12 اسلاید پست توسط: Aysel انتشار: 2 روز پیش 27 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ببخشید خیلی منتظرتون گذاشتم، واقعا درسا خیلی سنگینه و هر روز چند تا امتحان دارم... به جایش دو تا پارت پست میسازم واستون💞

خیلی خیلیییی خوشگل بودد!! تمام اطراف رو نگاه کردم انگار تو شهر رویا ها هستیم! همه جا رنگ بنفش و صورتی و درخشان بود و درخت های بزرگی داشت که شرط میبندم به آسمون اول میرسید!( آسمون اول به ۷ طبقه آسمان که در قرآن گفته اشاره داره، حالا داستان من میگه درختان به طبقه اولش میرسن)
کمی روی علفهای سبز (وجی: عجیبه چرا سبز؟ این جا که همه رنگش فرق میکنه... من چه میدونم وجی جان، ولش کن فعلا ادامه بدیم ببینیم چی میشه!) راه رفتیم که یک دره ای بزرگ دیدیم. توش پر از ساختمان های زیبا و بزرگ با طبقاتی زیاد بود. دوربینم رو تو دستم گرفت و چند تا عکس از اطرافم گرفتم، داشتم عکس میگرفتم که...
_《 سلام دنبال کسی می گردین؟!》
با شنیدن صدای پسر جوانی برگشتیم پشتمون.
آرتین گفت: 《سلام ببخشید ما مسافریم، اسم اینجا چیه؟》
پسره گفت: 《شهر آتشفشان! 》
با تعجب پرسیدم: 《یعنی توش کوه های آتشفشان هست؟!》
پسره خشک گفت:《 آره، ولی پشت ساختمان هاست. ۳ تا هستن که فعلا نیمه فعالن ولی اگه فعال بشن همه میسوزیم! 》
آهانی گفتیم و کمی فکر کردم:《 ببخشید پیرترین فرد این منطقه کیه؟》
چشماشو ریز کرد: 《واسه چی میخواین بدونین؟》
قبل از من آرتین حرف زد: 《یک سوال هایی داریم که برای همون ها به این شهر اومدیم، میخواستیم از ایشون بپرسیم، کجا میتونیم پیداشون کنیم؟》
پسره کمی فکر کرد، بعد جدی گفت:《 باشه، اسمش فاتوسانا هست. پیرزنی که از ۱۷۹۸ میلادی زنده مونده تا الان! بعضیا میگن احتمالا جادوگره که تونسته خودش رو زنده نگه داره اونم با اکسیر های زندگی! ادرسش هم که شما نمیتونید برید، پس یکم اینجا بمونید با هم میریم.》
آرتین با شَک سری تکون داد و گفت: 《خیلی ممنون فقط الان راه می افتیم؟》
پسره سری تکون داد و رفت تو کلبهاش و منم از شدت فوضولی رفتم سر حوض آب که با دیدن چهره ام جیغی کشیدم و آرتین رو صدا زدم!
آرتین اومد جلو و با دیدن خودش تو حوض دستش رو کرد تو موهاش و با نیشخند گفت: چه خوشتیپ شدم!
مو های هر دومون بلند تر شده بود و رنگش سفید مایل به نقره ای شده بود! از همه بدتر لباسامون بود، آخه من به کی بگم نمیخوام این شکلی باشم؟(وجی: از حق نگذریم خیلی شبیه دخترای ژاپنی شدی! من: تو یکی ساکت!)
دوربینمو در آوردم و یه عکس از خودم و آرتین گرفتم.[بچه ها عکس آتریا و آرتین رو تو اسلاید های دیگه میذارم]

[تصویر آتریا]
از زبان رهام:
موشکافانه به دختر و پسر رو به روم نگاه میکردم، نمیدونستم از کجا اومدن ولی خیلی مشکوک بودن. با این حال، وقتی میخواستن برن پیش فاتوسانا که مشکلی پیش نمیاد آخه اون همه چیز رو میدونه پس اینا رو هم میشناسه و میفهمه کی اند.
خب پس میبرمشون...
رفتم تو کلبه چوبیم و یک هودی سفید پوشیدم موهای سیاهم رو شونه زدم و بعد از برداشتن موبایلم رفتم بیرون.
بهشون اشاره کردم بیان دنبالم، ماشین سرعتیم رو روشن کردم و سوارش شدم. منتظر شدم که بیان بالا.
دختره با دهن باز زل زده بود به ماشین قرمز نو ام، از تمیزی برق میزد و با استفاده از انرژی های سیارمون روی هوا نگه داشته شده بود. سقفش کلا از شیشه بود و سوختش از انرژی خاص سیاره که اسمش میلنان بود به دست میومد.
پسره دهن نیمه باز دختره رو بست و سوار شد، دختره هم به خودش اومد و سوار شد.
