ترس.اولین جملهای که در تاریخچه جمعآوری دادههای مینویسم.چرا؟ مطمئننیستم.دوربینهایم بهاطراف میچرخند تا اتاق را وارسی کنم.پیغامی از بخش غیرقابلدسترسی حافظهام دریافت میکنم:"هشدار.این مکان در مکانهای شناختهشده شما وجود دارد اما به دلیل . . .هشدار.هشدار.ویرایش و ورود به بخش غیرقابلدسترسی باعث مشکلات احتمالی خواهدشد.لطفا اجتنابکنید."و این جمله را با صدای مکانیکیام از لبهایم به بیرون پخشمیکنم.
صداییمیگوید:"چیشد؟"یکی از دوربینهایم به سمت صدا میچرخد. یکدختر با لباس پستچیها به من نگاهمیکند."احتمالا یکی از سازه های اون باشه."پسری کنار او صحبتمیکند."هشدار.برنامه آشنایی را اجرا کنید."با دو دوربینم به او نگاهمیکنم و بعد به سمت او میچرخم.با صدای مکانیکیام دوباره شروع به صحبت میکنم: "سلام.از آشناییبا شما خوشحالم.برای اینکه با هم گفتوگو کنیم . . .لطفا نامی به من بدهید.از این به بعد من با آن نام معرفی خواهمشد."در کنار اتاق تعدادی لباس میبینم که دمای آنها نشانمیدهد به تازگی پوشیدهشدهاند.بعد دوباره به دختر و پسر نگاه میکنم.
دختر روی زانو مینشیند.انگار میخواهد چیزی را بررسیکند.بعد زمزمهمیکند: "آقایفورد؟این شمایی؟"فورد؟شما دچار مشکلیشدهاند اما این نام به نظرم آشنا میآید.چیزی بیشتر از آشنا.به یکباره بوقهشداری توی دادههایم بهوجود میآید:"هشدار ! هشدار ! دسترسی خارجی به حاف. . ."و بعد دادههای ناشناختهای را در حافظهام میبینم: "آقای فورد ! این چیه ؟ " "اگه بخوای علم رو بشناسی این فقط یککم از چیزی بود که خواهیدید." "اجازهدارم ببینم ؟" "حتما!" و برای کمی. . .من دوباره آقای فوردم.با جای اشک ریختن وجودم را بازخوانی میکنم.و بعد آقای فورد دوباره به دوربینهایش به آنها نگاه میکند.به عنوان سازهای مکانیکی.چون من دوباره با داده صحبت میکنم ولی حالا نام آنها را بلدم.
". . .میخواهم." زمزمهمیکنم.یکی از دستانم را به سمتش میبرم و پایاو را لمس میکنم.قد من برای اینکه قابلنگهداشتن باشم تا زانوی او میرسد. ". . ."دختر پستچی من را در آغوشش نگهمیدارد و بلندممیکند."بیپ ! "از خوشحالی به جای یکجمله یکبوق کوتاه پخشمیکنم.پسر میگوید:". . چرا من رو بغل نمیکنی؟ من که نامز. . ."و دخترپستچی با دستدیگرش او را هم در آغوشش نگهمیدارد.وضعیت خوشحالکننده و در عین حال غیرقابل توصیفی دارد رخمیدهد.زمزمهمیکنم: "وایخدایمن؟شما دو نفر شرمآورید." و این را با صدایمکانیکیام نمیگویم.
"چی؟"و دختر پستچی به سمت من میچرخد.منی که با عینکویآر روی یک بالش لمدادهام.کنار لباسها بودم برای همین تا زمانیکه چیزی نمیگفتم به نظر آنها نمیآمدم.یعنی من را میدیدند ولی چرا وقتی آقایجعبهدستمالی بود به بودن من مشکوک میشدند؟انگشت شستم را بهآنها نشان میدهم.میگویم:"بهشما باور دارم." من مکانیکی هم دستش را بلند میکند و میگوید:"بیپ ! باور !"دختر پستچی به من مکانیکی نگاهمیکند و بعد به خودم. پسر میگوید:"این چیه؟"و من مکانیکی را لمسمیکند."بیپ !"مینشینم.ویآر را در میآورم و عینک خودم بر میدارم. قابدایرهای عینکم را لمس میکنم و بهسمت آنها می چرخم.
"چیه؟فورد جعبهدستمالی صداش کن. وقتی بخوای اون با تو صحبت میکنه و وسایل قابلبازیافت رو به دستمالکاغذی یعنی یهچیز مفید تبدیل میکنه.میدونم خودم مفیدترم ولی برای کل تراپوآی حتی مفیدی من هم ممکنه کمبیاد."پسر به من نگاهمیکند و به دختر پستچی زمزمه میکند:"باید تشویقکنیم؟"دختر پستچی هم میگوید:"نه.چنین افتضاحی تشویق نمیخواد."لحن کمیغمبار آنها در وجودم تاسفرا پررنگتر میکند.تاسف؟چرا متاسفم؟ولی با دستم پایم را لمس میکنم و میگویم:"اگه اون رو میخواید. . .اون رو بردارید.بهنظرم شما وقتبیشتری برای نگهداری از چنین چیزی رو دارید."
و آنها میروند.خدایمن؟حتی از من نخواستند که عینک ویآر را به آنها بدهم.پس دوباره خودم را روی بالشهای کنارم جا میدهم.عینکویآر را میپوشم و وجود مکانیکیام را در دست دختر پستچی میبینم.پسر میگوید:"یعنی ما الان یه منبع تولید دستمالکاغذی داریم؟"دختر پستچی به او نگاهمیکند:"بله ولی یه مشکلیداره.ما عملا به اون اجازهدادیم فضولیکنه."و من با صدای مکانیکیام صحبتمیکنم."فضولی؟نه ! این فقط یه همراهی مفیده . . بیپ ! "
"این آزمایشها فقط یک ترکیب حسابشده از علم و اشتیاقمنه. . ." جنابفوردی که هنوز جعبهدستمال نیست به دختر پستچی
و دوباره اشتباهاضافهشد. مرسی که خوندید !
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)