
این پارت یکم زیادی طولانیه داریم به جاهای اصلی بخش اول داستان نزدیک میشیم، لطفا تا آخر پست همراهم باشین💟 ناظر بازم برای بار دوم میسازم، لطفا رد نکن، والا دیگه نمیکشم هر پارتی رو دو بار باید بسازم اونم بدون دلیل منطقی...حتی ویرایش هم نمیخوان سانسور هم لازم ندارن اصلا.😖
اگه من از بابا نپرسم چرا میگه در اونجا رو باز نکن آتریا نیستم! سمت اتاق بابا دویدم که تو راه ایستادم، وایسا ببینم...مگه الان ساعت ۵ صبح نیست؟ پس الان کسی نباید بیدار باشه که؟! ولی فکر کنم برای نماز بیدار بشه، بزار فعلا یواشکی کلید رو روی در بزارم ۱۰ دقیقه دیگه میام. _ بابا؟ بااابااا؟؟ بابا بابا بابا بابا بابا بابا؟؟ _هاا؟ اومدم بگم ها چیه بگو بله که با یادآوری این که ایشون بابا هستن سکوت اختیار کردم! من:《 بابایی چرا ورود به انباری ممنوعه؟》 بابا با بیخیالی گفت: 《نمیدونم دخترم بابابزرگت میگفت باباش میگفته نباید تا ۲۰۰ سال آینده در اونجا باز بشه. یک روز کسی میاد و بی اطلاع بازش میکنه.》 سری تکان دادم و باشه ای گفتم تا از اتاق اومدم بیرون با خودم گفتم:" یعنی اون فرد من بودم؟ ۲۰۰ سال بعدش الان میشه و من بدون اطلاع بازش کردم...اکه اطلاعات رو بچینیم کنار هم میفهمیم برای این گفته بازش نکنیم که اون سنگه که روش خط میخی داره اونجاست، حالا بیخیال. برم اتاقم ببینم چی نوشته..." سنگ رو روی تخت گذاشتم و خودمم یک دستم گوشیم بود و یک دستم خودکار برای نوشتن رمز! اوه اوه، چقدر طولانیه! هر حرفی یک شکله...ای بابا! بعد از ۲ ساعت طاقت فرسا برگه رو جلوی خودم گرفتم و به خودم افتخار کردم! نوشته:《ب ه پ ا ی ی ن پ ا ه ا ی ت ن گ ا ه ک ن》 《به پایین پاهایت نگاه کن》 چرا؟ اصلا منظورش چیه؟ یعنی به زمین دیگه...اما خوب زمین مگه چی داره؟

به کف اتاقم نگاه کردم که فقط چوب دیدم...بیخیال شدم و گفتم بعد از یک چرت کوتاه حسابش میکنم. سنگ و ترجمه رو لای لباسام تو کمدم گذاشتم. حالا هم میخوابم! _آتریااااا؟؟ آتریااا؟؟کوجااییی؟؟! هوی آتریا! بیدار شو دیگه! با خواب آلودگی پاشدم که دیدم آرتین با نیش بااز به من زل زده! با حرص جیغی کشیدم:《 آرتتییننن اینا چیه رووومم؟؟》 آرتین از روی تخت بلند شد و گفت: 《به من چه، خودت روی خودت کلی متکا انداختی!》 دیدم بچه راست میگه پس هیچی نگفتم و به هیچی حسابش کردم! اونم دید ساکتم و هیچی نمیگم که ضایع نشم پوفی کشید و گفت:《نهار آمادست بیا بخور!!》 چیییی؟!! نهااارر؟؟ البته عادیه آخه، بیشتر دیروز رو تو راه بودیم و قشنگ امروز ۵ ساعت بیشتر خوابیدیم! رفتم دستشویی یک مسواک زدم و تو آشپزخونه پریدم. خلاصه بعد از نهارونه(!) رفتیم حیاط یکم هوایی بخوریم. از اونجایی که همیشه دوربینم همراهمه این دفعه هم برداشتمش. داشتم راجع به سنگه فکر میکردم که توجه ام به زمین زیر پام جلب شد! عــــــــــــه! این ها شکل یک فلشن! فلش ها رو دنبال کردم که به باغچه رسیدم. درخت ها رو کنار زدم و به بینشون رفتم. احساس کردم زیر پام لقّه. یک موزاییک بین باقی موزاییک ها بود که رنگش قرمز بود، با کنجکاوی برش داشتم که دیدم به راحتی جدا شد پس اون ور انداختمش. زیرش رو که نگاه کردم توجهم به گردنبندی آبی و خیلی زیبا جلب شد! گردنبند طرح قدیمی ای داشت و فلزی با طرح خاص و در هم پیچیده ای که رنگش طلایی بود و بلور های ریز آبی رنگی نیز در آن وجود داشت اطراف یه بلور لوزی شکل و آبی رو پوشش داده بود! عکسش رو سریع گرفتم، اینم عکسش👆🏻