زدم رو دکمه حرکت و مقصد رو تعیین کردم، با چشم به هم بزنی رسیدیم. خونه ی این پیرزن خیلی بزرگ و تمیز بود آخه خیلی پولدار بود و همیشه هم به خودش و صورتش میرسید برای همین هر ساله به عنوان زیباترین و پیر ترین زن دنیای آمکاتان معرفی میشه.
زنگ خونه اش رو زدم:《 به بــــــــــــه! آقای رهام خان! چه عجب از این ورا؟ میبینم که مهمونم آوردی با خودت! بیاین تو بیاین تو!》
در رو باز کرد.

[تصویر آرتین]
وارد آپارتمانش شدیم و توی بالابر هوایی، با صدای رسا گفتم:《 طبقه ۴۳! واحد ۷!》
تو هر طبقه اینجا ۱۰ واحد داشت.
از زبان آتریا:
عه عه عه! بچه پررو! چقدر بیخیال و خونسرد و سرد و خشکه! آدم انقدر رومخ ندیده بودم!
آرتین با خنده دستم رو فشرد و چشمکی زد و آروم لب زد: 《چقدر حرص میخوری جوجه!》
اومدم یچی بگم که اون بالابر هواییه وایساد، با ذوق یک بار دیگه به تخته فلزی و باحال زیر پامون نگاه کردم و فاصله ی ۵ سانیتش رو پریدم پایین.
پسره جلوتر از ما راه افتاد و ما هم عین جوجه اردک خوشگل دنبالش...چیه فکر کردی به خودم و داداش خوشتیپم میگم زشت؟ کور خوندی!!
پسره در واحد ۷ رو که درش باز بود باز کرد که با یک زن خوشگل و جوون با لباس ها و تیپ مدرن و آرایش غلییظ رو به رو شدیم!!
دهنم چسبید کف زمین! یعنی چی آخه؟ من هر چی جادوگر دیده بودم خونش غار بود و ترسناک ولی این یک ساختمان شیک و مدرنه! جادوگر هایی که من میدیدم پیر بودن و زشت با لباسای خیلی پاره پوره و ضایع ولی این از مامان منم جوونتر میزنه که!
این کجاش ۳۰۰ سالست؟!
زنه چپ چپ نگاهم کرد: 《من ۲۰ سالمه! کجام ۳۰۰ سالست؟! مادربزرگم رو اگه میگی رفته تو اتاقش!》
عهه! ضایع شدم رفت! وایسا بینم...این از کجا فهمید من فکر کردم یک جادوگر ۳۰۰ سالست؟
دستش رو بیخیال تکون داد: 《خب منم جادوگرم منتها از نوع جوونش که از مامان جونم یاد گرفتم ذهن بخونم!》
از جلوی در کنار رفت و بالاخره تعارفمون کرد بیاییم تو. با سرعت جت دویدم تو خونه و پرسیدم:《دستشویی! دستشویی کجاست؟》
با دهن نیمه باز به دستشویی اشاره کرد که دویدم داخلش و بعد از انجام عملیات رفتم تو هال که پسره که تازه فهمیده بودم اسمش رهامه گفت:《بیایین داخل اون اتاق.》
رفتیم توش که با دیدن یک پیرزن اما جوون و خوشگل هنگ کردم! با تعجب پرسیدم:《شما مگه فاتوسانا نیستین؟ مگه ۳۰۰ سالتون نیست، مگه نباید...》
پرید وسط حرفم: 《خب چیه؟ مگه پیرزن ها دل ندارن؟ بعدشم خیر سرم جادوگرم با اکسیر های جوانی و زندگی خودم رو جوان و عمرم رو جاودانه کردم.》
سری تکون دادم و نطقم خفه شد!
آرتین حرفم رو ادامه داد: 《خانم فاتوسانا یک سوالی داشتیم که میخواستیم از شما بپرسیم، شما فردی به نام پادشاه بردیا میشناسید؟!》
یک دفعه چشاش گرد شد، اخم کرد و گفت: 《شما واسه چی میخواید بدونید؟ اون اینجا نیست! بهتره برید و داغ دل این مردم بیچاره آمکاتان رو تازه نکنید!》
بعد هم نشست و سرش رو میان دستاش گرفت و به زمین زل زد.
تعجب کردیم! مونده بودم چی بگم، بگم واسه ماموریت اومدم یا نگم؟
هیچی دیگه... گفتم هر چه باداباد!
کسی غیر از من و رهام که کنجکاو به ما زل زده بود و آرتین تو اتاقش نبود پس گردنبنده رو در آوردم و همونجور تو گردنم تو مشتم گرفتمش.
فاتوسانا با سرعت سرش رو بلند کرد که صدای تق تق گردنش به گوشم رسید! با تعجب به گردنبند تو دستم نگاه کرد، گفت:《 اینو از کجا آوردی...ن..نکنه تو ناجی هستی؟!!》
بعد با سرعت اومد جلوم و شونم رو گرفت تند تند تکونم داد:《 بگو ترو خدا راستشو بگو! تو از همون خونه ی دنیایی که کهکشان راه شیری داره اومدی؟》
چشمام چهارتا شد:《 آره!》
حالا رهام خیلی باحال سرش رو ضایع بین ما دو تا میچرخوند!
