
کم کم داریم به پارت های آخر نزدیک میشیم:>>>
تهیونگ به افرادی که بهش زل زده بودن گفت: یکی از کارمند هامه، دفعهی بعد اگه امد بهش نوشیدنی ندید ظرفیت نداره. تهیونگ از بار خارج شد و آرو رو گذاشت رو زمین و به راهشون ادامه دادن . آرو توی راه با حالت مس!تی گفت: چرا انقدر هوا گرمه؟ + چون تو مس!تی آرو گفت: و تو جذابی! تهیونگ لبخندی زد و راهش ادامه داد. وقتی به عمارت رسیدن آرو دوش گرفت و بعد از پوشیدن چندتا از لباسا که توی اتاقش باقی مونده بود، ناچار به این شد که هال پذیرایی بره. تهیونگ روی مبل کنار شومینه نشسته بود و منتظر آرو بود. آرو روی مبل روبه روی تهیونگ نشست و تهیونگ گفت: پس از این به بعد باید توی بار پیدات کرد؟ آرو با یادآوری اتفاقات لبش رو روی هم فشار داد بعد از چند ثانیه و گفت: آدما وقتی مس!تن پرت و پلا زیاد میگن. + و گاهی وقتا واقعیت رو. آرو سرش رو پایین انداخت و بعد از کمی فکر کردن گفت: نگفتین برای چی اوردینم اینجا.
تهیونگ دستش رو روی پشت سرش گذاشت و دستی به موهاش کشید و گفت : ببین آرو، اِم آرورا من واقعا متاسفم اون موقع واقعا رفتارم عجولانه بود و.. + و؟ _ آزولا به آقای اسکات باج داده بود. آرو کمی خودش رو جلو کشید و گفت: باج داده بود؟ تهیونگ پاسخ داد: آره. + الان چی میشه؟ اون کارو به کی دادن؟ _ فعلا کسی رو انتخاب نکردن ولی ازولا تو گزینه هاشون هست. + الان باید چیکار کنیم؟ _ نمیدونم ، فعلا صبر میکنیم. + باشه. این رو گفت و از روی مبل بلند شد ، داشت میرفت که گفت:راستی.. تهیونگ سرش رو بلند کرد و به آرو خیره شد. آرو سرش رو برگردوند و گفت: میتونی آرو صدام کنی. تهیونگ لبخندی زد و آرو سریع روش رو برگردوند و به راهش ادامه داد.
بگید ببینم شمام دارید فشار میخورید یا من اینطوریم؟ (میتونی آرو صدام کنینینینیی) اسلاید بعد..
آرو از خواب بیدار شد و پرده رو کنار زد، خمیازه ای کشید و بعد از شستن دست و صورتش به آشپرخانه رفت. خدمتکار که دختری جوون با موهای مصری مایل به نارنجی بود میز صبحانه رو حاضر کرده بود. وقتی آرو وارد آشپرخانه شد خدمتکار سرش رو برگردوند و نگاهی بهش انداخت و سلامی کرد لبخندی زد وگفت: تو برگشتی؟ آرو روی میز نشست و گفت: آره، ی اشتباهی شده بود باید برمیگشتم. + اسمت آرورا عه درسته؟ _ آره، اسم تو چیه؟ + زویی، البته فکر نمیکنم اهمیتی داشته باشه. خدمتکار این رو گفت و تکه نانی رو روی میز گذاشت. تهیونگ بعد از چند دقیقه وارد آشپزخونه شد و روی میز نشست و بعد از خوردن قهوه ی روزانهش روبه آرو گفت: غروب میریم کلیسا . آرو سرش رو بالا آورد و گفت: و-ولی چرا؟ + آزولا برای جلب اعتماد مردم حتما یکشنبه هارو میره کلیسا، نگران نباش افرادی که توی بار بودن یکشنبه ها توی کلیسا پیداشون نمیشه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میتونی آرو صدام کنیییی... عررر...
عررر
لعنتی! از دیروز تا الان پارت 14 تو بررسیه.
فشار چی هست اصن؟😂
وات از فشار؟😂
من اصلن نمیدونم فشار چیه😂¯\_(ツ)_/¯
فشار چیه اصلا دارم میرقصم😔😂
واییی عالی پارت بعد پلیییز🥺💕
داستانای تو بین بهترین بیهترین داستانایی هست که خوندم
و اینکه منم نویسنده هستم داستاناتو دوست دارم
بچه ها میخوام یهویی بهتون ی چیزی رو بگم، من قبل از اینکه بنویسم و با شماها اشنا بشم فکر میکردم ی فرد بی استعدادم که بجز درس خوندن کاری بلد نیست، اما الان بخاطر وجود شماها دیگه این احساس رو ندارم و خلاصه بگم که خیلی دوستون دارم.🥺💙
تو با استعداد ترین و بهترین نویسنده ای هستی که دیدم
حالا بدون فیک های تو یکی از بهترین هایی خوندم
ممنون از همتون، راستش خودمم واقعا دوست دارم داستان هایی که مینویسم شخصیت ها ساخته ذهن خودم باشه ولی باور کنین خیلی ها از کاور و عکس آیدل ها رو داستان کلیک میکنن"(:
بالاخره رضایت داد بگه آروووو🤣
فقط دیالوگ آخر 🤣
خودمم کلا دیالوگ های این پارتو خیلی دوست دارم😂😂
🤣🤣🤣
تو نمیدونی من چقدر به عنوان یه عاشق وایب و موسیقی و هر چیز کلاسیک این داستان رو دوست داشتم .
ولی نباید تموم شه...