
قسمت بیست و دوم...
حس میکرد دارد عقل و هوشیاری اش را از دست می دهد و احساس جنون به سراغ او می آید. درست بود از او جدا شده بود اما هنوز احساس تعلق و نگرانی ای نسبت به او داشت. برایش قابل باور نبود که دنیا این گونه او را ناگهانی از او گیرد. نه این کار دنیا نبود، این کار فرد ناشناسی بود که قصد نشان دادن زور و بازوی خود را داشت. به قصد و غرض او نمی توانست پی ببرد. حتی از نظر عقل و منطق که به آن فکر می کرد، علتی در آن نمی دید. چگونه فردی می توانست بدون آنکه هدفی داشته باشد، دستان خود را آلوده به خ.و.ن دیگری کند. پس از رسیدن به خانه برای فراموش کردن موقتی همه چیز، به ح.م.ا.م رفت و درون وان آب گرم دراز کشید. چشمان خود را بست و به دیواره سرامیکی آن تکیه کرد. در سکوت به صداهای اطرافش گوش سپرد. صدای قطره های آب، صدای بادی که در بیرون می وزید و صدای قدم هایی که نزدیک و نزدیک تر می شدند. چشمان خود را فوری با وحشت باز کرد و به اطراف خود چشم دوخت. سکون آب از این حرکت ناگهانی او متلاطم شد. هیچ چیزی جز تنهایی دیده نمی شد و هیچ صدایی به جز قطره آب شنیده نمی شد.
احساسی عجیب و غریب به سراغش آمد تا آرامش را از او گیرد. حس می کرد که فردی دیگر نیز در کنار اوست، اما نمی تواند او را با چشمان خود ببیند. دستی به صورت آشفته خود کشید و حال خود را جمع جور کرد و با احساس نگرانی به وان تکیه کرد. پس از آنکه خود را در امنیت یافت؛ چشمان خود را بست. پس از نیم ساعت برای چیدن خریدهایش درون کابینت و یخچال به آشپزخانه رفت. پاکت های خریدش همان گونه که آنها را قرار داده بود مانده بودند. همان گونه که مشغول بود با همان شخص سیاه پوش در پشت در حیاط پشتی مواجه شد که در تاریکی ایستاده بود. با ترس ج.ی.غ.ی زد و کمی به هوا پرید. از ترس زود چراغ حیاط پشتی را روشن کرد؛ اما هیچ شخصی را آنجا ندید.
احساس میکرد ج.ن.و.ن به او دست داده است؛ ابتدا صدای قدم و اکنون توهم فردی در حیاط پشتی. پس از چینش وسایل به سمت اتاقش رفت و قرص آرامبخشی که فقط هنگام استرس و اضطراب های شدید مصرف می کرد، از درون کشو برداشت و یک دانه را بالا زد. به آرامی آن را قورت داد و برای لحضه ای چشمانش را بست. سپس نگاهی به ساعت دیواری انداخت، ۲۲:۳۰ بود. مقداری زود بود اما او از این روز پر از اتفاق و خبرهای بد خسته شده بود. پس از خاموش کردن تک تک چراغ های خانه، به تخت رفت و تن خسته اش را بر روی آن ولو کرد. در زیر نور آباژور کوچک به نقطه ای نامشخص و تاریک که جلوی چشمانش بود، خیره شد. خیلی زود چشمانش خمار گشت و پلک هایش را بر روی یکدیگر قرار داد. به درون دنیای بی انتها و غیرقابل درک خواب پرت شد. در میانه خواب به طرز عجیبی گرما و بوی عطری ملایم را احساس می کرد. گویا که بروس را در کنار خود احساس می کرد. کم کم احساسی دیگر به آنچه حس می کرد افزوده شد. حس به آ.غ.و.ش کشیده شدن و پناه بردن در بغلی امن. تمام این احساسات چنان در خیالش واقعی جلوه می کردند که گویا فردی در کنار او است و او را برای رهاندن از غم های درونی اش به آ.غ.و.ش کشیده است.
صبح هنگام پس از بلند شدن بانگ بیداری شهر و طلوع کردن خورشید، در کمال آرامش و احساس امنیت از خواب بیدار شد. پس از نشستن دستان خود را بالا برد و کمی بدنش را کش و قوس داد. هنوز آن بوی عطر خوش را در دماغش حس می کرد. لبخندی سرخوش همراه با مقداری خواب آلودگی بر لب زد. احساس خوش خوابی که شب پیش دیده بود را دوباره به خود یادآور شد. ملحفه را کنار زد تا از تخت خارج شود؛ اما دستش به جسمی نازک در پشت سرش بر روی تخت برخورد کرد. با تعجب سر خود را چرخاند و با شاخه گل رزی قرمز رنگ مواجه شد. درست به مانند همان گل رزی بود که بر روی آن جعبه عجیب قرار داشته بود. گل را به آرامی برداشت و آن را بو کرد. ازپی بردن به آنکه آن فرد ناشناس وارد خانه اش شده و آن را قرار داده است وحشت زده شد و زود از جای خود بلند شد.
چگونه ممکن بود بدون سر و صدا وارد خانه اش شود و او به چیزی پی نبرد. یا حتی صدای زنگ خطر خانه به صدا در نیاید. هرکسی بود با زور وارد خانه نشده بود. با ترس به طبقه پائین رفت و تک تک در و پنجره ها را چک کرد. همه آنها قفل بودند. اگر فردی به این راحتی می توانست وارد خانه اش شود این یعنی قطعا جانش در خطر بدی قرار دارد. هرکسی که بود، می توانست هدف بعدی ای که توسط او به ق.ت.ل می رسد خود او باشد. کلافه دستی به لای موهای خود برد و گیج لب پائینش را گ.ا.ز گرفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از پس سختی ها ، معجزهها شکل میگیرند...!🌱
عاشق نویسندگی هستم و یه عالمه داستان های تک پارتی کوتاه مینویسم 🦋🌸
خوشحال میشم نگاه زیبات رو به پیجم بندازی 🍊
اگه هم خواستی میتونی خودت یه موضوع بدی تا برات داستان بنویسم 🖋📖
ما از کلمات نوشتیم و تمام جملات جوانه زدند ... 🌿🌷
محشر