فاتوسانا با ذوق گفت: واییی خدایا نجات پیدا کردیمم!
بعد خیلی یک دفعه ای برگشت سمتم و جدی گفت: تو کامل قضیه ی بردیا رو میدونی؟!
سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم. اشاره ای به تختش کرد: پس بیا بشین برات توضیح بدم.
رفتم کنار نشستم و اونم به اون دوتا گفت بشینن یک جایی چون قرار حرف هاش طولانی بشه.
اون ها هم نشستن و شروع کرد: 《تو دوران باستان ایران، تو سلسله ی هخامنشیان، کوروش دوم از سال ۵۲۹ تا ۵۷۶ میلادی زندگی کرد. وقتی کوروش پادشاه شد با کاساندان ازدواج کرد. بعدش صاحب سه دختر به نام آرتیسا، آرتیستونه و سومی هم که احتمالا رکسانا بود و صاحب دو پسر به نام های کمبوجیه دوم و بردیا شدند. بعد از کوروش پسرش کمبوجیه دوم روی تخت پادشاهی نشست و برادرش بردیا رو کشت! کمبوجیه دوم بعد از فتح مصر تو مسیر برگشت به ایران خودش رو هم کشت! اما این ظاهر ماجرا بود...(نویسنده: بچه ها تا این قسمت زندگینامه کوروش واقعیه ولی بقیش ساخته ذهن خودمه و خبری از بردیا خان ندارم!) بردیا نمرده بود و به اذن خداوند تا حدود ۱۴۰۰ سال بعدش به خواب عمیقی فرو میره. هومم، الان باید سال ۲۰۲۴ باشیم... داشتم میگفتم، وقتی از خواب بیدار میشه دشمن هاش قدرت هاش رو میخواستن و برای همین گشتن و پیداش کردن و زندانیش کردن، حالا به نظرت تو چه ربطی داری به این ماجرا ها؟》
کمی مکث کرد و آهی کشید و ادامه داد:《اون وقتی بیدار شد تو دنیای ما بود، خودش رو میشناخت و قدرت هاش رو هم همین طور. یکی به من گفته بود که این کیه و چیکارست و ازم خواسته بود مراقبش باشم. منم گفتم باشه ولی در ازاش اکسیر جوان کننده رو خواستم، اون ها هم بهم دادنش. اما...اما نتونستم ازش به خوبی مراقبت کنم!》
در کمال تعجب داشت اشک میریخت!!
هق هقی زد و گفت:《اون پسر در واقع وقتی ۱۸ سالش میشد خواب رفته بود و وقتی اینجا بیدار شد هم اندازه ۱۸ ساله ها رفتار میکرد و میدونست. کپ پدرش اخلاق و معرفت و عدالت در وجودش بیداد میکرد، اما قدرتش هنوز اندازه ی جنگ با نیرو های تاریکی همه دنیا ها نبود...قدرت منم اونقدر نمیشد حتی اگه با هم کار میکردیم هم فایده ای نداشت، شیطان با قدرت های تاریکی همدست بود!! یک روز بالاخره به خونه ام حمله کردن، با تمام قدرت هام و جادوگری هایی که بلد بودم سعی کردم کمکش کنم اما نشد... قدرت جادوگران سیاه و افراد تاریکی خیلی خیلی بیشتر از یک جادوگر سفید چند صد سالست! (توضیح کوچولو: جادوگر سفید اونایی اند که برای قدرت های تاریک و شیطان کار نمیکنن و سعی میکنن فقط برای نجات و کار های خوب از جادوشون استفاده کنن.) اونا بردیا رو بردن، اون مثل پسر نداشتم بود، خیلی جوون بود و میترسیدم که بلایی سرش بیاد و همیشه خودم رو لعنت میکردم که چرا قدرت کافی برای مقابله با اون ها نداشتم؟! اما همون کسی که بهم گفته بود ازش مراقبت کنم دوباره اومد پیش و گفت نیرو های تاریکی رفتار ها و اخلاق سرزمینتون و دنیاتون رو تغییر میدن و فقط شخصی با گردنبند آبی، به اسم بانوی آتش میتونه کمکتون کنه! چون به اون شخص قدرت کوروش کبیر بهش داده شده!》
با چشمای اشکیش که حالا گریه اش بند اومده بود نگاهم کرد:《و اون شخص حتما تویی! درست میگم بانوی آتش؟!》
دروغ نگم منم اشک تو چشمام جمع شده بود، البته فقط یک کوچولو هاا!
(وجی: اره جون خودت! فقط کم مونده گریه کنی! مزاحم نشو وجی جون!)
