
سلااممممم ببینید چقدر سریع پارت اول رو دادم پس شما هم کامنت بدید و لایک کنید 🤭🤗🤗منتظرم ها

از دید مرینت : گوشیم زنگ خورد جواب دادم آلیا بود و گفت آلیا :مرینت پاشو دیگه الان یک ساعته که دانشگاه شروع شده مرینت: مگه ساعت چنده آلیا : ۹صبح مرینت با تعجب :چی ۹ صبح خیلی خب باشه برای زنگ بعدی میبینمت آلیا :: باشه فعلا پایان تماش 🔈🔈
سریع پاشدم د رفتم پایین و راه افتادم به سمت دانشگاه وقتی رسیدم ساعت ۹ و نیم بود رفتم داخل کلاس و بعد از کلاس داشتم میومدم سمت عمارت که یهو گوشیم زنگ خورد یه جا وایسادم تا جواب بدم (چون با ماشین بود ) تام (بابای مرینت ): سلام دخترم مرینت :اووو سلام بابا چه عجب یادی از ما کردی تام :من همیشه به یاد تو هستم مرینت : ممنون خب حالا کاری داشتید تام :اره امروز میام خونه تا باهات حرف بزنم مرینت :باشه من منتظرم کی میاین تام : الان تو فرودگاه هستم تا دو ساعت دیگه میرسم مرینت :خیلی خب باسه راستی داداش هم میاد (منظورش لوکا هست ) تام :نه اون اینجا کار داره مرینت : باشه پس میبینمتون تام :باشه خداحافظ پایان تماس 🔈🔈
خیلی تعجب کردم چرا پدرم میخواست بیاد کانادا حتما مطلب مهمی هست که داره میاد راه افتادم به سمت خونه وقتی رسیدم به رزیتا (خدمتکار مرینت ) گفتم مرینت :رزیتا پدرم امروز میاد به آشپزها بگو یه ناهار درست و حسابی درست کنید رزیتا :چشم خانوم رفتم تو اتاقم رو انداختم رو تخت نمی دونم کی خوابم برد .........با صدای در از خواب پریدم رزیتا بود اومد و گفت رزیتا " خانوم پدرتون رسیدن با گفتن این خیلی خوشحال شدم و سریع پا شدم موهام رو درست کردم و رفتم پایین مرینت :پدررر😍 تام :سلام بعد از دو ساعت صحبت و خوردن نهار مرینت:خب پدر جون کاری داشتید تام : بله مرینت من و برادرت خیلی کار داریم دانشگاه هم یه هفته برای تعمیرات تعطیله میتونی بهم کمک کنی ؟؟ مرینت :البته چه کمکی ؟؟
تام :من میخوام با یه شرکت تو پاریس همکاری کنم اما نه من نه لو کا وقت برای رفتن نداریم تو میتونی بری و شرایط رو بهشون بگی ؟؟ مرینت :اممم ....خب ....باشه اشکال نداره .....شنیدم پاریس جای قشنگیه تام :ممنون دخترم دو روز دیگه میتونی با جت شخصیت بری مرینت : باشه ،،،، 😊 پدر من میرم به کارام برسم تام :باشه دخترم منم برمیگردم چون خیلی کارا دارم که باید بکنم ...و لوکا هم تنهاست مرینت :نمیشه بیشر بمونید تام :نه دخترم ببخشید وقتی از سفر برگشتی میبینمت مرینت :باشه پدر،.....فعلا رفتم تو اتاقم و زنگ زدم به آلیا و بهش گفتم که چی شده بعد هم رفتم پایین اما پدرم رفته بود یهو رزیتا اومد و گفت : رزیتا : و
تمام بچه ها این داستان کلا حجمش کمه به خاطر همین هر روز دو پارت میزارم پس نگید کمه کامنت و لایک هم که دیگه خودتون میدونید
😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا خاطرات مرینت دوپن چنگ رو پارت بعدی نمیدی:(
عااااااااااااااالییییی بود
ممنونم