
عذرخواهم بابت تاخیر
فردای ان روز طبق انتظارمان خبری از ریموس نبود. نمیدانم اینبار چه بهانه ای قرار است بتراشد. فقط امیدوارن قابل باور تر از دفعه قبل که مریضی پرنده ی نداشتهشان بود باشد تا بتوانم حداقل تظاهر به باور کردن کنم. کلاس های تاریخ، ریاضیات و مراقبت از موجودات جادویی طبق روال عادی گذشت. یکی از دلایل مهمش این بود که در هیچ کدام با اسلیترین هم کلاس نبودیم. هنگامی که برای ناهار از محوطه مدرسه به سرسرا میرفتیم، سیریوس بدون هیچ حرفی راهش را کج کرد و به سمت کتابخانه رفت. وقتب اواسط غذا رسید، کتابی قطور با جلد چرمی سیاه که بر اثر زمان پوسیده بود و بوی خوشایند جوهر و کاغذ قدیمی میداد را بغل گرفته بود. هرچه سوال جوابش کردیم چیزی بروز نداد و فقط گفت:« بعد از تمام شدن کلاس ها بهتون میگم.»
وای. اخرین کلاس هایمان دو زنگ معجون سازی بود. در این چهار ساعت فلاکت بار باید معجون قدبلندی را درست میکردیم. فکرم انقدر مشغول کتاب سیریوس بود که کارم از همیشه افتضاح تر بود. به قدری بد بودم که سوروس اسنیپ و رفقای اسلیترینیاش ریز ریز خندیدن را کنار گذاشته و قهقهه میزدند. البته اسنیپ با چشمغره ای که لیلی نثارش کرد کمی خودش را جمع و جور کرد اما بقیه شان بی محابا میخندیدند. جوری که جیمز و سیریوس بلند شدند و پشت سرم ایستادند تا نشان دهند هوایم را دارند. واقعا قدردان این کارشان هستم. اما یکی از دختران لوس و جیغجیغوی سبز پوش با دیدن ان دو با صدای زیرش گفت:«اگه دوست جونجونی هات نبودن چیکار میکردی ها؟»
بسیار تلاش کردم تا چهره ام هیچ حسی را منعکس نکند و گفتم:« میخوای بدونی چیکار میتونم بکنم؟» دستم را سمت چوبدستیام بردم که دست سیریوس مانعم شد. با تعجب نگاهش کردم و او به پرفسور اسلاگهورن اشاره کرد که داشت به این سمت میامد. پرفسور گفت:«خانم ها! به نظرم بهتره جنگ و جدال ها رو بذاریم واسه مسابقه فردا. مگه نه؟» مسابقه دوئل! اصلا یادم نبود. چقدر عالی، حالا میتونم جلوی چشم کل مدرسه ان دختر را ضایع کنم. حواسم را جمع معجون بیریختم کردم. قرار بود صورتی شود اما حالا ابی کدر بود. احتمالا این جلسه نیز نمرهام O میشد. لحظه اخر اما جیمز فرشته نجاتم شد و دقیقا نمیدانم چه کار کرد که معجونم صورتی کم رنگ شد. البته هنوز ان چیزی نبود که باید، ولی بهتر از قبلش بود. لبخندی تشکر امیز زدم و معجونم را درون شیشه ریختم. در راه میز پرفسور اسلاگهورن توجهم به گوشه دخمه جلب شد. لیلی و اسنیپ را دیدم که داشتند با هم حرف میزدند. نگاه استیپ سرشار از محبت بود اما انگار لیلی متوجه نبود چون در حال زیر و رو کردن کیفش بود.
نگاهم را برگرداندم. دغدغه های خودم به قدری بود که علاقه ای به روابط دیگران نداشتم. معجونم را تحویل دادم، وسایلم را جمع کردم، میزم را تمیز کردم و از دخمه بیرون امدم. هیچ وقت مثل وقتی که معجون سازی دارم متوجه نعمت هوای ازاد نمیشوم. درون دخمه ها همیشه پر است از بو های مختلف که وقتی ترکیب شوند رایحه ای بیهوش کننده را پدید میاورند. پسر ها دم در منتظرم بودند. نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را از هوای ازاد کمیابم پر کردم. سپس همراه دوستان عزیزم راه افتادم به سمت حیاط
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)