لب زدم:《آتریا! بانوی آتش معنی اسم آتریاست! بله منم همونی که این همه سال منتظرش بودی!》
یک دفعه فازش عوض شد:《پس چرا انقدر کوچولویی؟! تو که ۱۴ ۱۵ سالت بیشتر نمیخوره!!》
منم گفتم:《 اون ها هم بهت نگفتن طرف چند سالشه!》
فاتوسانا سری تکون داد: 《منطقیه!》
رهام و آرتین همین طور به زمین زل زده بودن، رهام به حرف اومد: 《فاتوسانا جدی که نمیگید؟ این ها انگار فقط یک مشت تخیله..آخ..آخه مگه میشه مردم اینجا طلسم شده باشن وگرنه اخلاق و رفتارشون فرق میکرد؟!》
فاتوسانا مادرانه سری تکون داد:《 بله پسرم! قبلا دنیای اینجا مثل زمین بود، سیاره ای که در دنیایی که کهکشان راه شیری داره هست و زمین محل زندگی آتریاست!》
آرتین گفت: 《خب حالا یعنی نمی دونید ما چطوری میتونیم بردیا رو پیدا کنیم؟!》
فاتوسانا اخمی کرد:《 اگه بدونم هم نمیگم!! اول باید بیایید دنیای آمکاتان رو درست کنید و طلسمش رو بردارید بعدش میگم قدرت های تاریکی اول به کدوم دنیا رفتن!》
آرتین کلافه پوفی کشید، ولی من این موقعیت رو فرصتی میدیدم که بتونم با قدرت هام بیشتر کار کنم و قدرت های تاریکی رو شکست بدم!
گفتم: 《خب چجوری باید طلسمو بشکنیم؟!》
آرتین یهو برگشت سمتم و چپ چپ نگام کرد، تو نگاش داد میزد: "مگه دنبال دردسری آخه؟"
منم عین خودش چپ چپ نگاش کردم: 《چیه؟! چشاتو اینجور نکنا!! ماموریت ما به آمکاتان هم مربوط میشه، مجبوریم کمکشون کنیم میفهمی؟!》
فاتوسانا دیگه اجازه ادامه کلکل رو نداد بهمون و گفت:《 بیایین دنبالم!》
نمیدونم اینا چه مرضی دارن آخه! هی ما رو دنبال خودشون میکشونن!
من و آرتین پشت سرش راه افتادیم که دیدم رهام هم داره میاد دنبالمون. برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم:《 تو واسه چی میای دنبالمون؟!》

رهام کمی سکوت کرد و ایستاد، بعد شروع به حرف زدن کرد و ما هم به تبعیت از اون ایستادیم:《از بچگیم تنها چیزی که یادم میاد مامانم بوده و بس، میگفت قبلا تو یک دنیای آرومتر به اسم زمین زندگی میکردیم اما بابام اشتباهی کرده و ما رو اورده به یک دنیای پیشرفته ی بدون ع.ش.ق! مادرم میگفت چند سال بعد از اینکه به این دنیا اومده بابام رو دیگه نمیبینه ولی خودم یک روز فهمیدم که بابام مرده و تو این دنیا خاکش کردن! بعد از این که مامان مرد برام سوال شده بود که این دنیای پر از عشقی که مامانم ازش حرف میزد چی بود، حالا که فهمیدم شما اونجا رو میشناسین و حتی میتونین عشق رو به این دنیا برگردونین پس منم میخوام کمکتون کنم!!》
یکم فکر کردم و گفتم:《 هر جور راحتی!》
رفتیم تو یک اتاق بعد فاتوسانا یک چیزی زمزمه کرد و یک حلقه سیاه زیر پامون باز شد و به سرعت رفتیم توش!
کنار کوه های آتشفشان ایستاده بودیم که فاتوسانا گفت:《خب بچه ها، اینجا ماموریتتون آغاز میشه. نیرو های تاریک داخل آتشفشان ها پرسه میزنن و دود های آلوده ای پخش میکنن که باعث نابودی عشق و تغییر اخلاق ها و رفتار های مردم آمکاتان میشه. شما باید اون ها رو بکشین و نابود کنین! حالا این که چجوری و این حرف ها به من ربطی نداره!》
وا! خسته نباشی! الان یعنی خودم باید راه نابود کردن اون ها رو پیدا کنم...کار سخت شد!
