتاد. ♧فکر کنم جفتمون احمقیم. ◇چرا؟ ♧ یک چیزی بهت بگم، بهم نمی خندی؟ ◇فکر نکنم. ♧من تموم اعضای بدنم رو پودر کردم و از جادوشون برای نابود کردن اژدهای آبی استفاده کردم تا تو زنده بمونی و بعد تو هسته و قلبت رو کامل فدا کردی؟ آروم خندیدم. ♧گفتی نمی خندی! ◇پس جفتمون قراره بمیریم؟بامزه بود. کامرون.. ♧بله؟ ◇هیچ وقت بهت نگفتم ولی من از ته قلبم عاشقت بودم. صدایی از کامرون نشنیدم. چشماش رو بسته بود. دستی رو چشم هاش کشیدم و کم کم چشم های منم بسته شد. بلونا: با تمام وجودم جنگی به به اولیویا زدم و به زانو افتاد.جادوی سیاه در ازای روحم پس یعنی الان ققنوسی وحود نداشت و فقط اقیانوس باقی مانده بود. •من هنوزم قدرت برتر رو دارم.
. و گلوله های آبی بیشتری درست کرد. نمی تونستم جاخالی بدم یا دفاع کنم. گلوله ها جادو رو می خوردند. لبخند مزخرفی زدم و بعدش... جادوی سیاه رو به گلوله ها اضافه کردم. حالا جادوی اولیویا رو می بعلیدم. چشمام رو محکم بستم و جادوی مرگ رو با جون اضافه ای که کارلوس بهم داده بود معامله کردم. با تمام وجود یک گلوله از مرگ، آب، آتش و در نهایت خون خودم درست کردم و به سمتش پرتاب کردم. اون لحظه شاید چیزی بود که دلم میخواست ببینم .تیکه تیکه شدن اولیویا! آخرین تیکه لوح زمین افتاد این ۳ تا وقتی به هم برسن همه چیز تمومه. خودم رو ، روی زمین به زور به سمت بچه ها کشیدم. رد خونی ازم موند. •واقعا فکر کردی من مردم؟ چشمام رو برگردوندم. اون چطور زنده بود؟ تو هنوز اقیانوس رو نکشتی عزیزم. ایزانا: چشمام آروم باز شد. دستام خونی شده بود. با ترس چشمامرو برگردوندم به سمت خواهرم و کامرون ولی با دو نفر که ردی زمین افتاده بودند مواجه شدند. سریع دویدم سمتشون. خواهرم رو در آغوش گرفتم. ♤بلند شو!!!! آرینا عزیزم من اینجام بلند شو! چشمات رو باز کن برادرت اینجاست. ولی بدنش از یخ سردتر بود. چشم هام رو برگردوندم
بدن کامرون هم سرد شده بود. اشکام آروم روی چشم های خواهرم جاری شدند. به آخرین حرفی که قبل از اومدن به دره بهم گفت فکر کردم. [اگه یک روز از پیشت رفتم به جای من از بلونا محافظت کن میدونم که دوستش داری!] نه خواهر عزیزم ای کاش خودت ازش محافظت می کردی. من اینقدر بی عرضه بودم که نتونستم از تو که خواهرمی محافظت کنم! چشمام رو برای لحظه ای بستم. آرینایی که میخواستم ازش محافظت کنم مرده بود. ☆ادا بودا.. به زمین خیره شدم. این بچه ی کامرون نبود؟ اینجا چیکار می کرد؟ رفتم سمتش و محکم بغلش کردم. نذاشتم اون صحنه خون آلود رو ببینه. با اون چشم های آبی کوچولوش مثل مادرش می شد. تو یادگاری هستی که باید ازش محافظت بشه. بلونا: از درد داشتم میمردم. ♡اولیویا! •اون خوب سرگرمت کرد و نیروت رو گرفت!الانم رفته پیش بقیه! ولی بده پشت مرده ها حرف زد، مگه نه بلونا؟ ♡تو میخوای باهام چیکار کنی؟ نفس نفس میزدم. •معلوم نیست؟ تو خواهرم رو کشتی! وارثم رو نابود کردی! اقیانوس عاشق میشه ولی اگه عشقش رو ازش بگیری نابودت میکنه! این اولین بارم نیست بلونای عزیزم. ♡تو عاشق اولیویا بودی؟ •نه من عاشق قدرتم بودم که اون مادر جدت ازم گرفتتش!! حالا که وقتشه باید بمیری...
و بالاخره پارت آخر هم قراره بذارم پارت 39 تو بررسیه امیدوارم اول 39 منتشر بشه بعد این
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام چطوری عزیزم میشه به داستانم سری بزنی قسمت بعدی هم قرار دادم
باشه حتما
مرسی