بلونا: ایده زیادی نداشتم ولی این آخرین راهم بودم.قلبم رو کامل پاره کردم و اجازه دادم بدنم با هسته ی جادوم تنفس کنه! به خونی که چونه ای رو قرمز کرده بود توجه ای نداشتم. و با درست کردن گلوله ای از جنس هر ۴ عنصر ،به سمت اولیویا حمله کردم. با کمک سپری از یخ دفعشون کرد. ایندفعه چند قطره از خونم رو توی گلوله هام انداختم. و سریعتر و با شتاب بیشتر پرتاب کردم. چطور اینقدر سریع جاخالی می داد؟ •فراموش نکردی که من ققنوس و اقیانوس رو دارم؟درست بود. اون عنصر آب و آتش رو کنار هم نگه می داشت. هنوز درد داشتم. با خونم یک گلوله مرگ درست کردم. نمیخواستم به جادوی سیاه متصل بشم. می ترسیدم. آرینا: قدرتم به تهش رسیده بود. برادرم رو دیدم که لنگان لنگان به سمت ما میومد . ♤کمک میخواین؟ ◇فکر کنم نیاز بشه برادر، ماریبل کجاست؟ اون تیکه لوح رو گرفتید؟ ♧تمرکز کن آرینا! ◇بله کامرون. ♤آره گیر آوردم و ماریبل... مکثی کردی و بعد سرش رو آورد بالا. ♤خسته بود یکم اونجا دراز کشید تا استراحت کنه. ◇برادر تو هم نیاز به استراحت داری عزیزم! راست میگفتم. چون به چند دقیقه نکشید که برادرم بیهوش روی زمین افتاد.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
سلام چطوری عزیزم میشه به داستانم سری بزنی قسمت بعدی هم قرار دادم
باشه حتما
مرسی
تموم شد 😭😭😭💔
عالی بود مهی قطعا نویسنده خیلی عالیییییی می شی
مرسی عزیزدلم بالاخره این داستانمم بعد از ۲۵ قرن تموم شد پس منتظر آکادمی باشید که قراره ایندفعه سوپرایز بشید
ممنون من اونقدر هم نویسنده عالی و خاصی هم نیستم