
در این رمان کارکتر های mbti نقش دارند، الهام گرفته شده از {رمان اسرار جزیره گمشده} ---> «دوستی رو جدی نگیرید، یهو دیدید همه چیز رو سرتون بی دلیل خراب شد...»
زمان حال (لحظه شروع شدن آژیر قرمز): مرد با صدای پر هیجانی قهقهه زد که صدای آژیر قرمز رنگ کل آن زندان را پر کرد! آژیر قرمز خاموش و روشن میشد و صدای گوش خراشی تولید میکرد! شاید برخی این افراد را از قبل دیده بودم، چهره های آشنایی در میان آنها برایم وجود داشت ولی... با افتادن چیزی در کنارم رشته افکارم برید شد و روی دو پایم ایستادم! همینطور عقب و عقب رفتم تا متوجه شدم که به نرده دایره ای شکل سالن برخورد کردم و دیگر نمیتوانم عقب نشینی کنم، همینطور آوار پایین میریخت که صدای «هشدار! هشدار!» از آژیر ها جای صدای قهقهه های مرد را گرفت و قفل در های زندان انفرادی خود به خود باز شد تا اینکه ده ها اسلحه به سمت ما ۱۶ نفر نشانه گرفته شد... ماسک هایی روی صورت آن نگهبانان وجود داشت که دید صورتشان سخت میکرد و این دلیلی بود که نمیشد حالات آنان را خواند. معمولاً از روی مقدار اضطراب، دندان های فشرده شده روی هم یا پلک زدن های زیاد ماهر بودن یا نبودن شخص یا حتی از روی نگاه، هدفت آن مشخص بود اما حالا تشخیص هیچکدام ممکن نیست! صدای تیر*اندازی شدت گرفت، هر کدام از آنها به طرز چشمگیری اینور و آنور میرفتند و از برخورد گلوله و زخمی شدن جلوگیری میکردند. Enfp:هی intp جا خالی بده! ناخودآگاه سرم را پایین انداختم که متوجه سوراخ شدن دیوار فلزی پشت سرم شدم: ممنون... از میله دایرهای شکل کنار انفرادی آویزان شدم و تاب خوردم، بالا پریدم و کف کفشم را به یکی از آن ماسک ها کوبیدم. ضربه من فقط چند قدمی تعادلش را از دست داد، وقتی دیدم حداقل تاثیر را روی آن میگذارد با حرکاتی پشت سر هم به سر، کمر و ساق پایش ضربه میزدم تا اینکه بلاخره بیهوش بر روی زمین افتاد. وقتی اسل*حه او را در دست گرفتم و سرم را بالا آوردم جسمی به من برخورد کرد و همراه من به دیوار پرتاب شد، دیدمش...enfp چرا!؟ اونکه پلیس هست اما این فرد...مر*ده! بر روی سرش جای گلو*به نقش بسته است و اسل*حه در دستان enfp قرار دارد. -داری چیکار می کنی!؟ قرار نیست اونارو بکشیم... +نه تو داری اشتباه میکنی، ما فقط این کار را میکنیم. من با چیزی که تو فکر میکنی فرق دارم intp سپس ضربهای دیگر به فرد ماسک داری زد و ادامه داد: اگر نمیتونی آدم کش*تن منو تحمل کنی...شاید بهتر باشه دیگر با من دوست نباشی! اسل*حه را روی دوشش انداخت و به حمله به آن ماسک ها ادامه داد، فقط او نبود...تمامی آن افراد فقط میکش*تن و میکش*تن...! به عقب پریدم، زیر زمین دایرهای شکل ایستادم که چهار ماسک از طرف راهرو به من نزدیک شدند...
عقب و عقب میرفتم که به فردی دیگر برخورد کردم، entp... پوزخندی دیگر...مانند همان زمانی که از کنارم در ساختمان مرکزی گذشت، مانند وقتی که پشت سرم در دادگاه حضور داشت: به به خانم دادستان! طرز گرفتن اسل*حه در دستانش متفاوت است، برای شلیک دست نگرفته بلکه برای استفاده از آن به عنوان یک وسیله مانند من در دست گرفته است: همونی!؟ دادگاه ساختمان مرکزی... Entp: البته که خودمم، میخواستی کی باشه!؟ -الان فکر نکنم وقت این مورد ها باشه، جلوتو بپا! چهار ماسک از سمت من و چهار ماسک از سمت آن مارا محاصره کردند. سمت ما نشانه گرفتند و آماده حمله هستند، entp میگوید: مبارزه که بلدی نه!؟ توی دادگاه که خوب زدی به پای اون مرد... -هر چی بلد باشم بهتر از تو هس Entp: آماده ای!؟ -چه جورم...! تنها دلیلی که بهش اعتماد کردم این بود که فهمیدم مثل بقیه و enfp قصدش کشتن آنان نیست... اسل*حه که در دستم قرار داشت را میان دو اسل*حه دو ماسک قلاب کردم و دو تا لگد مهمون ماسک های آنان کردم. در سمت دیگر فرود آمدم و با پایین اسل*حه به گردن او ضربه زدم و آروم بر روی زمین گذاشتمش... آخری غافلگیرم کرد، برخلاف تصورم سرعتش بالا بود به سرعتی از کنار گذشت و مرا زمین زد که اصلا نفهمیدم چجوری زاویه دیدم به سمت بالا تغییر کرد. یکی از پوتین های سنگینش را به پهلو و دیگری را بر روی گردنم گذاشت و فشرد، با دستانم و آرنجم ضربه های محکمی به پوتین او زدم اما تکان نخورد. دستم را دراز کردم... فقط کمی فاصله با اسل*حه داشتم، بخاطر داشتن ماسک دیدش فقط به گردن من محدود شده بود. فقط میخواست راه نفسم را ببندد. نوک انگشتم به اسل*حه خورد و بلاخره در دستم گرفتم، تردید دارم اما اگر انجامش ندم نفسی برایم باقی نمیماند که نفس بکشم. پس...