کمی فکر کردم و گفتم: 《خب، من که قدرت آتش دارم پس احتمالا گرما روم اثر نداره، ولی شما دو تا رو نمیدونم... شاید بتونم با یک حلقه آتش ازتون نگهداری کنم اما....》
آرتین گفت: 《از پسش بر میای دوتامون رو ببری؟ آخه...سختت نمیشه؟》
رهام خونسرد لب زد:《 من نمیام اما میتونم از بالا هم کمکتون کنم...با این وسایل!》
دو تا هدست کوچولو داد دستمون و گفت: 《اینا ضد آتش و گرما هستن، فقط خواهشا بلایی سرشون نیارید خیلی گرونن! باهاش میتونیم با هم ارتباط برقرار کنیم.》
گفتم:《 خودمون بلدیم با این کار کنیم، تو دنیای خودمون هم از اینا هست ولی فکر نکنم اونجا ضد گرما هم باشه...البته اطلاعات عمومی من کمه زیاد درباره این چیز ها نمیدونم.》
فاتوسانا گفت: 《بهتره زودتر راه بیافتید! منم میرم، امیدوارم موفق بشین!》
خداحافظی کردیم اونم یک پودر رو پرت کرد رو زمین و غیب شد. من و آرتین هم دستم هم رو گرفتیم و تو ذهنم یک حباب آتشین رو تصور کردم که درست شد! با ذوق به اطراف حباب نگاه کردم و بعد از دست تکون دادن برای رهام، رفتیم داخل آتشفشان که داشت دود میداد بیرون!
وای ننه! چقدر اینجا خوفناکه!
همونجور با حباب میرفتیم پایین که یکی با چشمای سیاه و گود و تو خالی و دهنی باز عین غار، جیغ کشان جلوم ظاهر شد! همزمان هم من و هم آرتین از ترس جیغ و داد زدیم که طرف از داد ما که بلندتر بود پوکر فیس شد و گفت:《 شما اینجا چه غلطی میکنید؟!》
خدا شاهده با شنیدن صداش که مرز بین مرد و زن بود نزدیک بود جیغ بزنم و بگم: 《شکر خوردم این غلطو کردم!》
هیچی دیگه،اومدم یک بررسی ظاهریش کنم ببینم چه شکلیه واسه شما توصیف کنم...از بالا که گفتم از گردن به پایین یک دود سیاه غلیط بود فقط با دو عدد سُم خوشگل! فقط کم مونده بود موسیقی ترسناک بزارن که ماشالله صدای برخورد مواد مذاب به داخل کوه این صدای ترسناک رو میساخت!
جونم براتون بگه که دوربین عکاسیم رو بردم بالا یک عکس گرفتم که یارو چشاش به رنگ سفید تغییر کرد و یک جیغییی زد بیا و ببین!! اصلا آدم تشنج میکرد از صداش!
البته ناگفته نماند بعد از این جیغش به صورت برعکس چپه شد تو گودال مذاب!
هعیی! آرتین یک نگاه به گودال کرد و یک نگاه به من و گفت:《 روحش در عذاب و قرین ترس الهی باد! چه جنی بود خداییش!》
یک دفعه صدایی از تو گوشام منو یک متر پرت کرد عقب:《 جن نبود، از مامور های تاریکی بود! با عکسی که ازش گرفتی چشاش کور شد و افتاد تو آتش!》
یا خدا! فقط کم مونده سکته کنم!
آرتین چشاش درشت شده بود و رنگش سفیید! ازش پرسیدم:《 چِت شد؟》
با ترس لب زد: پ..پشتت!
خلاصه نگم براتون که...برگشتم و با دیدن یارو های تاریکی گرامی چنان جیغی زدم که کم مونده بود کوه ریزش کنه!!
هیچی دیگه، اونا هم با سرعت حمله کردن سمتمون!
میتونستم عکس بگیرم اما خیلی زیاد بودن و نمیشد...پس سعی کردم آتش پرت کنم!!
گلوله های آتش پرت میکردم و در همون حین که حباب رو نگه داشته بودم از گلوله های تاریک اونا جاخالی میدادم. سخت بود، خیلی زیاد بودن و این همه جاخالی دادن و حرکت کردن و انرژی زیادی مصرف کردن برای منی که یکی دو روز بیشتر نبود که این قدرت ها رو داشتم خیلی خیلی سخت بود.
آرتین با رهام حرف میزد و ازش نیروی کمکی میخواست. دیگه جونی نداشتم که حباب رو نگه دارم...
رهام فریاد زد:《 دووم بیارین! نیروی کمکی فرستادم!!》
میگن آب آتش رو خاموش میکنه دیگه، الان اون با کلی پهپاد کی آب داشتن اومد لبه آتشفشان و آب ریخت رو مواد مذاب زیر نیرو های تاریکی.
مواد مذاب پرتاب شدن بالا و اونا رو تو آتش خودشون....نسوزوندن!!
خب چیه؟! انتظار دارید وقتی که شیطان کمکشون میکنه با آتش بسوزن؟ حالا آتش من بر اونا پیروز بود اما آتش طبیعی که اینجوری نیست!
بعد از چند ثانیه فاتوسانا ظاهر شد و پودری رو زیر پای تاریکی ها، روی مواد مذاب ریخت!
بعد مواد مذاب رفتن بالا مثل یک تور شدن و کل نیرو هاشون رو داخل مواد مذاب فرو بردن!
