
من داشتم جادوی قدرتمندی رو انجام میدادم.. جادویی که کمکم کرد خانواده ی سلطنتی رو نابود کنم و تنها پسرشون رو وادار کنم کار هایی که میخوام رو واسم انجام بده. + هنری؛ چطور متوجهش نشده بودم + درسته..هنری.ولی همین جادو باعث شد تو به دنیای انسان ها منتقل بشی. + پدر و مادرم..چه اتفاقی براشون افتاد؟ + تو ناپدید شدی و.. اوووه حتما الان خیلی نگرانن درسته؟ ولی اون ها که پدر و مادر واقعیت نیستن. کوک و مایا از ماشین پیاده شدن و وارد حیاط خونه ی کیم تهیونگ شدن.کمی حیاط رو گشتن ک امی و پدرش ، کیم تهیونگ رو پیدا کردن. اما کمی دیر رسیدن ، پلیس ها، پدر کوک و مایا و افرادش همگی دور امی و تهیونگ حلقه زده بودن . + مایا بهت که گفتم، چرا پلیس هارو خبر کردی؟ + ببخشید..یکم دیر گفتی. + از اون بچه جدا شو کیم تهیونگ تکرار میکنم از اون بچه جدا شو ؛ پلیس اخطار میده. تهیونگ نگاهی به اطراف کرد..وقتی نمونده بود. + امی خواهش میکنم نذار تاریخ دوباره تکرار- صدای ش!لیک گل+ول+ه پایان صدای تهیونگ بود.
جسم بی جان تهیونگ روی زمین افتاد و امی فریادی زد، سعی داشت به ج+ن+از+ه پدرش که دوتا پلیس دورش جمع شده بودن نزدیک بشه اما دست های قدرتمندی مانع حرکتش شد؛ اون کوک بود که سعی داشت آرومش کنه. امی با صدای بغض آلود داد میزد: ولمم کنن اون هنوز حرفش تموم نشده بودددد. + امی خواهش میکنم. پلیس ها آقای جئون و پدر مایا رو دست--گی!ر کردن و به سمت ماشین بردن. یکی از پلیس ها اشاره ای به کوک و مایا و امی زد کرد و گفت: شما بچه ها هم با ماشینتون برید خونه؛ طبق عهدنامه شرکت پدر هاتون به وارثش میرسه. مایا رانندگی میکرد و کوک امی رو لغب(برعکس بخونید) کرده بود و تلاش میکرد آرومش کنه. + امی باید خوشحال باشی بازی بلاخره تموم شد. امی لبخندی زد و زیر لب گفت: بازی تموم شد..
بعدی....
+ مادر بزرگ، مادر بزرگ بگو که داستان تموم نشد! ( اگه یادتون باشه تو پارت اول ی مادر بزرگی داشت این داستان رو برای نوه هاش تعریف میکرد. ) - تموم شد بچه ها.. خمیازه ای کشید و ادامه داد: خیلی خوابم میاد. + ولی مادر بزرگ تو و پدر بزرگ چرا به دنیای انسان ها برگشتین؟ _ ببینم کی گفته این داستان زندگی من بود؟ دختر کوچولو خنده ای کرد و گفت: بیخیااال، خیلی مشخصه. + پوووف، البته من و پدربزرگتون گاهی وقت ها میرفتیم و سری به دنیای تو آینه میزدیم؛ خب حالا اگه سوالاتتون تموم شده من برم بخوابم. + نه نهه ، چه اتفاقی برای مایا افتاد؟ _ اون مدریت شرکتش رو به عهده گرفت و با مادرش زندگی کرد. امی از اتاق بچه ها خارج شد و به اتاق خودش رفت، کشوی میز کنار تختش رو باز کرد: آینه ای درون کشو میدرخشید و امی دستش رو به سمت آینه برد و....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادمین جان ایا بایس بنده برای شما یک لطیفه استتتتت؟؟؟؟ :/
هی میام با کلی ذوق و شوق داستانو میخونم یهو تهیونگ میمیره ( زبونم لال) ، بمولا این وضعیت زشته، کثیفه، مستهجنهه 🥲 😭💔
ولی در کل خسته نباشی کیوتیی
دادا
من تازه داشتم میرفتم تو حس
چرا تمومش کردی
بنظرم تهیونگ واقعا آدم بدی نبود فقط در حقش ظلم شده بود و اون میخواست چیزی که مال خودشه رو بدست بیاره یعنی امی این امی بوده که مقصر بعضی از قسمت ها بوده
درسته.
نالاحت شدم تهیونگی مرد😭😭
خیلی عالی بودددددددددد
امیدوارم تو داستانهای دیگه هم موفق باشی🌺🌹
چراااا پارت آخرررررررر هییییییییی عرررررر عوررررر عاررررر
فصل بعدی دیگه ندارههههههه برای همیشهههههههه
چرا عروسیییی کوک رو نداشتیییی عررررر
۳۰۰ شدی🤝🤡تبریک
من همه داستانات رو خوندم خیلی خوب مینویسی.
ممنون ازت؛💙🌸
وای وای عالی بود کههههههه
تنکککک خسته نباااشی
خیلی قشنگ بوددد💜🙃
میدونی من کوک لاور نیسم ولی...
چون داستانت خیلی قشنگ بود وسوسه شدم بخونم و...
من تهیونگ لاورم و تو تهیونگو جلو چیشام کشتی الان😔
ناراحت شدم با اینکه واقعی نبود☹️
ولی کلا عالیی مینویسی🤝😗