پس اسل*حه را سمت او نشانه گرفتم و ماشه را کشیدم، بنگ... ماده قرمز رنگی که در رگ هایش جریان داشت بر روی صورت و گردنم پاشید، فشارش از روی گردن و پهلوی من برداشته شد و بر روی زمین افتاد. وقتی کنار صورتم دیدمش، نفس هایم تند تر شد و به حالت نیم خیز آروم آروم از او دور شدم. الان...من...او را...کش*تم! صدای سه تا شلیک گلو*له پشت سر هم آمد که من بخاطر بم بودن صدای آن دستانم را بر روی گوش هایم قفل کردم. لحظهای بعد دستی جلویم دراز شد...entp Entp: پاشو خانم دادستان! همین که خواستم دستش را بگیرم تا بلند شوم جا خالی داد با چشمانی تقریباً عصبانی نگاهش کردم: مرض داری...!؟ Entp: دیگه دیگه... -هوف ای خدا دستم را روی زمین گذاشتم و ایستادم، پهلویم درد میکند و هنوز احساسی در قفسه سینه ام نمیگذارد نفس بکشم. فکر کنم کبود بشه... صدای آژیر ممتدی به گوش رسید و سپس دری در انتهای راهروی سلول های انفرادی باز شد. صدای خانمی به گوش رسید: تبریک میگم! شما مرحله مقدماتی را به خوبی گذرانید... حال به مرحله اول میروید! صبر کن این فقط... مقدماتی بود!؟ مرحله اول!؟ این چجور بازی ایست که پای من به آن باز شده است... همه آن ۱۵ نفر دیگر به همان مکان من و entp آمدند. Enfp برخلاف آن موقع صورتش تمیز تمیز بود، دریغ از یک زخ*م یا یک قطره بر صورتش... Infj, intj, istj تنها دو الی سه قطره بر روی صورتشان جاری بود. Infp, isfj, esfj انگار از توی انباری قدیمی با چند لایه ضخامت خاک بیرون امده بودند. Estp از آنها پرسید: شماها دقیقا کجا بودید!؟ Infp: داشتیم توی سلول های انفرادی میگشتیم برای پیدا کردنشان... همه تاییدی کردند اما بیشتر انگار از سر ناچار بود. Estp, entj , estj و esfp فقط خراش های کوچکی بر روی دستانشان و شاید هم صورتشان نقش بسته بود. اما enfj...انگار با تمام توان جنگیده بود و بر روی صورتش هزاران هزار قطره بود، همه دور هم جمع شده اند. هیچکس نمر*ده است حداقل...فعلا
فلش قرمز رنگی بر روی دیوار روشن شد که به سمت در انتهای راهروی انفرادی اشاره میکرد. Entj : فکر کنم وقتشه این مکان رو ترک کنیم. Isfj: بهتر نیست دیگه ادامه ندیم!؟ دیدی که خطرناکه Intj: دیدی که نمیگذارند خارج شویم، مجبوریم چه بخواهیم چه نخواهیم... Infj: پس بریم... همگی به سمت راهرو حرکت کردیم...از بین اتاق های انفرادی گذشتیم همان هایی که لایه لایه خاک خورده بود. حالا که میبینم انفرادی ترسناکه و بودن در آن ترسناک تر، کسی که آن را اختراع کرده احتمالا فردی...حسابگر بوده، حسابگر روان افراد! در گشوده شد و enfj که شجاعت به خرج داده بود اول از همه از آن گذشت و سپس همه ما نیز به دنبال او وارد اتاق دوم شدیم، اما خب این یکی فرق داشت. چهار راهروی مجزا برای سالن وجود داشت و فضای بزرگی هم برای ورودی سالن در نظر گرفته شده بود. تلویزیون بزرگی بالای دیوار قرار داشت، تجهیزاتی بر روی دیوار نصب شده بود و همینطور آب و خوراکی... همینطور که چشم همگان به غذا و خوراکی ها افتاد به کل از یاد بردند البته فکر کنم بیشتر من بودم که غرق در آنها شدم. با این حال همه مدتی بود چیزی نخورده بودیم و شکممون حسابی خالی و کویر بود. بلاخره بعد از مدتها احساس سیری کردم، خیلی وقت بود که درست و حسابی این کویر را پر نکرده بودم. به دیوار تکیه دادم و مشغول تماشای بقیه شدم که...
که دوبار صدای قهقهه های مرد بلند شد: خب وقتشه بزنین به دل خطر، مرحله اول بازی شروع شده است. در این بازی به چهار گروه چهار نفره تقسیم میشوید و هر کدام داخل یک راهرو میروید. بازی هایتان متفاوت است...دیگه خودتونین و شانستون! سپس تایمری بر روی تلویزیون نمایش داده شد که نشان دهنده مدت زمان انتخاب همگروهی بود...! فکر نکنم کسی منو قبول کنه...!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی داستانت خوبههههههه💖
فالوم کن پیوی کارت دارم
دنبالت کردم
وای خیلی داستانتو دوست دارم خیلی قشنگهه😭😭
میشه خیلی خصوصی تو پیوی بگی کی هم گروه INTP میشه؟؟؟؟؟
اسپویل میشه ها...✨
یکمی منتظر بمونیی پارت چهارم رو مینویسم میزارم که زود بررسی بشه:)
خیلی خوب بودددددددد
کی پارت چهار میاااااد؟ کارت عالیههه
مرسیی:)
ایشالا وقت کنم بنویسمش بعد هم داخل صف انتظار میره تا بررسی بشه...
بالاخرههههههه