چهقدر قشنگــــه!! ذوق کردم!! انداختمش دور گردنم که همون لحظه احساس کردم نیرویی کل وجودم رو کرخت و خنک کرد و بی جون روی زمین افتادم! انگار به خواب رفتم... توی یک فضای سفید با همون گردنبند تو گردنم و همون لباس ها روی هوا ایستاده بودم، یک پیرمرد با ریش های سفید بلند و صورتی مهربون اومد جلو روم و گفت:《 سلام آتریا ی نوجوان!》 با بهت لب زدم:《 تو کی هستی؟!》 صداش میپیچید، انگار تو حمومه! گفت:《 من جد جد جد پدربزرگ پدرت هستم! یا همون جد جد جد جدت! 》 _ خب چیکارم داری؟ این گردنبندی که روی گردنمه چیه؟! _ این گردنبند به تو قدرتی میده که بتونی به جهان های موازی و... دنیا سفر کنی و ماموریتت رو انجام بدی! _ اما من که ماموریتی ندارم! اصلا یعنی چی آخه؟ _ تو از بچگی برای این ماموریت متولد شدی آتریا، معنی اسمت رو که میدونی؟ بانوی آتش! تو قدرت کنترل آتش رو میگیری و از طریق گردنبند قدرت های دیگه ای بهت داده میشه! از اون ها به خوبی استفاده کن آتریا و از راه خیر برو، نه از راه شرّ! _ اما...اما آخه چرا من؟ من هنوز ۱۵ سالمه! _ تو قدرتت به اندازه ای هست که از خودت دفاع کنی حتی اگه ۱۸ سالت هم نباشه، پس نترس! همچنین همه چیز که به سن نیست، به عقله! اوه! داشت چیزی رو یادم می رفت، هیچ وقت خودت رو دست کم نگیر! و از همه مهمتر سنت رو به هیچ کس نگو، اگر پرسیدن هم اگر میتونی جواب نده.
با خودم فکر کردم: "من همیشه خیلی آرزو داشتم مثل ابرقهرمان ها باشم، قدرت داشته باشم و بتونم باهاش بجنگم اما میدونستم که هیچ وقت ممکن نیست. اما حالا که ممکن شده و من این قدرت ها رو دارم واقعا هیجان زده ام اما از سنم میترسم، بخاطر اینکه سنم کمه..مشکلی ایجاد نمیشه؟ اصلا میتونم کاری از پیش ببرم؟؟ قدرت هام چیا هستن؟ و اینکه قدرتمند تر میشم؟ چجوری ازشون استفاده کنم؟" پیرمرده لبخندی زد و گفت:《من میتونم ذهنت رو بخونم! برای سنت مشکلی نیست وقتی که به کسی نگی. قدرت هات هم که گفتم، فعلا آتش هست. هر چقدر قویتر بشی یعنی بجنگی و ورزش کنی و بیشتر تو ماموریت هات تحرک داشته باشی قویتر میشی و با کشتن بعضی از شیاطین و اشخاصی که تو طول ماموریت باید بکشی، قدرت اون ها رو هم میگیری! استفاده کردن ازشون هم یکی رو میفرستم بهت یاد بده.》 با تعجب از این همه اطلاعاتی که ناگهان وارد مغزم شد سری تکون دادم. با همون لبخند ادامه داد:《خب معلومه فهمیدی دیگه، الان من باید برم! فقط یادت باشه، هر وقت که سنت کم تر باشه بهتر یاد میگیری و این تو همه چیز صدق میکنه، پس نگران هیچی نباش و نترس! خدانگهدار بانوی آتش!》 زودی غیب شد و من تازه یادم افتاد که یادم رفت ازش ماموریتم رو به طور کامل بپرسم! ولش کن گفت یکی دیگه میاد بهم توضیح میده دیگه! بهوش اومدم و به اطرافم نگاه کردم، عه! هنوز که تو باغچه ام! از باغچه اومدم بیرون و موزاییک رو سر جاش گذاشتم و محکم کردم، نگین گردنبند رو انداختم تو یقه ام و بعد از تکوندن خودم که خاک ها بریزن سمت میز داخل حیاط رفتم. تا رفتم آرتین گفت:《بفرما میوه!》

گفتم:《 تازه غذا خوردم سیرم، الان نمیخوام.》 باشه ای گفت و با لذت شروع به خوردن هندوانه اش کرد. ولی من ترجیح دادم برم تو اتاقم و ببینم که قدرتم چجوریه. وارد اتاقم که شدم گردنبند رو از یقه ام بیرون کشیدم و یک نگاه دقیقی بهش انداختم. این چقدر شفافه! انگار خودت رو توش میبینی! یک دفعه یکی گفت: 《حالا آینه هم نیستما! فقط یکم زیادی جذابم!》
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام
این پارت هم مثل همیشه فوق العاده بود
طولانیییی باشه پارت ها
سلام مرسیی😍
بله حتما