خب دیگه اینم پارت دوم
سوفی با دیدن لونا خشکش زد... نیشش باز شد و دوید سمت عمه ش... لونا قیافه شبیه به ریون داشت... با این تفاوت که موهاش کوتاه بود و لباش کمتر قرمز بود و با اینکه از ریون کوچیک تر بود، سنش کمی بزرگ تر از ریون جلوه می کرد... ریون جذاب تر بود ولی لونا هم جذاب بود... -عمه لونا.. دلم خیلی واست تنگ شده بود... (لونا نقش زیادی نداره، با «ل» نشونش میدم) ل: چقدر بزرگ شدی عزیز دلم... دقیقا عین مادرت شدی... انگار برادر من هیچ ژنی رو واست به ارث نذاشته... سوفی لبخند زد: امیدوارم همینطور باشه... لونا با شوخی و شیطنت خاصی اخم کرد: هی مگه برادر من چشه دختر؟؟؟ سوفی از بغل لونا بیرون اومد: فکر می کردم فردا بیای... ل: جین فکر کرد بهتره یه روز زودتر بیایم تا بیشتر باهات وقت بگذرونیم... -چی؟؟ جین هم اینجاست؟؟ @معلومه که اینجام... بهتره یکم چشماتو وا کنی... لونا کنار رفت.. جین پشت سرش ایستاده بود... -تو... چقد... سوفی آب دهنش رو قورت داد... -خیلی بزرگ شدی... دفعه آخری که دیدمت تقریبا هم قد بودیم... چه بلایی سر صدات اومده؟؟ جین اخم کرد: انگار یکی نمیدونه رشد کردن یه چیز طبیعیه... -فکر کنم وقتی رشد نکرده بودی بامزه تر بودی... جین لبخند زد... -آره خب اینجوری بهتر به نظر میرسی... سوفی رفت و خودشو تو بغل جین انداخت... -دلم واسه تو هم تنگ شده بود... @قراره زیاد من رو ببینی... -منظورت چیه؟؟ @همینجوری گفتم... -راستی، ارتش چطوره؟؟ فکر نمی کردم بهت اجازه مرخصی بدن... جین نگاه وحشتناکی به لونا (مادرش) کرد... چشم غره ای که هیچوقت سوفی از جین ندیده بود... بعد جین به حالت اول برگشت.. سرش رو انداخت پایین: من عضو ارتش نشدم... -چی؟؟ برای چی؟؟ @چون... فکر می کردم خبر داری؟؟ اینطور نیست؟؟ جین به ریون نگاه کرد... -از چی خبر دارم؟؟ جین با افسوس گفت: هیچی... مامان فکر کرد ارتش زیادی واسم خطرناکه... سوفی به لونا و ریون که داشتن چپ چپ به جین نگاه می کردن چشم دوخت.. بعد برگشت و به جین گفت: میخوای اتاقم رو ببینی؟؟ @آره چرا که نه... سوفی سریع از پله ها بالا رفت جین هم پشت سرش دوید تا به اتاقش رسید... در رو پشت سرشون بستن... -وای خدا... هیچ چیز جدیدی تو اتاقم نیست ولی واقعا نمیدونم مشکل اون دو تا چیه... @اره... ریون... نمیدونم چجوری تحملش می کنی.. تحمل کردن مامانم سخته... ولی ریون... حتی یه روز هم با اون موندن غیر ممکنه... -اونقدرا هم وحشتناک نیست.. فقط باید بهش عادت کنی... @فکر کردن بهش هم وحشتناکه... لبه تخت سوفی نشست و اتاقش رو ورانداز کرد: حق با توئه، هیچی تغییر نکرده... حتی خودت... نمیدنم چجوری میتونی انقدر صبور باشی... -صبر کردن بخشی از زندگی منه... و فکر نمی کنم هرگز از من جدا بشه... @این آینه رو ببین.. اه چقدر جذابم من... دورگه ها همیشه جذابن... -دورگه؟؟ @اممم. خب آره؟ -اوه، حواسم نبود که پدرت آسیاییه... @اوه، دقیقا، منظور منم همینه... سوفی و جین تا شب با هم صحبت کردن و بعد شام سوفی از جین خواست شب رو پیشش بمونه... تا نیمه شب کلی حرف زدن... جین کمتر گوش میداد و بیشتر حرف میزد و به جاش سوفی فقط با لبخند زیباش بهش نگاه می کرد و گوش میداد... میتونست تمام شب تمام چرت و پرت هایی که جین تعریف می کنه رو گوش بده... ولی بالاخره جین خسته شد و خوابش برد... سوفی سرش رو گذاشت رو بالش... چشماش رو بست... گردنبند صدفیش رو لمس کرد و نفهمید کی خوابش برد... (جین یه همچین وایبی میده. برونگرا و خیلی پرحرف و غرغرو.. مرموز و در عین حال مهربون.. خیلی کراشه دیگه همین)
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
تولدت مبارك🐢✨
مرسییییییییییییییییی
پارت بعد رو بزار دیگه پیر شدیم
عه من فکر می کردم کسی نمیخونه
حتما امروز مینویسم ادامشو
پارت 3 رو خیلی وقته اپلود کردم البته 4 رو مینویسم
عالی بود
عالی❤
پارت بعد می خوامم