
سیلام ، کامنت و لایک فراموش نشه
بهتره دلشو به دست بیارم اره همینه این بهترین کاره حالا چه طوری دلسو بدست بیارم ( وجی:برو خودتو بکش شاید عاشقت شد .....نویسنده : دروغ میکنه یه وقت نکنی ها داستان به هم میریزه ....آدرین : نه اما یه کار بهتر میکنم ......وجی: آفرین آدرین همین طوری ادامه بده) رفتم به سمت داروخانه و قرص رو گرفتم و برگشم خونه ی مادر بزرگ فردا میخواستم بخورمش
خدمتکار: تشیف بیارید شام من : خیلی خب باشه الان میام از دید مرینت : کارم تموم شد و راه افتادم به سمت خونه وارد خونه شدم رفتم و لباسم رو عوض کردم یکی از قرص ها رو از تو جعبه در اوردم و خوردم رفتم پایین و روی کاناپه نشستم و به اتفاقات امروز فکر کردم که یکی از خدمتکارا اومد
خدمتکار " خانوم شام حاضره من : نیا ندارم ممنون خدمتکار : اما..... من : امایی در کار نیست میتونید برید خدمتکار : بله چشم با اجازه رفتم تو کتابخانه یه کتاب عاشقانه برداشتم و شروع کردم به خوندم (قسمتی از متن کتاب : نویسنده هم خودمم😅😅😅)
پاهام سست شده بود ؛ نمی تونستم ادامه بدم با خودم گفتم :چرا ،چرا من دیگه توانی واسم نمونده بود هوا ابری بود انگار ابر ها هم مثل من دلشون گرفته بود لباس سفید عروسیم به لباس سیاه تبدیل شده بود نمیدونستم چی کار کنم ؛ داد بزنم و از خدا کمک بخوام یا ی گوشه بشینم و گریه کنم! تند تند راه می رفتم افتادم زمین ابر ها شروع به غرش کردن بارون قطره قطره روی صورتم میریخت هوا خیلی سرد بود بلد داد زدم چرا من ؟ چرا مامانم باید تو بهترین روز زندگیم پیشم نباشه کاش ،کاش دوباره میتونستم بغلش کنم و بهش بگم دوست دارم اما حیف دیگه کار از کار گذشته پاهامو بغل کردم و به جلو خیره شدم و آروم اشک ریختم زیر پام پر شده بود آب و تو آب شناور بودم اما هیچی حس نمی کردم اون لحظه فقط دوست داشتم یه ثانیه ی دیگه مادرم رو ببینم تو داستان غرق شده بودم این همه ی حس هایی بود که من داشتم بعضی وقتا این طوری میشم ......که یهو چشمم خورد به ساعت چی چه زود ۱۱ شد سریع رفتم و لباس خوابم رو پوشیدم و خوابیدم......... فردا صبح از دید آدرین : از خواب بیدار شدم و ناشتا یکی از قرص ها رو برداشتم و خوردم و بعد راه افتادم به سمت بیمارستان قرار بود مادر بزرگ مرخص بشه وارد بیمارستان شدم حالم کم کم داشت بد میشد خدمو به اتاق مادر بزرگ رسوندم و بعد رفتم که کارای ترخیص رو انجام بدم داشتم فرم پر میکردم که یهو درد تمام نکنم رو فردا گرفت و دیگه هیچی نفهمیدم ( بیهوش شد )
از دید مرینت : داشتم میرفتم تو اتاقم که دیدم همه جمع شدن رفتم جلو تر مثل اینکه یکی بیهوش شده بود با دقت بیشتر نگاه کردم چی اون آدرین بود من : برید کنار برید کنار همه رفتن کنار نباش رو گرفتم خیلی زعیف میزد من : هرچه سریع تر ببریدش به اورژانس من هم الان میام پرستار : چشم خانوم دکتر
بدو بدو رفتم اورژانس وقتی آزمایشش رو نگاه کردم موندم اون میخواست خودکشی کنه اما برای چی بعد از سه ساعت خودم کارای ترخیص مادربزرگش رو انجام دادم و بردمش خونش بعد برگشتم وقتی برگشتم آدرین به هوش اومده بود رفتم تو اتاقم و درو بستم سرم رو به سمت پایین گرفته بودم و به کاشی ها زل زده بود من : چرا ار اون قرص خوردی آدرین (با صدايی خیلی ضعیف ) : عشق من : چی آدرین : عشق آدم اگه عاشق بشه هر کاری میکنه هیچی نتونستم بگم چون من تا به حال عاشق نشده بودم نمی دونستم چه حسی داره بدون اینکه چیزی بگم از اتاق خارج شدم با خودم گفتم یعنی اون شخص کی میتونه باشه سرم رو تکون دادم تا فکر و خیلی ها رو از خودم دور کنم خب اینم از این پارت 😃😃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام سنا داستانات عالین دنالی لطفا دنبال کن
سلام عزیزم پارت بعد رو گذاشتی ؟؟
اره گلم گذاشتم 🙂🙂
عالی بود
ممنون
عالی بود
ممنونم🙂☺
عالی بود منتظر پارت بعد هستم لطفا زود زود بزار گلم
چشممممم