

از پشت ویترین به حلقه ها نگاه میکردم،همه ی آنها زیبا و درخشان بودند،اما من یک انگشتر خاص میخواستم،یک چیزی که تنها و تنها برازنده ی او باشد.متفاوت باشد و کمیاب.مغازه های بسیاری را گشتم.کل شهر را زیر پا گذاشتم و بالاخره..بالاخره حلقه ی مورد نظرم را پیدا کردم.ترکیب زیبایی این حلقه و انگشتان ضریف او...یک چیز کاملا بی نقص است

آن را در جعبش گذاشتم و به سمت خانه راهی شدم.امشب میتواند بهترین شب زندگیام باشد..شاید هم بدترین،باید همهی حواسم را جمع کنم،نباید کوچک ترین اشتباهی از من سر بزند،همه چیز باید کامل و بی نقص باشد.

سه سال میشود که با اون آشنا شدم،از همان اولین باری که دیدمش از او خوشم آمد..هرچه بیشتر بهش نزدیک میشدم،علاقهام بهش چندین برابر میشد،میتوانستم کاملا حس کنم که این عشق بینمان دو طرفه است و اوهم همان احساس را نسبت به من دارد،هنگامی که میخندد..نمیتوانم چطور توصیفش کنم،در آن هنگام فوق العاده زیبا میشود.حاضرم هرکاری کنم تا همیشه همان گونه بخندد..هرکاری

راس ساعت هفت آنجا بودم.همه ی بدنم غرق در استرس و هیجان بود.چشانم را به در دوخته بودم و انتظار میکشیدم.خدای من..ثانیه ها و دقایقی که هیچوقت متوجه گذرشان نمیشویم،اکنون هر کدام به اندازهی ساعتی بودند و حرکت نمیکردند و بالاخره او را دیدم که ارام ارام نزدیکم می اید،روی صندلی مقابلم نشست.اما آن لبخند همیشگی اش کجا بود؟

غم عجیبی در چشمانش بود.چند دقیقه فقط بهم نگاه کردیم،گویا هر دوی ما از شروع این بحث میترسیدیم.میترسیدیم چون کاملا مشخص بود اتفاقی افتاده،اتفاقی نه چندان خوب...بالاخره شروع کرد میتوانستم صدای قلبم را بشنوم:《خب چجوری بگم..او خدایا فکر نمیکردم انقدر سخت باشه،ببین خودتم میدونی که چقد دوست دارم و برام مهمی..ولی..ولی من سال ها برای رسیدن به اون چیزی که میخوام تلاش کردم و نمیتونم به راحتی این فرصت و از دست بدم.فکر کنم تا الانم فهمیده باشی من تو اون دانشگاه قبول شدم...درسته درسته اون یه شهر دیگس و برای همین احتمالا این آخرین دیدار ماست.ازت میخوام منو فراموش کنی و همیشه شاد باشی منم همین کار و میکنم 》

بلافاصله از جایش بلند و شد و رفت.به همین راحتی، در عرض چند ثانیه کل زندگیام نابود شد..یک دیقه شد؟باورم نمیشود.این دقیقه ها چه کارهایی که میتوانند با ما میکنند. سنگینی نفسم را حس میکردم،گویا انقدر شوکه شدم که تنفس را فراموش کردهام.اشک در چشمانم جمع شده بود.واقعا اورا از دست دادم؟و امروز به بدترین روز زندگیام تبدیل شد...ولی اون گفت اینجوری خوشحاله،درسته؟این یعنی از الان به بعد همیشه میخنده؟این اون چیزیه که اون میخواد؟اگر اینگونه هست ترجیح می دهم رهایش کنم،نه نه نگفتم فراموش او تا همیشه در گوشه ی قلب من باقی خواهد ماند.دوستت دارم.خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بود
غمگین بود
فرست؟