آخییشش!! داشتم میمردم دیگه!
آرتین به من نگاه کرد و گفت: 《بیا بریم بالا یکم نفس بگیری رنگ به روت نمونده!》
اما فاتوسانا از بالا داد زد: 《نههه!! اگه بیایین بالا تاریکی میفهمه نیروهاش نیستن و بازم میفرستتشون! زحمت هام رو به باد ندین!》
بعد رهام پیشش گفت: 《ولی دختره حالش بده! معلوم نیست میتونه ادامه بده یا نه!》
فاتوسانا گفت:《اگه دووم نیاره برای باقی دنیا ها که سخت تر میشن هم دووم نمیاره، باید خودش رو قوی کنه!》
گفتم:《من میتونم، نگران نباشین. میریم آرتین!》
و با نگاهی اطمینان بخش به آرتین نگاه کردم. خدا میدونست چه فشاری رو تو این چند دقیقه تحمل کرده بودم و قرار بود تحمل کنم!!
(وجی: خیلی خری که میخوای ادامه بدی!
من: قربونت نرم من وجی گلم!....مجبورم ادامه بدم تا خودم رو ثابت کنم.
وجی: بدبخت میمیری! اون وقت من وجدان کی بشم؟!)
ادامه دادیم و رفتیم داخل تر، یک سوراخ داخل کوه بود، احساس میکردم باید بریم داخلش اما...
من:《 آرتین میخوای برگردی؟! آخه میترسم آسیب ببینی!》
آرتین خیره به چشمان خرمایی رنگم مصمم لب زد: 《وقتی اومدم تا آخرش باهات هستم!》
سری تکان دادم و با احتیاط به داخل اون غار کوچک رفتیم. به لطف مواد مذاب روشن بود و دیواره هاش پر از سنگ سیاه و خاک و تار عنکبوت بود!
حبابم رو ترکوندم و روی زمین افتادیم، دیگه نیازی به این حباب نبود.
چند متری رو جلوتر رفتیم. یک فرد سیاه پوش و قد بلند که قدش حدود ۲ ۳ برابر ما بود و چشمانی سیاه و درشت بدون هیچ سفیدی ای و دهانی با دندان های تیز و بزرگ و دو سوراخ به عنوان دماغ داشت و لباسی سیاه مانند عبا رویش بود و پاهایش از زمین فاصله داشت، دور یک دیگ می چرخید و به زبانی که نمی شناختم آواز می خواند:《 گومبا گومبا هیا هیا ها ها گومب گومب! گارازینی گازرا! گوما گوم! 》
بعد همین که این یارو میخوند یک دود هایی با رنگ عجیب از دیگ بالا میومد. فکر کنم همون دود هایی بودن که فاتوسانا میگفت!
خلاصه بگم تا ما رو دید جیغی وحشت انگیز کشید! بعد هم از شانس بد ما یک لشکر جلوش صف کشیدن اونم شاد و خرم به خوندنش ادامه داد!!
آرتین بدبخت مونده بود چه کار کنه، یک چوب از رو دیوار غار برداشتم و با آتش خودم آتشش زدم و دادم به آرتین.

[تصویر اون روحه رو ناظر جان گفتن نباشه، پس دوباره نمایی از آمکاتان😁]
دو تامون گارد گرفتیم و پشت سر هم وایسادیم، یعنی پشت من به اون و پشت اون به من بود. خلاصه اونا حمله کردن و ما حمله کردیم، آرتین با چوبش اونا رو میزد و من هم با گلوله های آتش.
بعد از چند دقیقه همه رو ناکار کردیم و اون یارو روح مانند جیغ جیغو هنوز غرق آواز غازیش بود!
یک دفعه صدای آخ آرتین حواس من و روح رو برد سمتش.
نامردا یکیشون که رو زمین چپه بوده یکم خم میشه و یک گلوله اش رو پرت میکنه سمت آرتین بیچاره!
روحه عصبی نگاهش به دوستای اطرافش چرخید و یک دادی زد که گفتم غار نریخت رو سرمون خوبه!
یک دفعه سمت من شروع به حرف زدن کرد: 《گومبا گیومبا؟ گانبا گامیبویا! گان گانیو گامباین!》
نفهمیدم چی گفت ولی انگار فهمیدم چی گفت! اصلا یک تناقض عجیبی بود، انگار تو ذهنم معنا میشد حرف هاش!
میگفت: 《چرا اینجایین؟ من مامورم که باید دود را در این دنیا پخش کنم! از اینجا برید وگرنه با مرگ رو به رو میشید!》
(وجی: خداییش چقدر کوتاه حرف زد و چقدر بلند ترجمش کردی!
من: خب چیه؟ ترجمه بعضی زبان ها اینجوری طولانین! مشکلی داری به آقا ی تاریکی بگو!!)
