...*:مثل همیشه که دیر میومدم خونه تو قاب پنجره خوابش برده بود.نور ماه میخورد تو صورت ظریفش و بیشتر شبیه پری ها میشد.رفتم و پیشونیشو قلقلک دادم...:خانم کوچولو اگه اینجا بخوابی مریض میشی ها!...*:با اینکه تاریک بود چهرمو دید و ترسیدL:تو اینجا چیکارمیکنی؟...:نترس منمL*:از رو صداش فهمیدم کیه.L:خب این چه کاریه؟...:تنها راهی بود که میتونستم بیام.بهش گفتم چند ساعتی جای روحامونو عوض کنهL:یعنی دیگه...؟...:ازت معذرت میخوام...تنها چیزی که میتونم بگم همینهL*:خودمو تو بغلش جا کردم و گفتمL:پس قول بده تا تهش زنده میمونی!...*بغلش کردم و گذاشتمش تو تخت...:به شرط اینکه توهم قول بدی مراقب خودت باشیL:دیوونه ای!...(با خنده):خب اگه دیوونه نبودم عاشقت نمیشدم.جفتمون دیوونه ایمL*:فقط داشتم به خودم و خودش امید میدادم.وگرنه هر دومون میدونستیم این دوری خیلی طول میکشه...:حالا هم مث یه دختر خوب بگیر بخواب@و پنجره رو باز کردL:یه بار نمیشه مث آدم بری؟...:نه!آخه حرص دادن تو بیشتر از هر چیزی کیف میدهL*:تا اومدم جوابشو بدم رفته بود@ تنها چیزی که شنیده میشد صدای باد و هقهق بود...
نظرات بازدیدکنندگان (0)