پارت 9:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم
تو زندگی من دخالت نکن ماریا : فعلا که بخشی از زندگیت شدم دراکو : اخمی بین ابروهام نشست و با تنفر تو چشماش زل زدم فکر نکن چون داری این نقش و بازی میکنی واقعا دوست دارم! از رو مبل بلند شدم و از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم ماریا : پوزخندی زدم و از رو مبل پا شدم و فنجون های قهوه رو میز و جمع کردم و وارد آشپزخونه شدم و ظرف ها رو شستم لعنتی! از آشپزخونه بیرون رفتم وارد اتاق خودم شدم و رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم که پوزخندی رو لبم نشست چشمامو با درد روی هم گذاشتم دلم میخواد برم جایی که خیلی وقته نرفتم از رو تخت بلند شدم کوله پشتیمو روی شونم انداختم و کتونی هامو پام کردم و از اتاق رفتم بیرون همه جا ساکت بود خوبه تو اتاقشه از خونه رفتم بیرون خورشید می تابید تو چشمام اشک جمع شده بود و بغض گلومو احاطه کرده بود سر راه دو شاخه گل رز گرفتم و راه افتادم به کجا؟ شاید اونجایی که بتونم خودشونو که نه سنگی سرد و بی صدا رو ببینم! کی؟ پدر و مادرم کسایی که زود تنهام گذاشتن
گل ها رو روی سنگ گذاشتم و نشستم این بغض قفل شده توی گلوم شکست و اشک صورتمو محاصره کرد سلام مامان...سلام بابا حالتون چطوره؟ کنار همدیگه هستین؟ لبخند می زنین؟ دلم واستون خیلی تنگ شده مامانی چند وقت پیش خوابتو دیدم باهام حرف نزدی دستمو روی سنگ کشیدم کی فکرشو میکرد از بچگی به جای آغوشتون این سنگ سرد و بغ../ل کنم؟ بابایی؟ دعا کن این سختیا تموم شه لبخند تلخی زدم و از اونجا بلند شدم باد ملایمی می وزید و اشک هامو به پرواز در می اورد قراره چی بشه؟ راهمو کج کردم سمت خونه مامان بزرگ کلید و از جیبم در اوردم و در و باز کردم و وارد خونه شدم و از پله ها بالا رفتم سلام مامانی؟ رزالین : سلام دخترم دلم واست شده بود یه ذره ماریا : من بیشتر رزالین : عزیزم؟ گریه کردی؟ دراکو اذیتت کرده؟ ماریا : نه مامانی رفتم سر خاک...مامان و بابام رزالین : دستمو روی موهاش کشیدم و اشکی از گوشه چشمم سر خورد ماریا : مهربونم گریه نکن رزالین : الکس پدرت...وقتی به دنیا اومد خیلی...خیلی خوشحال بودم زندگی قشنگی هاشو بهم نشون داده بود بزرگ شد بهم گفت مامان یکی رو دوست دارم الیزابت و بهم معرفی کرد دختر خوب و مهربونی بود اونو مثل دخترم می دونستم تو به دنیا اومدی همه دور هم بودیم و لبخند میزدیم به شیرین زبونی های تو
ماریا : اشکام همینطور پشت سر هم روی صورت سردم فرود میومد دستشو گرفتم رزالین : چند سال گذشت مادرت و پدرت رفتن مسافرت واسه کار پدرت و تو رو پیش من گذاشتن اون موقع پدربزرگت تازه رفته بود به یه جای دور! چند روز بعد فهمیدم پدر و مادرت تصادف کردن و....ماریا : تنهامون گذاشتن...سر خاک همه جا ساکت بود جز صدای هوهوی باد هیچی شنیده نمیشد قشنگم اگه هروقت خواستی بریم پارک؟ با هم آروم آروم قدم بزنیم؟ تو تعریف کنی و من بخندم؟ رزالین : باشه عزیزم...ماریا : لبخندی زدم مامانی من فعلا برم می بینمت خب؟ رزالین : به خدا می سپارمت عزیز مامان بزرگ ماریا : خدافظ...از خونه رفتم بیرون باد شدت گرفته بود هوا کم کم تاریک میشد با قدم های آروم جلوی عمارت مالفوی وایستادم وارد خونه شدم حیاط از همیشه تاریک تر بود و درخت ها توی تاریکی فضای جنگل مانندی رو رقم زده بودن وارد خونه شدم دراکو رو مبل نشسته و با ورود من از رو مبل بلند شد و اومد سمتم دراکو : (با داد ) هیچ معلوم هست کجا رفتی؟ هر جا میری باید بهم بگی ماریا : سرمو انداختم پایین دراکو : چرا چشمات قرمزه؟ گریه کردی؟ کجا بودی؟ ماریا : سر..خا..ک مامان و بابام و خونه مادربزرگم دراکو : هوف..سرمو انداختم پایین و رفتم تو سالن کتابخونه عمارت شاید اینجا آرومم کنه
ماریا : شاید قفسه های کتابخونه رو خاک گرفته باشه یه دستمال برداشتم و وارد کتابخونه شدم به محض ورودم بوی کتاب نو و قدیمی توی وجودم پیچید و لبخند و روی لبم نشوند دستمال و روی قفسه های خالی و خاک خورده می کشیدم و هر از گاهی نگاهی بهش می انداختم نگاهی به زیبای بی عاطفه!!
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستانمو بخونه منتشر کن مهربونم امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی:)) لایک و کامنت فراموش نشه☺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
های،، تستت لایک شد؛
بک میدم خلاصه؛
میتونی برای جبران به اخرین تستم سر بزنی؟!. اینروزا کاربرا به تستای بامحتوا توجه ندارن متاسفانه.. ممنون میشم که با حمایتت هارتمو اکلیلی کنی))>>
پین کنی بهت شیرکاکائوهامو میدم خوشکله؛
عالییییی:)
مرسی لیدی
kelara
آنلاین
| 5 ساعت پیش
عالییی پارت بعدددد
ممنونمم قشنگم بررسیه
اگه بخوایم تست رو منتشر کنیم چجوری و از کجا؟
ناظر نیستم بیب ساری