خلاصه منم با اخم گفتم:《 گایانبو گیماباها؟ گایاما با گایامویا! گیمانیا گامویا!》
یعنی:《 ما از اینجا بریم؟ شما باید این دنیا رو ترک کنید! وگرنه از بین میبرمتون!》
چشاش آتشی شد و از گوشاش دود زد بیرون! جدی جدی از گوشاش دود میومد! یااا خداا!!
سمتمون اومد که حمله کنه. یک نگاهی به آرتین کردم، خونش داشت سیاه میشد! کردمش تو یک حباب آتش که کسی سمتش نیاد و خودم بهش یک حمله جانانه کردم. من آتش پرت کردم و اون، بدبخت چون مثل روح بود نمیتونست لگد هم بپرونه ولی خداییش همون گلوله هاش هم کارم رو میساخت! خلاصه دیدم حریفشش نمیشم، یک چرخش از روی پاشنه زدم و به سرعت همه جا گلوله پرت کردم. اما گویا کار ساز نبود، از بالا یک گلوله پرت کرد سمتم. جاخلی دادم و گلوله گندش خورد زمین! غار یک دفعه شروع به ریزش کرد.
یک فکر به ذهنم رسید، سریع آرتین رو برداشتم و به سرعت از غار خارج شدم اونم خواست بیاد فرار کنه اما جلوی غار رو یک در تمام آتشی زدم. خواست از جاهای دیگه فرار کنه که کل دیواره غار رو یک زره آتشین از مال خودم پوشوندم که دیگه کلا نتونه بره بیرون. جیغ های وحشتناک میکشید و از طرفی فشار نگه داشتنش اون تو انرژی زیادی ازم میگرفت.
خلاصه از اونجا پریدم بیرون و آرتین رو هم بردم بیرون. یک جا خونده بودم که ارواح بد ذات همیشه یک نقطه ضعف دارن و اون هم اینه که در شرایطی که عصبانین یک قسمتی از بدنشون جسمانی میشه و اگر همون قسمت از بین بره روح کلا نابود میشه.
پس از کوه پریدم بیرون و آرتین هم با خودم بردم و صبر کردم غار بریزه، یک جیغ بلند شنیدم و بعد دیگه هیچی!
لبه کوه ایستادم و دراز کشیدم و آرتین رو هم کنار گذاشتم، دستم رو روی هدست گذاشتم و گفتم: 《رهام فقط بیا کمک!》
و از شدت بی جون بودن بیهوش شدم!
*یک ماه بعد*
صدای تکان خوردن چراغی رو میشنیدم، ویق ویق ویق ویییق ویق! چشمام بسته بود اما صدای حرف زدن دو نفر من رو به گوش کرد:《 بیچاره آرتین! احتمالا دیگه نتونه با خواهرش سفرشون رو ادامه بده و آتریا مجبور میشه تنها بره! این آرتینی که من میبینم حداقل ۳ سال طول میکشه این سموم از بدنش در بیاد! 》
صدای مردی اومد که گفت:《 الان باید بگیم بیچاره آتریا! فاتوسانا ببخشید ولی یک سوال بدجوری من رو درگیر کرده، چرا اولش با این دو تا مثل اممم، رییس بده رفتار میکردین اما الان مثل یک مادر دلسوز مهربون شدین؟!》
فاتوسانا گفت: 《اولا که من مهربون و مادر دلسوز بودم! دوما که اگه من همون اولش مهربون بودم که ازم حساب نمیبردن و چون دلشون به من گرم بود ممکن بود شکست بخورن. سوما که اینا الان سرزمین و دنیای ما رو نجات دادن نباید با مهربونی و ادب و احترام باهاشون رفتار کرد؟!》
چشمام رو باز کردم و یک راست به آرتین نگاه کردم، خون توی رگاش سیاه شده بود و یک سرم داخل رگش بود. قلبم از دیدن این حالتش به درد اومد!
