بازگشت دوباره او... فصل اول/ پارت سوم
سوروس: وارد کتابخونه شدم، نگاهی به قفسه هایی که پر از کتاب بود انداختم. به لیست کتاب هام نگاه انداختم: کتاب "سرگذشت جادو" رو که دیروز تموم کرده بودم حالا نوبت کتاب "جادوی ماه" بود. همیشه از این کتاب بدم میاومد دقیقا برعکس لیلی، اون همیشه از این کتاب تعریف میکرد. روی پاشنه پا به سمت قفسه سمت راست چرخیدم و به سمت کتاب ها رفتم. کتاب رو از بین اون همه کتاب پیدا کردم برداشتم و روی میز نشستم. کتاب رو باز کردم و مشغول خوندن کتاب شدم. یه ربع گذشته بود و من هرچقدر سعی کردم کتاب رو بخونم نتونستم تمرکز کنم، تمام مدت صدای اون دختر توی سرم پخش میشد: شما اینجا تنها زندگی میکنین؟ یعنی بچه ای نه همسری؟ این دختر چطور انقدر شبیه لیلی من بود؟ همون چشم های یاقوتی زیبا، همون موهای موج دار و لطیف قرمز، همون لبخندو همون لحن... لیلی من... چطور میتونم اون دخترو تحمل کنم؟ چطور میتونم جایی تدریس کنم که قراره اون دختر توش درس بخونه؟ چرا نمیتونم آرامش داشته باشم؟ چرا باید این آتشی که با اومدن پسرت شعلهور شد و من سعی در رام کردنش داشتم با اومدن این دختر دیوانهوار تر از همیشه زبونه بکشه... نمیدونم چند ساعت با خودم حرف زدم، زمانی که به خودم اومدم ساعت هشت و نیم بود و نزدیک زمان شام؛ پس بلند شدم و به طبقه اول رفتم تا با جادو غذارو آماده کنم.
لیلی: بعد از رفتار اسنیپ حالم خیلی بد شد! مگه من چه حرفی زده بودم که اون انقدر عصبانی شده بود؟ خب میتونست بگه نه این همه پرخاش لازم نبود! روی تخت نشستم، تخت نرم و خوبی بود. بلند شدم لباسامو عوض کردم پیرهن "آبی ملایمی" پوشیدم. حوصلهام سررفته بود برلی همین به سمت پنجره رفتم، پرده اتاق رو کنار زدم و به باغ مقابل اتاقم چشم دوختم، باغی با یک فواره پر آب وسطش، عجیب بود کل باغ رو گل های لیلیوم و بابونه دربر گرفته بودن که باغ رو به زیباترین شکل ممکن آراسته بود! این اسنیپه سلیقه خیلی خوب داشت. کم کم روی همون صندلی چشمام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
*خواب لیلی*: چشمامو که باز کردم تو یه دشت بودم که نمیشناختمش، حدود صد متر دورتر از من زن خوش قامتی با موهای قرمزی که توی باد تاب میخوردند ایستاده بود، پیرهن سبز رنگ زیبایی به تن داشت. انگار تازه متوجه وجود من شده بود چون به سمت برگشت، لبخند دوستداشتنیی بر لب داشت به من اشاره کرد که به سمتش برم. بهش که رسیدم متوجه چشمای یاقوتی و زیباش شدم که شبیه چشم های من بود. _سلام عزیزم! _س...سلام. نمیشناختمش ولی حس آشنایی و امنیت عجیبی کنارش داشتم، قلبم خیلی سریع میتپید، تقریبا مطمئن بودم الانه که از سینهم بجهه بیرون. با لخند شیرینی پرسید: منو شناختی؟ _مت...متاسفم اما.. اما به جا نمیارم. دست های نرمش رو روی صورتم گذاشت: حدس میزدم. عزیز دلم، به زودی متوجه همه چیز میشی، متوجه همه چیز میشی... صداش دورتر دورتر میشد و چهره دوستداشتنی و مهربونش هرلحظه کمرنگ تر میشه، ثانیه ای بعد من بودم و اون دشت خالی که ناگهان...