سریع از جام پاشدم که سرم یک لحظه گیج رفت، دستم رو به تخت بند کردم که نیوفتم. بعد که سرگیجه ام رفع شد آروم آروم رفتم سمت تختش و دستی توی موهای سفیدش کشیدم: 《داداش بزرگه ی من! چرا این شکلی شدی؟!》
دستم رو به سمت قلبم بردم و اشک هام سرازیر شد:《 همش تقصیر منه...نباید حواسم پرت میشد و جلوی گلوله رو میگرفتم! من خیلی حواس پرتم... من...من اصلا لایق این قدرت نیستم! من حتی نتونستم داداشم رو نجات بدم...چجوری چندین دنیا رو و یکی از شاهزادگان قدیمی ایران رو نجات بدم؟》
اشک هام دونه دونه سر میخوردن و روی زمین چکه میکردن، دستم رو روی صورت داداشم کشیدم: 《تروخدا خوب شو! بابا گفت مراقبت باشم ولی انگار...۳ سال دیگه میبیننت!》
بغض داشت گلوم رو خفه میکرد، دستم رو به سمت گردنبندم بردم...میخواستم از گردنم درش بیارم که دستی روی دستم نشست، فاتوسانا بود:《 نه! این کار رو نکن دخترم! تو شایستگی این قدرت رو داری، اون تاریکی بی مصرف از پشت به داداشت زد تو چطور میتونستی ببینی! تازه الان داداشت زنده است و از همه مهمتر تو فقط یک سرزمین رو نه، یک دنیا رو نجات دادی! 》
رهام گفت: 《گریه نکن آتریا! تو شایسته این قدرت هستی، همه ی افرادی نیستن که با سن تو بتونن تو اون شرایط خوب فکر کنن که چطور اون تاریکی رو شکست بدن! نگران داداشت هم نباش، ما تا وقتی که کاملا خوب بشه مراقبش هستیم!》
لنا عین جت از گردنبندم بیرون اومد: 《بخداااا اگه دست به این گردنبند بزنی انگشتت رو گاز میگیرم!! عه عه عه! خجالت نمیکشه بچه پررو! حالا داداشت خوابیده ها تو هم خوابش رو به هم بزن! تازه از خدات هم باشه که این گردنبند رو داری تو الان یک فرد مفید تو جوامع هستی که تونسته یک دنیاااا رو نجااتت بده!》
من گفتم:《 فقط من نبودم، داداشم هم کمک کرد.》
لنا دستش رو تکون داد:《 همون دیگهه حالا هر چی! حالا اخمات رو وا کن به آسمون نگاه کن...خورشید نازنین رو نگاه کن!》
دستش رو تکون داد و اشکای رو صورتم پاک شد! بعد دست به سینه نگام کرد: 《باید در مقابل سختی ها بخندی وگرنه زود شکست میخوری، فهمیدی؟》
بعد هم یک بشکن زد و گردنبند خیلی خوشگل درخشید.
رهام با لبخند به کار های لنا نگاه میکرد، شک نداشتم اگه یکم عنق نبود میخندید!

فاتوسانا گفت: 《میتونم اسم دنیایی که نیرو های تاریک اونجا رفتن رو بگم بهت. میخوای بری امروز؟》
کمی فکر کردم و با نگاهی به آرتین با غم لب زدم:《 نه، اگه میشه فردا
راه بیوفتم...میخوام یکم با نبود آرتین کنار بیام. فقط اینکه فردا ماه کامله دیگه، نه؟》
فاتوسانا گفت:《 آره!》
ممنونی گفتم و دوباره به آترین نکاه کردم و اشک دوباره تو چشمام حلقه زد. ولی دیگه گریه نکردم و سر داداش بزرگترم رو نوازش کردم.
از زبان رهام:
با تعجب به این عشق بین خواهر و برادر نگاه میکردم....من که تو این ۲۰ و خورده ای سال عشق رو نفهمیدم ولی خب الان دارم به چشم میبینم اما نمی فهممش.
بیخیال شدم و بعد از چند دقیقه نگاه کردن آتریا گفتم بهتره تنهاش بگذارم.
*فردای آن روز*
از زبان آتریا:
عصر بود که فاتوسانا اومد پیشم و گفت:《 اممم..الان میخوای بری ادامه ماموریت؟》
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:《 بالاخره که باید برم...پس اسم دنیا رو بگو.》
فاتوسانا دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:《 من که بهت ایمان دارم، حتی تنهایی هم میتونی از پسش بر بیای البته که تنها نیستی و لنا و بقیه تو دنیا های دیگه هم میان کمکت. برای داداشت هم نگران نباش، تو این ۳ سال به خوبی ازش مراقبت میکنیم. اسم اون دنیا، دنیای "روبیان" هست.》
لبخند پر دردی زدم و گفتم: 《ممنونم، من خیلی به داداشم وابسته بودم، از بچگی تا به الان همیشه اون کمکم میکرد و کلی آتیش میسوزوندیم. اگه میشه یک چیزی میدید من بتونم از دنیا های دیگه باهاش تماس بگیرم و حرف بزنم؟》
یک دفعه رهام پشت فاتوسانا اومد، واقعا من موندم چجوری انقدر سریع ظاهر میشه؟
رهام گفت: بیا، این گوشی برای تو باشه. خیلی پیشرفته است آخرین مدل دنیای آمکاتانه میتونی باهاش از هرجایی که باشی تماس بگیری. خواستی حرفی بزنی با فاتوسانا یا من هم میتونی تماس بگیری شماره هامون رو توش ذخیره کردم...
عه اس اضافی🤧 چقدر نوشتم خداییش
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
فرست خودمم
بالاخره منتشر شدد🤩
خودم بیشتر از بقیه ذوق دارم منتشر شه🥲🥲
خیلی قشنگه 💗💗💗💗💗
مرسی نظر لطفته💞💞💞