سوروس: شام رو آماده کرده بودم، برای همین به طبقه بالا رفتم، عادت نداشتم در بزنم برای همین همینجوری وارد اتاق شدم. همین که وارد اتاق شدم دیدم دخترک روی صندلی رو به باغ خوابش برده، چهره معصومش آروم بود و چشم هاش به زیبایی تمام روی هم قرار گرفت بود، موهای قرمز و بلندش روی دستاش و کمی از صورتش ریخته بود. چقدر این صحنه برام آشنا بود! از فکر بیرون اومدم به سمتش رفتم... _دوشیزه اندرسون... دوشیزه اندرسون... اندرسون... اندرسون. کم کم نگران شدم اگر هرکس دیگه ای بود برام مهم نبود ولی این دختر...؛ شروع کردم به آرومی تکونش دادن: لیلی... لیلی! بیدار شو. تکون آرومی خورد با ملایمت چشم هاشو باز کرد و با دیدن من یکه خورد. *وحشت زده: م...متاسفم پروفسور... واقعا نمیدونم کی خوابم برد! ب...بخشید. نباید چیزی میفهمید، نگاه بیاعتنایی بهش انداختم: شام آمادهس بیا طبقه پایین.
به طبقه پایین رفتیم و هرکدوم روی یکی از صندلی ها نشستیم، اون با اشتها مشغول خوردن شد منم مثل همیشه به آرومی غذامو خوردم که ناگهان سوال عجیبی از من پرسید: پروفسور! _بله دوشیزه اندرسون؟ _چرا شما به من میگین اندرسون؟ مگه پدر و مادرم بهتون ماجرارو نگفتن؟ درمورد چه چیزی حرف میزد؟ پدر و مادرش چی رو به من باید میگفتن؟ مگه میشد فامیلی دیگهای داشته باشه؟ خمی به ابروم دادم: چه ماجرایی رو بهم نگفتن؟ _من بچه واقعی این خانواده نیستم! اونا منرو کنار یه دشت پیدا کردن، توی یه سبد بودم و کنارم یه نامه بود. توی نامه اطلاعاتی درمورد خودم داده بودن ولی چیزی درمورد پدر و ماررم نگفتن، اسم من لیلی ایوانزه، لطف کنین از این به بعد منو با اسم واقعیم صدا کنین. باهاش راحت ترم. اون چی گفت؟ ایوانز؟ لیلی ایوانز؟! چطور...چطور ممکن بود؟ نفسم بند اومده بود، نمتونستم حرف بزنم. *نگران: پروفسور! پروفسور! چی شد؟ پروفسور حالتون خوبه؟ به سرعت اومد پیش من و شروع کرد به گرفتن نبضم. مگه این دختر بلد بود؟ مدتی بعد کمی حالم بهتر شده بود لیلی هم شامش رو تموم کرده بود لبخندی زدو بخاطر غذایی که به گفته خودش خیلی خوشمزه بود ازم تشکر کرد، آروم و متین بلند شد، وسیله هارو با چوبدستی جمع کردم اونم ازم خداحافظی کرد برای خواب به اتاقش رفت... مثل شب های قبلی کابوس از دست دادن لیلی نمیذاشت بخوابم برای همین به اتاق مطالعه شخصیم رفتم و به حرف های این دختر فکر میکردم و اینکه چطوری چنین چیزی ممکن بود...
اینم از پارت دو..(: امیدوارم خوب بوده باشه. حتما نظرتونو باهام به اشتراک بزارید(:
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همراهان همیشگی داستان امیلی،
پست جدید گذاشتم برید بترکونید😁
چالش رو هم شرکت کنید🙃💚
هستین مادام
مگه میشههه لایک نکنمممم🙃💚🖇
🌿💚
قشنگ بود
ممنون
پس لیلی کوچولو دکتر هم تشریف داره😂😂
احتمالا😂
عالیییییی🥲
ممنونم(:
عالییی بود🥺🖤
حتما ادامه بده پلیز💚🖤
مچکرم. حتما(:
عالی بود
فقط جان جدت تو این داستان سوروس رو نکش
تولوخوداااااا😭😂
نه بابا راحت باش
تو داستانت دست نمیبرم
داستان خودته اختیارشو داری
اوه مچکرم.
برنامه ریزی داستانم جوریه که قابل اسپویل کردن نیست بهتره صبر کنیم و ببینیم سرنوشت چه چیزی برای اسنیپ در نظر گرفته ولی مطمئن باشین سوروس همیشه میدونه بهترین انتخاب چیه...
گاهی هرقدرم چیزی گرون باشه آدم باید بهاشو بده *سوروس اسنیپ
چشم